26 |سیروزنامه |روز بیستودوم
شنبه, ۲۱ مرداد ۱۳۹۱، ۰۵:۱۸ ب.ظ
بسمالله... گرد و خاک خانهتکانی آنقدر زیاد بود که حساب روزهای مانده تا مهمانی سیروزه را گم کنیم اما حالا که اولین روز مهمانی شده اولین روز خانهدار شدنمان فرصت خوبیاست که ساعتهای ماندهاز سیروزهی خدا را قدر بدانیم. به رسم سالهای پیش قلم دست میگیریم برای ثبت لحظههایی از این روزها در این نامه. که بشود سیروزنامه.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
دعای روز بیستودوم: اللهم افْتَحْ لی فیهِ أبوابَ فَضْلَکَ وأنـْزِل علیّ فیهِ بَرَکاتِکَ وَوَفّقْنی فیهِ لِموجِباتِ مَرْضاتِکَ واسْکِنّی فیهِ بُحْبوحاتِ جَنّاتِکَ یا مُجیبَ دَعْوَةِ المُضْطَرّین ...... خدایم! تو این روز درهای بخشندگیت رو بهروم باز کن و برکتت رو سرازیر کن سمتم. و یه توفیقی بهم بده که اسباب خشنودیت رو فراهم کنم و اون وسط مسطهای بهشت یه جای خوب صابخونهم کن. ایکه صدای همهی بیچارهها رو میشنوی!
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
روز بیستودوم
پارچهی قرمزی را دور سرش پیچاند، تکیه داد به شمشیر زرد پلاستیکیاش،گفت:
«ببین رضا. مثلا حضرت عباس داره نماز میخونه شمر از پشت بهش حمله میکنه»
رضا ایستاد. شمشیر آبی پلاستیکیاش را فرو برد زیر شال سبزی که بستهبود دور کمرش:
«آره. اینجوری بهتره. پس برو از کنار ستون بیا»
از کنارشان که رد میشدم، حضرت عباس ایستاده بود رو به نردههای مجتمع و شمر رسیدهبود پشت سرش. نزدیکیهای بلوک یک برگشتم تا ادامهی ماجرا را ببینم.
شمر افتادهبود روی زمین و حضرت عباس بالای سرش ایستاده و میگفت:
«فکر کردی میتونی از پشت خنجر بزنی؟»
مچالهها:
یک. دهات بودیم و کلا بیدسترسی.
دو. شب قدر دعایمان کنید.
سه. به صادق: چون اونجایی که ما بودیم اسمش یه چیز دیگهس!
چهار. به سید: یادش بهخیر. اگه بهجای کامنت پیامک میدادی که بتونم بخونم حتما پیشنهادت رو عملی میکردم.
پنج. به حسین: یادم رفت.
شش. به محمدمهدی: مجتمع کناری ما خونه سه خواب ندارن. هر چی هست دو خوابه!
دعای روز بیستودوم: اللهم افْتَحْ لی فیهِ أبوابَ فَضْلَکَ وأنـْزِل علیّ فیهِ بَرَکاتِکَ وَوَفّقْنی فیهِ لِموجِباتِ مَرْضاتِکَ واسْکِنّی فیهِ بُحْبوحاتِ جَنّاتِکَ یا مُجیبَ دَعْوَةِ المُضْطَرّین ...... خدایم! تو این روز درهای بخشندگیت رو بهروم باز کن و برکتت رو سرازیر کن سمتم. و یه توفیقی بهم بده که اسباب خشنودیت رو فراهم کنم و اون وسط مسطهای بهشت یه جای خوب صابخونهم کن. ایکه صدای همهی بیچارهها رو میشنوی!
۹۱/۰۵/۲۱
فک می کنی من بیکارم بیام از تو وبلاگت جوابتو بخونم!؟ اسمس بده!
(بعدشم نگهبان مجتمعتون گف! به من چه؟)
آره. راس میگی! حواسم نبود در حال تدارک دیدن برای دعوتی ماه رمضون هستی!