11 |متولد شدن یکدانه «یک»
دوشنبه, ۱۶ آبان ۱۳۹۰، ۰۲:۲۰ ق.ظ
حالا نه از کنار خانهاش رودخانهای رد میشود که با خیال راحت بسپارد نامهاش را به آب، نه کبوتر قابل اعتمادی هست که بال بزند این مسیر طولانی را و نه پستچی راه بلدی که بداند مقصد را.
حالا فقط او هست که نمیداند پشت پاکت کدام اسم و کدام نشان را بنویسد. فقط او هست و کلمههایی بیرنگوبو و کاغذمچالهای که نیست کسی برای خواندنش.
روزگاری فکر میکرد بهترین خدمتش به آدمها، پاک کردنشان است. و پاککنی برداشت و حتا به رودخانه و پستچی و کبوترهای نامهرسان هم رحم نکرد و فکر کرد روزها را میتواند با خودش و چند تکه کاغذ سفید بگذراند!
حالا توی کاغذ سفیدش برای مقصدی که پیشترها پاکش کرده، نوشته:
«کاش به جای همه، فقط خودم را پاک کردهبودم. کاش دلم برای خودم سوختهبود»
مچالهها:
یک. عیدمبارک!
دو. برای شفای مادر خانممعلم یک حمد و یک امن یجیب بخوانیم!
۹۰/۰۸/۱۶