تن‌ها

بسم‌الله| هنوز به ماه نرسیده بود روزهای با هم بودنمان. ایستادم کنارت. گفتم «چرا تن‌ها؟». آستین‌هایم را زدم بالا و دست‌هایم را گذاشتم روی‌ ظرف‌های نشسته. یاد بچه‌گی‌هایمان افتادی. گفتی «آن‌روز توی حیاط خانه‌تان خیلی تلاش کردی حباب درست کردن را یادم بدهی. یادت هست؟» گفتم « یادم هست دوست داشتم برسانمشان به ماه». با انگشت‌های کفی‌ات حلقه‌ای درست کردی و نفس کشیدی تویش. حباب رنگی با نفس‌هایت بزرگ شد و رفت بالا. نشست کنار قرآن روی طاقچه.
هنوز به ماه نرسیده بود روزهای با هم بودنمان که حباب تو رسید به آسمان. به ماه.

7 |چشم‌توی‌چشم

سه شنبه, ۱۵ شهریور ۱۳۹۰، ۱۰:۳۰ ق.ظ

7اجازه گرفتم برای نمازخواندن توی اتاق یکتا. وسط یک دنیا عروسک و لباس‌دخترانه و کیف و کتاب و عکس. خندید و گفت بخوان. قبله‌اش جوری بود که باید روبروی «داداش علی» می‌ایستادم. داداش علی را مثل لاشه‌ی گوسفند‌های قصابی از سقف آویزان کرده بود. تا آخر حمد و سوره‌ی رکعت دوم شلوار گشاد و کلاه نمدی‌ و جلیقه‌ی مشکی‌اش تنها چیزهایی بودند که بی‌اجازه پریدند جلوی نگاهم. دست آخر وسط قنوت چشم توی چشم شدیم با هم. داشتم می‌خواندم «الاهی لا تکلنی الی نفسی طرفه عین‌ ابدا» که فهمیدم نگاه «داداش علی» به نقطه‌ای پشت سر من گیرکرده.
سلام را داده و نداده سرم را چرخاندم. از یکتا که هنوز توی قاب در ایستاده بود پرسیدم اسم این یکی عروسکت که پشت سرم آویزان کرده‌ای چیست. گفت «عسل».
عسل از همان‌ عروسک‌هایی بود که فکر می‌کنند سیندرلا را از رویشان کپی کرده‌اند. لباس‌ و دامن پف کرده و موهای طلایی و چشم‌های رنگی. چشم‌هایی که از آن‌بالا به همه‌ی اسباب‌بازی‌های ریز و درشت توی اتاق نگاه می‌کرد جز به روبه‌رویش. اولین فکری که آمد به سرم این بود که خودش را برای «داداش علی» لقمه‌ی بزرگی می‌داند. شاید برای راحت شدن خیالم از یکتا پرسیدم: «چرا عسل به داداش علی نگاه نمی‌کنه؟»
به عسل خیره شد و جواب داد: «خجالت می‌کشه زل بزنه به صورت پسرای نامحرم» 

 

مچاله‌ها:
1ـ به سن من که قد نمی‌دهد اما بزرگتر‌ها می‌گویند قدیم‌ها
دختروپسرهای ما روی‌شان نمی‌شده توی صورت هم زل بزنند.
یعنی یک‌جورهایی نگاه‌ها قیمت‌ داشته‌اند. یک جور حیا که نداشتنش
مایه‌ی سرافکندگی و خجالت می‌شده نه داشتنش!

2ـ بعضی‌وقت‌ها که منتظر شکسته‌شدن یک سکوت هستم،
از 1 تا 20 توی دلم می‌شمارم. بعضی‌وقت‌ها به 20 نرسیده
سکوت شکسته می‌شود.
اما بعضی‌وقت‌ها ـ مثل دیشب ـ تا می‌رسم به 20 به جای سکوت،
دلم می‌شکند.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۰/۰۶/۱۵
مهدی شریفی

نظرات  (۸)

به سن شما هم قد میده....نمیده؟


حباب:
توبچه‌گی که این چیرها حالیمون نمیشد
سلام
هنوز هستند کسانی که قیمت نگاه رو بدونن ... اونجوری ها هم بی قیمت نشده ... اما خوب کمیت فدای کیفیت شده ، امار بی حیایی وقتی بالا رفت ، آمار حرمت نگاه اومد پایین ... اما هنوز به صفر تمایل پیدا نکرده ...

خدا نکنه دلت بشکنه ، چرا شکست ؟ کی شکوندش ؟ بگو خودم ...

ببین ما چقدر از این 1 تا 20 ها شمردیم تا شما برگردین ... دیدی چقدر سخته ؟


ماه:
این کامنت زیادی تخصصیه
بنده ازپاسخ گویی معذورم!!
سلام.
از قدیم ها -هنوز- خیلی فاصله نداریم.


اونفدرفاصله داریم که رنگ نگاه ها عوض شده باشه.
ماه:
ممنون
خوش آمدید.
بچه که بودم عروسکام هیچ وقت اسم نداشتن! یعنی ساعت ها درگیری ِ ذهنی داشتم واسه انتخاب اسم واسشون. آخرشم به نتیجه ی مطلوب نمیرسیدم. مث حالا که واسه مطالب وبلاگ هم نمی تونم یه اسم انتخاب کنم. کلا این بی استعدادی از بچگی تو وجودم بود.
خب از همه ی این پست اسم عروسکا فقط واسم جالب بود خواستم به اون اشاره ای کنم نه که بقیشو نخونده باشم!
[ لبخند ]
خب چرا خب؟!! :(
۲۳ شهریور ۹۰ ، ۱۴:۳۰ شهادت گرد(شبگرد تنهایی که این شدم)
سلام
خوبین؟ خدا رو شکر.
الان نمی گم چن مدت قبل گفتم که من استفاده می کنم از تمامی اوراقتون. شاید برای شما کمی عادی باشند اما برام خیلی عزیزن. هم از نظر نگارش و آرایه های ادبی و هم از نظر محتوایی.
راستی چرا خانه ای که دیوار نداشت حالا دیوار شیشه ای داره؟
ومن الله التوفیق.
سلام مجدد
ماه و حباب!
می دونین برای نابینا شیشه و الماس یکیست،اگر کسی قدر تو را نمی داند تو شیشه نیستی او نابیناست...
عسل چه شیرینه، اما عسل نمی دونه یا می دونه که شیرینی عسل به عملش هست نه به ظاهرش.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی