10 |وقتی بهشت را له میکردم!
وقتهایی که دستم به چاقو نمیرسید با مداد سیاه مدرسهام میافتادم به جان انار. به جان سرش که پر است از پرهای نازک و ریز. مثل گندمزار. اسمش را گذاشته بودم گندمزار. راه که باز میشد من بودم و اناری که زیر فشار دستهام له میشد. که جان سرخش مثل خون روان میشد.
بزرگتر که شدم شنیدم توی هر انار یک دانه از بهشت نشسته. دیگر دلم نیامد هیچ اناری را با دستهام له کنم. انگار شیطان نشسته باشد توی گندمزار ممنوعه و دعوتم کردهباشد به له کردن بهشت و من بخواهم آدم نباشم و هبوط نکنم. از آنوقت که فهمیدم قصهی دانهی بهشتی توی انار را، دیگر دستم به خون هیچ اناری سرخ نشد.
از آنوقت به بعد اما، هر اناری را که شکافتم دانههایش سفید بود. یا سیاه بود. یا شیرین نبود. یا بیرنگ بود. انگار دیر شده بود برای توبهکردن. و شدهبودم مخلوقی که از بهشت رانده شده.
نمیدانم تاوان ندانمکاری بچهگیهایم بوده یا آدمنبودن بزرگیهایم.
همینوقتهاست که دلم خواست حوایی کسی، که رانده نشده هنوز از بهشت، بیاید کاسهی گلی آبیام را پر کند از دانههای سرخ چهار انار به نیت بهشتیشدن دوبارهی خانوادهی چهارنفرهمان. من و هابیلوقابیل و مثلاً مادرشان. و بعد برایم روی در یخچال دربوداغانم کاغذی بچسباند که:
« هر شب نگاهشان کن. بخاطر چهارتا بهشت توی کاسه و خدایی که نشسته توی ظرف»
و من آنقدر نگاه کنم به دانههای سرخ که چشمهام قرمز شود. که شاید کمی بعدتر جان چشمهای سرخم مثل خون روان شود روی صورتم. بیآنکه لازم باشد هیچ بهشتی را با دستهام له کنم.
دو:
فِیهِمَا فَاکِهَةٌ وَ نخَْلٌ وَ رُمَّانٌ .
فَبِأَىِّ ءَالَاءِ رَبِّکُمَا تُکَذِّبَان؟
الرحمن 68ـ69
حبابـــ:
و همسفرهای که دعوا کنیم با هم سرخوردنش!