7 |چشمتویچشم
7اجازه گرفتم برای نمازخواندن توی اتاق یکتا. وسط یک دنیا عروسک و لباسدخترانه و کیف و کتاب و عکس. خندید و گفت بخوان. قبلهاش جوری بود که باید روبروی «داداش علی» میایستادم. داداش علی را مثل لاشهی گوسفندهای قصابی از سقف آویزان کرده بود. تا آخر حمد و سورهی رکعت دوم شلوار گشاد و کلاه نمدی و جلیقهی مشکیاش تنها چیزهایی بودند که بیاجازه پریدند جلوی نگاهم. دست آخر وسط قنوت چشم توی چشم شدیم با هم. داشتم میخواندم «الاهی لا تکلنی الی نفسی طرفه عین ابدا» که فهمیدم نگاه «داداش علی» به نقطهای پشت سر من گیرکرده.
سلام را داده و نداده سرم را چرخاندم. از یکتا که هنوز توی قاب در ایستاده بود پرسیدم اسم این یکی عروسکت که پشت سرم آویزان کردهای چیست. گفت «عسل».
عسل از همان عروسکهایی بود که فکر میکنند سیندرلا را از رویشان کپی کردهاند. لباس و دامن پف کرده و موهای طلایی و چشمهای رنگی. چشمهایی که از آنبالا به همهی اسباببازیهای ریز و درشت توی اتاق نگاه میکرد جز به روبهرویش. اولین فکری که آمد به سرم این بود که خودش را برای «داداش علی» لقمهی بزرگی میداند. شاید برای راحت شدن خیالم از یکتا پرسیدم: «چرا عسل به داداش علی نگاه نمیکنه؟»
به عسل خیره شد و جواب داد: «خجالت میکشه زل بزنه به صورت پسرای نامحرم»
مچالهها:
1ـ به سن من که قد نمیدهد اما بزرگترها میگویند قدیمها
دختروپسرهای ما رویشان نمیشده توی صورت هم زل بزنند.
یعنی یکجورهایی نگاهها قیمت داشتهاند. یک جور حیا که نداشتنش
مایهی سرافکندگی و خجالت میشده نه داشتنش!
2ـ بعضیوقتها که منتظر شکستهشدن یک سکوت هستم،
از 1 تا 20 توی دلم میشمارم. بعضیوقتها به 20 نرسیده
سکوت شکسته میشود.
اما بعضیوقتها ـ مثل دیشب ـ تا میرسم به 20 به جای سکوت،
دلم میشکند.
حباب:
توبچهگی که این چیرها حالیمون نمیشد