همیشه وقتهای مشخصی گورش را پیدا میکند و میآید سروقتم. مثل دیروز که جعبهی میوه را دیدم وسط بلوار و زدم کنار که نرود زیر دستوپای ماشین مردم. مثل دو شب پیش که دکتر زنگ زد، گفت «خوشم آمد از طرحت». مثل سه شب پیش که اتفاقی یادم آمد مجیر بخوانم. مثل ماه قبل که پیرمردپیرزن گوشهی خیابان را به زور آوردم خانه که توی گرما اسیر نشوند...
مثل چند دقیقهی دیگر که دکمهی آبی «ثبت مطلب» را میزنم. اینجور وقتهاست که حس لامصب «عَجَب اوضاع خوبی» یا «عجب کاری کردمها» یا «عجب...!!» خشک و خالی میآید و تمام.
چقدر دیگر هی با خودم بخوانم «آن خاکبر سری که تو را شرمنده کند بهتر است پیش خدا از کار خوبی که تو را ذوقمرگ کند»؟! *
مچالهها:
یک. تو که این پازل را میچینی!
تو که میدانی بعدش چه حس لامصبی میآید سراغ من!
تو که میدانی خاکبرسر میشوم.
پس چرا پازل را اینجور میچینی و جعبهی میوه میگذاری سر راهم؟
دو. مضمون جملهی آخر از امیر(ع) است. «سَیِّئَةٌ تَسُوءُکَ خَیْرٌ عِنْدَ اللَّهِ مِنْ حَسَنَةٍ تُعْجِبُک»
دعای روز هفدهم: اللهمَّ اهدنی فیهِ لِصالحِ الاَعمال وَاقضِ لی فیهِ الحَوائِجَ وَالامال یا مَن لا یَحتاجُ اِلی التَّفسیر والسُّوال، یا عالماً بِما فی صُدورِ العالَمین صلِّ علی محمد واله الطاهرین ............ خدا! امروز [دستتو حلقه کن دور دستم و] بندازم تو راه که سر به راه بشم. و نداشتهها و خواستنیهای تهِ دلمو بهم بده. تو که لازم نیس بشینم برات توضیح بدم دردم چیه و ازت [فلانچیز و بهمانچیزو] بخام. ای که خودت توی دل مایی و خودت خبر داری از همه چیز.