91 |سیروزنامه |پنجم
روز پنجم| مگه من تو ام؟
مسلمی را ریجکت میکنم. همیشه کار فوری دارد و بیشترین فرصتی که برای انجام کارهایش میدهد هفت، هشت ساعت است! همیشه بعد از اینکه ریجکتش میکنم پیام میدهد که «مهدی بزنگ بهم. کار فوری دارم!»
هنوز پیامش را باز نکردهام که درویشینیا از جمکران زنگ میزند. اینبار نوبت جواب ندادنش است. دفعهی قبل خبر خوش داشت و گفت مدیرمان عوض شده. حکماً اینبار نوبت خبر ناخوش است.
چند ساعتبعد، خانم «ر» از ماهنامهی «میم» است که زنگ میزند. نه جواب میدهم، نه ریجکت میکنم. منتظر میمانم تا گوشی چهل ثانیه بلرزد و آرام شود. میدانم که زودرنج است؛ میدانم کسی را ندارند برای ستون داستانشان؛ یادم هست آنشب چقدر التماس و خواهش کرد به موقع برایشان مطلب بنویسم، اما حالش را ندارم. خستهام.
این روش ولی روی شمارهی ناشناسِ با پیششمارهی شصتوشش جواب نمیدهد. اینبار، در کمترین زمان ممکن باید گوشی را خاموش کنم یا باطری را در بیاورم که صفری، معاون پژوهش «س.ف.ا» فکر کند من از فرط فسفر سوزاندن روی مقالهی آنها مردهام و قید تماس گرفتن را تا چند روز بزند. همیشه با شمارههای ناشناس شصتوشش دار تماس میگیرند و نمیدانم چند هزار خط محلهی سعیدی را از مخابرات خریدهاند که هر چه ذخیرهشان میکنم باز هم جدیدند!
حالا، که یک روز دیگر تو را با انبوهی از تماسهای بیپاسخ شب کردهام، دلم میخواهد جوابی پیدا کنم برای این سوال که توی دم و دستگاه تو، من مسلمی هستم یا درویشینیا یا خانم «ر»؟ نکند صفری باشم برایت و تا حرف میزنم میکروفنم را خاموش میکنی؟
مچالهها!
یک. «خدا! اون گناههایی که باعث میشه
صدام نرسه بهت ببخش!»
دعای کمیل|شبهای جمعه.
دو. راستش این من، با همهی خودخواهیم،
بعضی وقتها، چند ساعت که از پیام مسلمی میگذره،
دلم میسوزه و باهاش تماس فوری میگیرم ببینم چهکار داره.
یا حتی یادمه یه بار، باطری گوشیم رو که گذاشتم سر جاش
عذابوجدان گرفتم و بلافاصله زنگ زدم به شماره «س.ف.ا»
و کلی با تلفن گویاشون کلنجار رفتم تا وصل بشه به صفری
و روند نگارش مقاله رو براش توضیح دادم... .
من تو نیستم خدا. اما تو هم من نیستی!
درسته؟