3 |سیروزنامه (1)
همیشه فکرمیکنم برای دانستن قدرخوبیها باید بنویسمشان. فقط سیروز از روزهای سال است که در اوج بدی هم میتوان خود را مهمان خدا دانست. میخواهم بدانم قدرشان را. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ دعای روز هفتم: اللهم اعنُی فیه علی صیامه و قیامه، وجنِّبنی فیه من هَفَواته و اثامه، و ارزقنی فیه ذکرک بدوامه بتوفیقک یا هادی المضلین.
روز هفتم:
با سایهی دستهام روی تاریکی سقف غول چراغ جادو درست کردم و به سایهی دست تو که مثلا "تو" بود گفتم: «آرزو کن تا برآوردهاش کنم».
سایهی دستت چیزی نگفت. آرام عقب رفت و رفت توی انبوه درختان شب و غول چراغ جادوی من را تنها گذاشت روی تاریکیهای سقف. حتی وقتی صدات زیارت عاشورا میخواند توی گوش چپم سایهی غول چراغ جادو از جایش تکان نخورد.
حالا اتاق و سقفش روشن است و ما بیدار و تو چشمهایت را بستهای تا نوشتهی روز هفتم را تمام کنم. اما میدانم غول چراغ جادو هنوز روی سقف منتظر نشسته تا روزی که تنها آرزویش برآورده شود. اینکه تو آرزو کنی و او برآورده.
مچالهها:
1ـ
محمدجواد: «آبجی فاطمه خانم منه.»
من: «کدوم آبجی فاطمه؟»
محمدجواد: «همونی که خانم تو شده»
2ـ بعضیوقتها آدمها مثل محمدجواد میشوند و چیزهای بزرگترها را مال خودشان تصور میکنند. مثلا اینکه فکر میکنند جای خدا نشستهاند و میتوانند آرزوهای اطرافیانشان را برآورده کنند.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
روزچهارم (ازنگاه ماه):
میدانم کشیدن انتظار بانور ستاره ها سختتر از کشیدنش بانور لامپ کم مصرف اتاقم است
اما با بیرنگی زیر این سقف چه کنم؟
مچاله ها:
-سحر اولین جمعه ماه خدا.انتظار.بوی یاس..
-کاش عقربه های ساعت تاحضورفیروزه اییت بدوند.
-برای تو که دعای روزچهارم دلش گرفته است ازنوشته نشدنش بدست تو:
سفرت بی خطر.
سحرت پرازخدا.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
روز سوم:
بیل را به هوای شکار خاک نرم برای باغچهی جدید مامان محکمتر فشار میدهم توی زمین. چیزی نمانده چالهی پای درخت سیب بشود اندازهی قبری برای خودم. قبری که انگار از خیلی پیشترها با دست خودم برای روح مردهام کندهام. دستهام احساس بدهکار بودن میکنند. دست بدهکار هیچوقت لیاقت پینه بستن را ندارد. دستهایی که شاید هر شب صدایی از دورترها با نفرین، شکستهشدنشان را از خدا میخواهد. نمیدانم از کجا. شاید از زمین. شاید از آسمان. فقط میدانم باید عقوبت نفرینهای زیادی را بچشند. نه فقط دستهام. که همهی من. همهی روحم. روحی که با دستهام برایش قبری کندهام که حتا در بهترین روزهایی که نصیب هرکسی نمیشود، روی خوشی را نبیند.که حتا بعد از دفنشدنم پای درخت سیب و حلول کردنم در سیبهای سبز و قرمز کسی حاضر نباشد زهرماری نشسته توی میوههای درخت را تحمل کند.
بیل را میگذارم کنار. حالا تمام من جا میشود توی چاله. دلم نمیخواهد از درستی و غلطی نفرینهای پشتسرم با خودم حرف بزنم. میدانم خواسته یا ناخواسته، به حق یا ناحق اگر دلی را شکستهباشم نباید حتا از زمین پای درخت سیب انتظار داشته باشم که حاضر به قبول جنازهام باشد. بخشش از خدا که جای خود دارد.
روز سوم رمضان دلم آرام نیست.
مچالهها:
ـ فکر میکنید اگر پای قبرتان درخت سیبی باشد و روحتان دمیده شود توی درخت، سیبها چه طعمی پیدا میکنند؟
ـ من فکر میکنم آدمها گاهی آنقدر سیاه میشوند که هیچ زمینی حاضر نمیشود جنازهشان را قبول کند.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
روز دوم:
خیلی باید مرد شده باشی که «بهرو» نیاوری!
که در جواب عذرخواهی رانندهای که راه ماشینت را بندآورده رو ترش و راه کج نکنی.
که بخاطر پریدن از خواب بعدازظهر به برادر و پسرعمهی کوچکت که جرمشان فقط خنده به حال و روز پت و مت بوده، با فریاد نگویی «پت ومتهای بیمصرف»
که رفیق قدیمیت را بهخاطر کملطفیاش به زحماتت بیانصاف صدا نکنی.
که روز همسرت را بهخاطر بیجواب گذاشتن پیامک دو خطیات خراب نکنی.
خیلی باید مرد شده باشی که بعضیچیزهای این عالم را «نادیده» حساب کنی!
مچالهها:
ـ اینکه بیخیال اشتباهاتم شدی، اینکه ظلمم رو بخشیدی، اینکه «بهرو»م نیاوردی چقدر مجرم و گناهکارم، انقدر منو پر رو کرده که ازت چیزهایی رو میخوام که مستحقش نیستم. [فرازی از دعای افتتاح]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
روز اول:
مامان به محمد میگوید: "وقت افطار اولین روزهی کاملت یه چیز خوب از خدا بخواه که مستجاب بشه".
چندباری از صبح به هوای اینکه هنوز توی شعبانیم، وسوسهاش کردم روزهاش را بخورد. اصلا یکجورهایی مرضم گرفته بود سربهسرش بگذارم. بیخود نیست مامان راهبهراه میگوید مجرد ماندن دو روزهام روی عقلم اثر منفی گذاشته.
محمد بستهی اسمارتیزش را برای بازکردن اولین روزهی کاملش بازکرد. چیزی نمانده بود به اذان. همینجوری دلم خواست یک دانه تار موی سفیدِ توی سرش را بکشم. کشیدم. صدای اذان مسجد بلند شد. محمد داد زد: "الاهی تو آتیش جهنم بسوزی".
اولین دعای اولین افطارش بود!
مچالهها:
1-بعضی وقتها این فکر که توی دارودسته شیطانی انقدر بزرگ میشود که باشروع رمضان احساس میکنی به دست و پایت غل وزنجیر بستهاند!
2-محمد: "کاش همیشه ماه رمضون باشه که شماها انقدر منو اذیت نکنید"
3-تابحال شده برای آدم شدن شیطان دعاکنید؟
4-التماس دعا.
من اولین روزی که روزه گرفتمو 7 سالم بود. بعد نیم ساعت مونده به اذان حواسم پرت شد و یه چیزی خوردم!
یادم نمیره چقد گریه کردم و البته هیچکس اذیتم نکرد و در عوض رفتن رساله رو آوردن و بهم نشون دادن اگه سهوی چیزی خوردم موردی نداره. بعدم رفتن فرهنگ لغت و اوردن که بگن سهوی یعنی چی!!!
ولی یادمه همون صبحش که تازه بیدار شدم خواهرم بهم گفت اگه برم دسشویی!!! روزم باطل میشه که مامانم کلی دعواش کرد!
هیچ وقت مث مچاله ی 1 فکر نکردم (احتمالا از اعتماد به نفس زیاد)