97 |سیروزنامه |شانزدهم
دوشنبه, ۲۳ تیر ۱۳۹۳، ۱۲:۵۷ ق.ظ
روز شانزدهم |لیوان بلور*
دکتر فرمهای پر شده از روانِ من و او را میگذارد روی میز و میگوید: «بهنظر من این وصلت به نفع تو نیست»
میپرسم: «چرا؟» و دکتر توضیح میدهد که دختر آقای دهقان زیادی زودرنج و حساس و خودبرتربین است و تحملش برای من سخت خواهد شد و ازدواجم با او شکست میخورد.
روز خواستگاری و بعد از دو ساعت و نیم صحبت، به خیال خودم همینکه اهل سیگار و رفیقبازی نیستم کافی بوده تا او احساس کند خوشبختترین زن عالم است. اما نتیجهی حرفهای دکتر این است که جادهی مشترک من و او هیچوقت به خوشبختی نمیرسد.
بعد از من نوبت اوست که بیاید توی اتاقِ مشاوره. که از زبان دکتر بشنود چقدر زودرنج و شکننده است و لابد بعدش باید از من به خاطر اینکه نمیخواهم زنم شود تشکر کند و برگردد خانهشان!
زل میزنم به لیوان بلور روی میز. دخترِ خودبرتربین و زودرنجِ آقای دهقان به لیوان بلوری میماند که وقتی بفهمد خواستگارش او را پسند نکرده، میافتد، میشکند و احتمالاً هیچوقت مثل روز اولش نمیشود.
چشمهایم را میبندم. دکتر میپرسد: «میخوای چه کار کنی؟»
میگویم: «اگه اشکالی نداره، به خانم دهقان بگید که من هم رفیقبازم و هم اهل دود و دم»
دکتر لبخندی میزند و میگوید: «اگه اینطور خیالت راحت میشه باشه» و اتاق را با دکتر و لیوان بلورش ترک میکنم.
ده دقیقه بعد، دختر آقای دهقان از اتاق بیرون میآید، جلوی من میایستد و انگار قاتل بچههایش را دیده باشد میگوید: «خیلی دروغگو و بیچشم و رو هستی»
اولین بار است که وقتی کسی صدایم میزند "دروغگو"، احساس خوبی پیدا میکنم.
* تقدیم به صادق که دو سال گذشته،
و هنوز در جستوجوی همسر است.
دعای روز شانزدهم:
اللهم وفِّقنی فیه لموافَقَت الاَبرار، و جنِّبنی فیه مُرافَقَت الاَشرار، و آوِنی فیه برَحمتِک الی دارِالقَرار بالهیتک یا اله العالمین ........... خدا! امروز منو بذار کنار آدمهای درست و حسابی و دورم کن از پریدن با رفیقای ناباب!! و یه مساعدتی چیزی بکن که توی بهشت صابخونه باشم. به حق تو که (تنها خودت) شایستهی عبادت شدنی! ای معبود تمام عالم!
دکتر فرمهای پر شده از روانِ من و او را میگذارد روی میز و میگوید: «بهنظر من این وصلت به نفع تو نیست»
میپرسم: «چرا؟» و دکتر توضیح میدهد که دختر آقای دهقان زیادی زودرنج و حساس و خودبرتربین است و تحملش برای من سخت خواهد شد و ازدواجم با او شکست میخورد.
روز خواستگاری و بعد از دو ساعت و نیم صحبت، به خیال خودم همینکه اهل سیگار و رفیقبازی نیستم کافی بوده تا او احساس کند خوشبختترین زن عالم است. اما نتیجهی حرفهای دکتر این است که جادهی مشترک من و او هیچوقت به خوشبختی نمیرسد.
بعد از من نوبت اوست که بیاید توی اتاقِ مشاوره. که از زبان دکتر بشنود چقدر زودرنج و شکننده است و لابد بعدش باید از من به خاطر اینکه نمیخواهم زنم شود تشکر کند و برگردد خانهشان!
زل میزنم به لیوان بلور روی میز. دخترِ خودبرتربین و زودرنجِ آقای دهقان به لیوان بلوری میماند که وقتی بفهمد خواستگارش او را پسند نکرده، میافتد، میشکند و احتمالاً هیچوقت مثل روز اولش نمیشود.
چشمهایم را میبندم. دکتر میپرسد: «میخوای چه کار کنی؟»
میگویم: «اگه اشکالی نداره، به خانم دهقان بگید که من هم رفیقبازم و هم اهل دود و دم»
دکتر لبخندی میزند و میگوید: «اگه اینطور خیالت راحت میشه باشه» و اتاق را با دکتر و لیوان بلورش ترک میکنم.
ده دقیقه بعد، دختر آقای دهقان از اتاق بیرون میآید، جلوی من میایستد و انگار قاتل بچههایش را دیده باشد میگوید: «خیلی دروغگو و بیچشم و رو هستی»
اولین بار است که وقتی کسی صدایم میزند "دروغگو"، احساس خوبی پیدا میکنم.
* تقدیم به صادق که دو سال گذشته،
و هنوز در جستوجوی همسر است.
دعای روز شانزدهم:
اللهم وفِّقنی فیه لموافَقَت الاَبرار، و جنِّبنی فیه مُرافَقَت الاَشرار، و آوِنی فیه برَحمتِک الی دارِالقَرار بالهیتک یا اله العالمین ........... خدا! امروز منو بذار کنار آدمهای درست و حسابی و دورم کن از پریدن با رفیقای ناباب!! و یه مساعدتی چیزی بکن که توی بهشت صابخونه باشم. به حق تو که (تنها خودت) شایستهی عبادت شدنی! ای معبود تمام عالم!
۹۳/۰۴/۲۳