95 |سیروزنامه |دوازدهم
پنجشنبه, ۱۹ تیر ۱۳۹۳، ۰۱:۰۱ ق.ظ
روز دوازدهم |زشتماهیها
توی بازار ماهیهایِ گذرِ خان، شمالیها دنبال ماهی سفید و کپوراند و جنوبیها ـ که ماهیهای شمال را به رسمیت نمیشناسند ـ یا سرخو میبرند، یا قباد و حلوا و شیرماهیِ خاردار.
میایستم جلوی دخل پیرمردی که سفیدی موهایش یعنی از بقیه ماهیفروشتر است. سبد بیشتر ماهیهایش ته کشیده و تنها تلی از ماهیهای دراز و بدقوارهای باقی مانده که انگار خواستگار نداشتهاند. با خنده میپرسم: «اینا چرا مشتری ندارن؟»
جدی نگاهم میکند و میگوید «تو خودت اگه لاغر بودی و یه پوزهی اینشکلی و دو تا چشم ورقلمبیده داشتی کسی نگاهت میکرد؟»
زل میزنم به درازهای پوزهدارِ چشم ورقلمبیده. نمیدانم اسمشان چیست. «پوزهماهی»، «زشتماهی»، «درازماهی»، «مارماهی ناقصالخلقه».
همهی اینها اسمهای به جاییاست. میخواهم راهم را کج کنم سمت مغازهای که ماهی قابل تحملتری داشته باشد که حس میکنم استخوانی، تیغی چیزی ته گلویم را گرفته...
مچالهها
یک. این قصه برای من تموم شد و به سرانجام رسید. دردناک بود برام و نمینویسمش. اما شما، اگه دلتون خواست تمومش کنید. جوری که دردناک نباشه.
دو. من اگه جای برزیل بودم، خودمو میزدم به اون راه و جام رو تعطیل میکردم میگفتم همه برگردن کشور خودشون.
سه. مسیحیا یه ویژگی خوبی که دارن، از ابراز دینداری (صلیب کشیدن) تو جمع، نه خجالت میکشن نه میترسن به چیزی متهم بشن!
دعای روز دوازدهم:
اَللّهُمَّ زَیِّنّى فیهِ بِالسَّتْرِ وَالْعَفافِ وَاسْتُرْنى فیهِ بِلِباسِ الْقُنُوعِ وَالْکِفافِ وَاحْمِلْنى فیهِ عَلَى الْعَدْلِ وَالانصافِ وَ امِنّى فیهِ مِنْ کُلِّ ما اَخافُ بِعِصْمَتِکَ یا عِصْمَه الْخاَّئِفینَ............ خدا! امروز با هیدنکردن زشتیهام، خوشگلم کن. لباس کمتوقعی تنم کن و (بههر قیمتی شده) مجبورم کن انصاف داشته باشم (با ملت). (بعد اینکه خودت من ترسو رو میشناسی دیگه.پس) به حق بزرگیت که مراقب همهی ترسو ها هستی، از منم مراقبت کن.
توی بازار ماهیهایِ گذرِ خان، شمالیها دنبال ماهی سفید و کپوراند و جنوبیها ـ که ماهیهای شمال را به رسمیت نمیشناسند ـ یا سرخو میبرند، یا قباد و حلوا و شیرماهیِ خاردار.
میایستم جلوی دخل پیرمردی که سفیدی موهایش یعنی از بقیه ماهیفروشتر است. سبد بیشتر ماهیهایش ته کشیده و تنها تلی از ماهیهای دراز و بدقوارهای باقی مانده که انگار خواستگار نداشتهاند. با خنده میپرسم: «اینا چرا مشتری ندارن؟»
جدی نگاهم میکند و میگوید «تو خودت اگه لاغر بودی و یه پوزهی اینشکلی و دو تا چشم ورقلمبیده داشتی کسی نگاهت میکرد؟»
زل میزنم به درازهای پوزهدارِ چشم ورقلمبیده. نمیدانم اسمشان چیست. «پوزهماهی»، «زشتماهی»، «درازماهی»، «مارماهی ناقصالخلقه».
همهی اینها اسمهای به جاییاست. میخواهم راهم را کج کنم سمت مغازهای که ماهی قابل تحملتری داشته باشد که حس میکنم استخوانی، تیغی چیزی ته گلویم را گرفته...
مچالهها
یک. این قصه برای من تموم شد و به سرانجام رسید. دردناک بود برام و نمینویسمش. اما شما، اگه دلتون خواست تمومش کنید. جوری که دردناک نباشه.
دو. من اگه جای برزیل بودم، خودمو میزدم به اون راه و جام رو تعطیل میکردم میگفتم همه برگردن کشور خودشون.
سه. مسیحیا یه ویژگی خوبی که دارن، از ابراز دینداری (صلیب کشیدن) تو جمع، نه خجالت میکشن نه میترسن به چیزی متهم بشن!
دعای روز دوازدهم:
اَللّهُمَّ زَیِّنّى فیهِ بِالسَّتْرِ وَالْعَفافِ وَاسْتُرْنى فیهِ بِلِباسِ الْقُنُوعِ وَالْکِفافِ وَاحْمِلْنى فیهِ عَلَى الْعَدْلِ وَالانصافِ وَ امِنّى فیهِ مِنْ کُلِّ ما اَخافُ بِعِصْمَتِکَ یا عِصْمَه الْخاَّئِفینَ............ خدا! امروز با هیدنکردن زشتیهام، خوشگلم کن. لباس کمتوقعی تنم کن و (بههر قیمتی شده) مجبورم کن انصاف داشته باشم (با ملت). (بعد اینکه خودت من ترسو رو میشناسی دیگه.پس) به حق بزرگیت که مراقب همهی ترسو ها هستی، از منم مراقبت کن.
۹۳/۰۴/۱۹
:(