32 |سیروزنامه |روز بیستوهفتم
از اولینباری که بچهکوچکترها صدایم زدند عمو و فکر کردم برای خواباندشان در جایگاه قصهگو هستم، دلم خواست قصهی خواهر و برادری را تعریف کنم که در یک جنگل، در یک کلبه با هم زندگی میکنند و یک روز وقتی خواهر از خواب بیدار میشود میبیند همه جا به هم ریخته و خبری از برادرش نیست و سفرش را برای پیدا کردن تنها برادرش شروع میکند.
تا همینجا را آنقدر با آبوتاب تعریف میکردم که هنوز دختر قصه به بلندی کوه وسط جنگل نرسیده، بچهی کنار دستم خوابش میبرد و نیاز نبود قصهی ساختگیام را بیشتر از این بسازم.
حالا از آنوقت و از آن قصه سالها گذشته و وقتی یکی از دختربچهها ـ که دیگر بزرگ شده ـ از من ادامهی آن قصه را طلب کرده، تازه میفهمم چه خبطی کردهام که خواهر بینوا را تنها روی کوه گذاشته و رفتهام.
فکر نمیکردم سرنوشت آن برادر آنقدر اهمیت داشتهباشد که در همهی اینسالها، و بین همهی قصههای دروغ و راست، در خیال دختربچهای که وسط آن قصه خوابش برده بزرگ شود.
حالا من ماندهام و یک کوه انتظار و برادری که معلوم نیست کجاست!
دعای روز بیست و هفتم: اللهمّ ارْزُقْنی فیهِ فَضْلَ لَیْلَةِ القَدْرِ وصَیّرْ أموری فیهِ من العُسْرِ الى الیُسْرِ واقْبَلْ مَعاذیری وحُطّ عنّی الذّنب والوِزْرِ یا رؤوفاً بِعبادِهِ الصّالِحین......... خدام! تو این روز خوبی شب قدرو نصیبم کن. کارهای مشکلمو آسون کن. بهونههامو (هرچند به دردنخورن) قبول کن و تاریکیها و گناهامو بنداز دور ای که با بندههای پاکت خوب تا میکنی!
این خیلی جمله ی مهمیه.
بله