تن‌ها

بسم‌الله| هنوز به ماه نرسیده بود روزهای با هم بودنمان. ایستادم کنارت. گفتم «چرا تن‌ها؟». آستین‌هایم را زدم بالا و دست‌هایم را گذاشتم روی‌ ظرف‌های نشسته. یاد بچه‌گی‌هایمان افتادی. گفتی «آن‌روز توی حیاط خانه‌تان خیلی تلاش کردی حباب درست کردن را یادم بدهی. یادت هست؟» گفتم « یادم هست دوست داشتم برسانمشان به ماه». با انگشت‌های کفی‌ات حلقه‌ای درست کردی و نفس کشیدی تویش. حباب رنگی با نفس‌هایت بزرگ شد و رفت بالا. نشست کنار قرآن روی طاقچه.
هنوز به ماه نرسیده بود روزهای با هم بودنمان که حباب تو رسید به آسمان. به ماه.

32 |سی‌روزنامه |روز بیست‌وهفتم

پنجشنبه, ۲۶ مرداد ۱۳۹۱، ۰۲:۲۱ ب.ظ
روز بیست‌وهفتم

از اولین‌باری که بچه‌کو‌چک‌ترها صدایم زدند عمو و فکر کردم برای خواباندشان در جایگاه قصه‌گو هستم، دلم خواست قصه‌ی خواهر و برادری را تعریف کنم که در یک جنگل، در یک کلبه با هم زندگی می‌کنند و یک روز وقتی خواهر از خواب بیدار می‌شود می‌بیند همه جا به هم ریخته و خبری از برادرش نیست و سفرش را برای پیدا کردن تنها برادرش شروع می‌کند. 
تا همین‌جا را آن‌قدر با آب‌وتاب تعریف می‌کردم که هنوز دختر قصه به بلندی کوه وسط جنگل نرسیده‌، بچه‌ی کنار دستم خوابش می‌برد و نیاز نبود قصه‌ی ساختگی‌ام را بیشتر از این بسازم.
حالا از آن‌وقت‌ و از آن قصه سال‌ها گذشته و وقتی یکی از دختربچه‌ها ـ که دیگر بزرگ شده ـ از من ادامه‌ی آن قصه را طلب کرده، تازه می‌فهمم چه خبطی کرده‌ام که خواهر بی‌نوا را تنها روی کوه گذاشته‌ و رفته‌ام. 
فکر نمی‌کردم سرنوشت آن برادر آن‌قدر اهمیت داشته‌باشد که در همه‌ی این‌سال‌ها، و بین همه‌ی قصه‌های دروغ و راست، در خیال دختربچه‌ای که وسط آن قصه خوابش برده بزرگ شود. 
حالا من مانده‌ام و یک کوه انتظار و برادری که معلوم نیست کجاست!

کلبه




مچاله‌:
همان‌طور که دارم یواشکی با مرغ‌ در حال سرخ شدن توی ماهیتابه ور می‌روم محمد (برادر 11 ساله‌ام) با قاشق از راه می‌رسد و مشغول همکاری می‌شود. می‌گویم:
«غذا رو خراب نکن کسی حالش نمی‌گیره سر سفره بخوره»
یک نگاه چپ به من می‌اندازد و با لحن همان آگهی فرهنگی تلوزیون می‌گوید:
«کودکان می‌بینند و یاد می‌گیرند»
بعد یک تکه بزرگ از مرغ توی ماهیتابه می‌کند و از آشپزخانه می‌رود بیرون!
 
 

دعای روز بیست و هفتم: اللهمّ ارْزُقْنی فیهِ فَضْلَ لَیْلَةِ القَدْرِ وصَیّرْ أموری فیهِ من العُسْرِ الى الیُسْرِ واقْبَلْ مَعاذیری وحُطّ عنّی الذّنب والوِزْرِ یا رؤوفاً بِعبادِهِ الصّالِحین......... خدام! تو این روز خوبی شب قدرو نصیبم کن. کارهای مشکلمو آسون کن. بهونه‌هامو (هرچند به دردنخورن) قبول کن و تاریکی‌ها و گناهامو بنداز دور ای که با بنده‌های پاکت خوب تا می‌کنی!

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۱/۰۵/۲۶
مهدی شریفی

نظرات  (۱۰)

«کودکان می‌بینند و یاد می‌گیرند»
این خیلی جمله ی مهمیه.



بله
پیش خداست. والا حتما تا حالا برگشته بود.

من بعد اول به آخر قصه فکر کنید بعد ...



هر چی آدم‌ها می‌کشن از همین بی‌فکری‌هاشونه.
اولا فک کنم این بار موقع عکس گرفتن پرده ها رو زدید کنار ! اینجور خوبه ، اونجورم خوب بود البته
دوما تکلیف اون خواهره رو زودتر معلوم کنید فک کنم تا حالا نصیب گرگا شده باشه ... (جدا میگم کاش یه مدل دیگه غصه میساخیتئ . غصه دوری خواهر و برادر خیلی بده )
سوما چقدر این آقا محمد آقا به آگهی های تلویزیون ماشالا دقت نظر دارن



این‌عکس‌ رو خانم زحمت کشیدن توی بالکن گرفتن که بنفش نشه!

البته بی‌رحمی مثل من هیچ‌وقت به عمق چنین رابطه‌ای نمی‌تونه پی ببره اما حق با شماست.

بله اصولا ایشون هرجا منفعت باشه براش گوشاش خوب می‌شنوه.
مرغ نگو طلا بگو رو خریدی خودتم سرخش میکنی!؟ الآن من اون واژه ی معروف رو جا داره برات به کار ببرم اما به جاش بهت میگم خانواده دوست!

ضمنن بلاگفا قابلیت جدیدی اضافه کرده میتونی اسم و آدرس وبلاگت رو تغییر بدی بدون نیاز به ساخت و پاخت و اشغال فضای جدید که شما پولشو نداده غصه شو میخوری!



این قضیه مال قدیمه. معلومه که الان ما معده‌هامون چندماهیه رنگ مرغ ندیده به خودش.
باشه. الان تو خیلی به‌روزی!
۲۶ مرداد ۹۱ ، ۲۱:۲۳ فدائی اسلام
بسم الله

منظورم شما نیستید، نظر کلی ام را میگویم، اینکه دروغگو ها حافظه ی خوبی ندارند، نفس دروغ بگمانم به این خاطر بد است که پس از سالها آن دختری که امروز ادامه ی داستان اش را از شما بخواهد و شاید شما همان قسمت اول اش را هم از یاد برده باشید.



نتونستم تو نظر شما رابطه قصه‌گو و دروغ‌گو رو خوب درک کنم اما لابد یه ارتباطی قائلید بین این دو تا.
۲۷ مرداد ۹۱ ، ۰۱:۴۷ فدائی اسلام
بسم الله

قصه ی راست روایتی از یک اتفاق دارد که زمانش طی شده، چیزی شبیه به خاطره یا تاریخ، و قصه ی دروغ که هرگز به حقیقت نپیوسته گاهی ممکن است خود راوی یا خود شنونده آینده ای همچون همان داستان را به خود بگیرد. قصه گو لابد باید دنبال داستانی باشد که نتیجه داشته، و چیزی که هنوز تازه دارد در ذهن آدمی ساخته میشود به گمانم نتیجه اش زیاد معلوم نباشد.
ای کاش حوصله داشتم به سبک هری پاتر یه ادامه ی خوشکل واسه داستانت می نوشتم...

اصلا دوست ندارم ببینمت...

مصنوعی میشیم

غیر از مجی همه مصنوعی میشن

چلدی مصنوعی نداره!!



آخه اون کلا همین‌جوری مصنوعیه! باید می‌نوشتی واقعی نداره.

.
.
فکر می‌کردم ماه خدا رفتی سربازی خدا!
دیروز مجتبا رو دیدم گفت چند دقیقه پیش تو حرم دیدتت! قم چکار می‌کنی تو؟ نمی‌گی یه وقت ناخواسته هم‌دیگه رو ببینیم بعد مصنوعی بشیم یه وقت؟
فقط تو منو درک کردی سید...
اینا همش مصنوعی هستن!
اون شب با خانومش دیدمش مارو میبینه خودش روشو میکنه اونور!
منم حسااااااااااااااااس سریع رفتم جلو گرفتمش باهاش سلام کردم!

...
یادته تو حجره ما هرکاری میکردیم تو یاد میگرفتی؟
امشب یاد اون جریان افتادم که حسن با ماشین سیبیلای تو فضلی رو زد موهای منم آلمانی کرد...




حالا بماند به‌جای این‌که من خجالت بکشم تو از این‌که داشتی با ا.س راه می‌رفتی خجالت زده‌شده بودی و هر چی داد می‌زدم حسین حسین جواب نمی‌دادی تا پریدم از
پشت لباستو کشیدم که حاضر شدی برگردی. بعد هم که برگشتی خودتو زده‌بودی به اون راه که هنوز منو ندیدی!
فکر نمیکنم ساعت بیرون رفتنمون از خونه یکی بشه!! با توجه به تحربیاتم از متاهل های دور و برم!!
بچه های این زمونه هستن دیگه !
ما هم هرکاری می کنم بچه های اطرافمون این جمله رو می گن...می مونیم تو مخمصه !

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی