تن‌ها

بسم‌الله| هنوز به ماه نرسیده بود روزهای با هم بودنمان. ایستادم کنارت. گفتم «چرا تن‌ها؟». آستین‌هایم را زدم بالا و دست‌هایم را گذاشتم روی‌ ظرف‌های نشسته. یاد بچه‌گی‌هایمان افتادی. گفتی «آن‌روز توی حیاط خانه‌تان خیلی تلاش کردی حباب درست کردن را یادم بدهی. یادت هست؟» گفتم « یادم هست دوست داشتم برسانمشان به ماه». با انگشت‌های کفی‌ات حلقه‌ای درست کردی و نفس کشیدی تویش. حباب رنگی با نفس‌هایت بزرگ شد و رفت بالا. نشست کنار قرآن روی طاقچه.
هنوز به ماه نرسیده بود روزهای با هم بودنمان که حباب تو رسید به آسمان. به ماه.

24 |سی‌روزنامه |روز دهم

دوشنبه, ۹ مرداد ۱۳۹۱، ۰۲:۵۹ ب.ظ
بسم‌الله... گرد و خاک خانه‌تکانی آن‌قدر زیاد بود که حساب روزهای مانده تا مهمانی سی‌روزه‌ را گم کنیم اما حالا که اولین روز مهمانی شده اولین روز خانه‌دار شدن‌مان فرصت خوبی‌است که ساعت‌های مانده‌از سی‌روزه‌ی خدا را قدر بدانیم. به رسم سال‌های پیش قلم دست می‌گیریم برای ثبت لحظه‌هایی از این روزها در این نامه. که بشود سی‌روزنامه.ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

روز دهمعرض خیابان را هنوز رد نکرده ام که پرشیای سفید با جیغ می زند روی ترمز. موتور سه چرخه کمی چپ و راست می شود تا بتواند دورش را کامل کند. راننده پرشیا پیاده می شود. نفس عمیق می کشد. رنگ صورتش رو به کبودی می رود و با هرچه نا در گلوی ۴۰ ساله اش دارد شروع می کند به فریاد زدن:
«مرتیکه غربتی گدا .... کوری؟ ... مگه اینجا جای دور زدنه ... و ....  .... . ... .. . »
موتور سه چرخه چند قدمی آن طرف تر می زند روی ترمز. دنبال چیزی کنار دستش می گردد. لنگ رنگ و رورفته ای را پیدا می کند. همان طور که با زحمت از روی صندلی موتورش پایین می آید عرق های روی پیشانیش را پاک می کند. پای راستش مصنوعی است. لنگ لنگان می آید سمت پرشیای سفید. حجم لبخند روی صورتش آن قدر زیاد است که از همین فاصله می توانم تعداد دندان های سالم و خرابش را تشخیص بدهم. راننده پرشیا می نشیند توی ماشین. مرد لنگ سرش را از شیشه ماشین می برد تو. پیشانی راننده را می بوسد. چیزی می گوید که نمی شوم و برمی گردد.
عرض خیابان را رد کرده ام. ایستاده ام توی ایستگاه تاکسی ها. صدای جیغ موتوری جلوی پایم یک متری هلم می دهد سمت نرده های ایستگاه اتوبوس. نفس عمیقی می کشم. رنگ صورتم رو به کبودی می رود. می خواهم با هر چه نا در گلوی ۲۳ ساله ام دارم فریاد بزنم....

 

دعای روز دهم: اللهمّ اجْعلنی فیهِ من المُتوکّلین علیکَ واجْعلنی فیهِ من الفائِزینَ لَدَیْکَ واجْعلنی فیهِ من المُقَرّبینَ الیکَ بإحْسانِکَ یاغایَةَ الطّالِبین...... خدایا  تو این روز منو بذار تو دار و دسته توکل کننده های به خودت و از خوش بخت ها قرارم  بده و کسایی که به تو نزدیکن. به حق بخشندگیت ای تنها گنج همه جست وجوگرها.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۱/۰۵/۰۹
مهدی شریفی

نظرات  (۲۴)

۰۹ مرداد ۹۱ ، ۱۶:۰۶ فدائی اسلام
بسم الله

روز هشتم و نهم را یحتمل در خانه مانده بودید، خب مرد مؤمن خانه مانده بودی یک چیزی میگذاشتی ما اینجا میخواندیم، و آخر اینکه بنده فقط یک مخاطب و خواننده هستم، همین، حرفهایم هم فقط در حد اظهار نظر، سوات! درست و حسابی که نداریم، همین می شود خب!



ما که خیلی مشتاق‌تریم بتوانیم چیزی بگذاریم. اما انگار این وسط سرویس‌دهنده‌گان اینترنت خیلی دلشان نمی‌خواهد ما اینترنت‌دار شویم!

یاد مدرسه افتادم...
یاد...
واون موتوری بعدش چکار کرد ؟!


بی انضباط نبودی ؟ ... دو روز این وسط جا مونده ، تکالیفت کو ؟ ...هااان ! یه بار دیگه تکرار بشه تنبیه ات میکنم باید برای هر روز چند تا پست بنویسی ! خوب شد ؟! ..میگم ماه آسمونت کلی ظرف نشسته بده بهت بشوری ... لباسا رو هم اطو کنی ، جارو و گرد گیری و خرید هم روش ..
از همه بدتر ، میگم بهت بگه بری دو تا مرغ !!! بخری ! ...
تکرار نشه ها !



اگه شما دقیقا با همین ابهت معلمانه برید شرکت شاتل و یه داد سرشون بزنید یقینا به ساعت نکشیده میان اینترنت خونه ما رو راه‌اندازی می‌کنن تا دیگه شاگرداتون دچار بی‌انضباطی نشن!
تو چه قدر دور و برت اتفاقای متنبه کننده می افته!



احتمالا خیلی درب‌وداغونم.
یا نکنه می‌خوای بگی ساختگین؟
عَجَب!
الحندلله ک ب خیر گذشت...
اینا همش کلاس درس روزگاره !
همون عبرت هایی که توی قرآن بهش اشاره شده ... منتها دیگه برا شما گشتن نمیخواد جلوی چشماتون اتفاق افتاد
از درون کامنت ها:
شاتل خوبه ! یکم بیشتر از خوب...
تازه پریروز یه بنر دیدم تو شهر که زده بود شاتل اول شد !!!

ما هم شاتل داشتیم ی زمونی
از درون کامنت ها:
الحمدلله ِفک کنم درستش! البته به من ربطی نداره :-"
ارحم ذلی بین یدیک و تضرعی الیک و وحشتی من الناس و انسی بک یا کریم و یا کریم و یا کریم...

روزایی که خدا برنامه هام رو به هم میریزه، نمی دونم خوشحال باشم (که حداقل این قدر برام اهمیت قائله که برام برنامه هام اهمیت قائل نمیشه) یا ناراحت (که حداقل این قدر برام اهمیت قائل نیست که برام برنامه هام اهمیت قائل بشه) !
چرا تو و چلدی اصرار دارید بر 23 ساله بودن؟!

مگر نه این است که باید عددی رو بگیم که داریم توش دست و پا میزنیم؟!

الان 23 تموم شده! بیست و چهارساله های ... (نمیشه گفت بد بخت! چون تو یکی خوشبخت شدی! من و چلدی هم که هنوز بی بختیم!!)
پس یک لبخند حجیم و یک بوسه‌ی روی پیشانی از مرد چهل ساله، ماند طلب‌تان!
۱۲ مرداد ۹۱ ، ۲۰:۴۹ محمد مهدی ...
سلام دوست من!
به جمع مردا خوش اومدی! هنوز گرمای داغ نرسیدنم به عروسیت رو روی دلم حس می کنم... فک نکنی دارم افه میام. با خانومت هماهنگ کن یه عروسی دیگه بگیرید. پولشم خدا می رسونه. پس رسم رفاقت چی میشه!؟
(به کسایی که از اینجا رد میشن و منو میشناسن سلام می کنم، هر کی هم نشناخت سلام یه غریبه -با یه لنگ کهنه رو دوشش- رو پذیرا باشه)
بابا جون پست هات رو اسمس کن! من خودم میذاریم رو وبلاگت!!

یادته چهار سال پیش که قرار بود ختم قرآن پاتوق رو پیگیری کنی، پسورد وبلاگم رو گذاشتم شریفیکه خوشحال بشی؟؟؟!

بعد از چهار سال هنوز پسوردم رو عوض نکردم!!

:D
aghay mohammad mahdi salam

fekr konam shenakhtam !
سلام سفید برفی...
خوب می‌نویسید...
"الف...
.
بر گردن عشق ساده ام
که انگشترش نخی ست
گلوبند زمردین شعر مرا
باور نمی کند کسی
لعنت به شعر و من
...
سلام و درود
این بار نیز خانه ی ما با یک رویای جدید و یک ضیافت دیگر میزبان شماست. نمی دانم این میهمانی ها تکراری شده اند یا هنوز دوست داشتنی هستند. این بار اما با دو سفره افطار؛ یک آیه قرآن العزیز؛ یک رباعی از شیخ شیراز؛ چند سطر دست و پا شکسته از بهنام؛ چند تابلو بر در و دیوار خانه مان و یک غزل شخصی و یکی دو مطلب دیگر میزبان افکار روشن و چشمان خوش بینتان هستم. امید که ردپای عبورتان و گرمای حضورتان روشنا بخش اندرونی خانه مان باشد.
مردم بعد شونصد سال میان!
عکس فیس بوکشون رو عوض میکنن فقط! خیلی بی معرفتند ی اسمس هم نمیدن!!!
...
قراره ی بار همه رو دعوت کنه ولی بعیده چیزی از این بشر گرم نمیشه!
روز هفدهم هم گذشت ...
شب بیستم رو بچسب

وارد دهه سوم می شویم کم کم...
خودم تلفنی باهاش صحبت کردم ایهاالناس!
یوخده کار داره در مسافرت به سر میبره!
بیست ویکم ماهِ مبارک ...
۲۱ مرداد ۹۱ ، ۰۱:۲۹ اگر آن سه خط نبودند
سه خط آخر اگر نبود، بهتر بود. هرچند همه حرفتان توی همان سه خط بود. ولی آن حرف را می شد گسترده تر شنید.



سه خط یعنی نویسنده خیلی کوچکتر از آن است که با تعریف از دیگران فخر بفروشد.
موژن کجاست؟
حتی اسمش را هم در google بزنی برات نمی آره.جایی در ناکجا آباد...
م شریفی الان اونجاست و نه اینترنت و نه هیچ آبادی دیگری حتی در آن نزدیکی نیست.
باز به پردیسان حداقل یک آبادی نزدیکش بود ولی موژن........
به حسین:
منم باهاش صحبت کردم

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی