بسمالله| هنوز به ماه نرسیده بود روزهای با هم بودنمان. ایستادم کنارت. گفتم «چرا تنها؟». آستینهایم را زدم بالا و دستهایم را گذاشتم روی ظرفهای نشسته. یاد بچهگیهایمان افتادی. گفتی «آنروز توی حیاط خانهتان خیلی تلاش کردی حباب درست کردن را یادم بدهی. یادت هست؟» گفتم « یادم هست دوست داشتم برسانمشان به ماه». با انگشتهای کفیات حلقهای درست کردی و نفس کشیدی تویش. حباب رنگی با نفسهایت بزرگ شد و رفت بالا. نشست کنار قرآن روی طاقچه. هنوز به ماه نرسیده بود روزهای با هم بودنمان که حباب تو رسید به آسمان. به ماه.