34 |ساعت
يكشنبه, ۲۹ مرداد ۱۳۹۱، ۰۷:۵۹ ق.ظ
ساعت شماتهدار را صبح پیدا کردم. توی کمد لباسهات. کنار همان روسری فیروزهای. دو تا عقربهاش روی چهار ماندهاند. دوباره باید بنشینم پای پنجره و فکر کنم به گذشتهها تا یادم بیاید کدام اتفاق مهم زندگیمان ساعت چهار و بیست دقیقه بوده.
روزی که از عتیقهفروش خریدمش عقربههایش را چند دور پیچاندم که یازده را نشان بدهد. بعد از کوه کارتن خالیهای انباری یکدانه کوچکترش را جوری که خوشت بیاید با کاغذ کاهی کادوپیچ کردم و ساعت را چپاندم تویش. یادم نیست نامهام را با چه جملههایی پر کردم اما خواستهبودم لحظه تولد زندگیمان را هیچوقت فراموش نکنی. ساعت یازده عاقد بسمالله گفت و ما محرم شدیم و بعد راهافتادیم توی شهر.
تماشای تئاتر پیشنهاد من بود و بستنی خوردن روی چمنهای وسط میدان پیشنهاد تو. من رویِ اینکارها را نداشتم. یکجورهایی از همهی آدمهای شهر جز تو خجالت میکشیدم.
حالا هم که نیستی خجالت آنوقتها دوباره آمده سراغم. با هیچکدام از آدمهای این آسایشگاه حرف نمیزنم. غروبها مثل حالا روسری فیروزهایت را میاندازم روی سرم تا سایهی کمرنگی درست کند و از پنجره آمدنها و رفتنها را تماشا میکنم.نمیدانم کدامشان بیمارند و کدامشان ملاقاتکننده. قیافهها چیزی نشان نمیدهد. همه یک جور راه میروند. فقط اینکه بعضیهاشان میروند توی مغازهی روبهرو چیزی میخرند و برمیگردند، بعضیهاشان راه میروند، بعضیهاشان تنها هستند و بعضیها هم بیجهت داد میزنند و به این و آن فحش میدهند.
آنروزی که فحش دادم ساعت دو بود. درست وقت شروع اخبار سراسری. از بچگی بدم میآمده از دینگدینگ سه ثانیه مانده به اول اخبار. انگار از ترس خبری بد، جور نخراشیدهای به هراس افتادهاند. با اولین دینگ گفتم «برو بمیر»، با دینگ سوم فکر کردم به اینکه با دستهای خودم خفهات کنم.
این فکر فقط به این خاطر بود که تو زیادی میخندیدی. به اینکه چرا من صورتم را با آستینهایم خشک میکنم یا اینکه چرا من بیسکویت را توی لیوان چای تلیت میکنم یا هزار چیز جورواجور دیگر مثل اینها میشد سوژهی خندههای تو. منظورم این نیست که از خندههایت متنفر بودم. اتفاقاً همین خندههایت به من فهماند که با تو خوشبخت میشوم، ولی بعد از بهدنیا آمدن پسرمان فهمیدم یک چیزی توی خندههایت هست که آزارم میدهد.
باز کسی دارد در اتاق را میکوبد.
«میثم بیداری؟»
باز همان پرستار بیمار است. به گمانم از من خوشش آمده. بین اینهمه آدم مریض فقط سراغ حال من را میگیرد. آنهم درست همان لحظههایی که دارم به تو فکر میکنم. درست همان لحظههایی که میخواهم به گذشتههایمان بروم و تو را لابهلای صفحههای قدیمی زندگیمان پیدا کنم.
بیشتر وقتها فکر میکنم اینها دارند من را چیز خور میکنند. من آنقدری سنم زیاد نشده که بخواهم بهطور عادی فراموشی بگیرم. شاید روی هم رفته چهل سال داشتهباشم. بیستسال با تو و بیست سال بدون تو.
هیچوقت نتوانستهام عدد دقیقش را حساب کنم. بعضی وقتها بهنظرم میرسد همهی با تو بودنم به یک روز هم نرسیده. بعد یادم میآید که ما یک دختر داشتهایم و یک پسر. پس خیلی بیشتر از یکروز با هم زندگی کردهایم.
از دختر و پسرمان بیخبرم. نمیدانم بعد از اینکه تو رفتی چه بلایی سرشان آمده. همانطور که نمیدانم دقیقا از چه روزی من سر از اینجا در آوردهام. اما به گمانم ارتباطی بین بچههایمان و اینجا آمدن من هست. هنوز صدایشان توی گوشم است که به همسایهها میگفتند: «این قاتل مادرمونه»
«آقا میثم درو باز قفل کردی چرا؟»
در را قفل کردهام تا بتوانم قبل از پاک شدن کامل ذهنم، خاطرههایم را پیدا کنم. این پرستار مامور شده تا حافظهی من را پاک کند. به خیالشان اگر به گذشتهها فکر نکنم بیماریام خوب میشود. اما من نه بیمارم و نه ترسی دارم از اینکه حرف بچههایم درست باشد. گیرم که مادرشان را کشتهباشم. لابد دلیل داشته. تقصیر خودت بود که با خندههایت کنار نمیآمدم.
وقت خندیدن به نقطهای پشت سر من نگاه میکردی. چندباری برگشتم تا ببینم نگاه کدام بیشعوری را به من ترجیح دادهای. کسی را پشت سرم پیدا نمیکردم اما تو دست نمیکشیدی از نگاه به پشت سر من. اینکه بخواهی خندههایت را با کسی غیر از من شریک کنی توجیه قابل قبولیست برای اینکه جانت را گرفتهباشم.
«دارم نگران میشمها. باز کن درو»
شاید آنروز، بعد از اینکه فحش دادم، تا دو ساعت و بیست دقیقهی بعد نقشهی چطور کشتنات را کشیدهام و ساعت که به چهاروبیست دقیقه رسیده، با روسری فیروزهای راه نفست را بستهام. لابد بعد از آن ساعت شماتهدار را تنظیم کردهام روی چهاروبیست دقیقه تا این قصه را فراموش نکنم.
دارد در را از جا میکند دیوانه. غذایی چیزی آورده شاید. یا باز لیوانی را با زهری چیزی پر کرده و میخواهد آخرین سلولهای خاکستری مغزم را نابود کند.
یادم نمیآید ساعت چهار و بیست دقیقه زندگی تو را چطور به آخر رساندهام اما حالا دوباره دلم برای آن لحظهای که وسط میدان بستنی میخوردیم تنگ شده.
«میثم بیداری و جواب نمیدی؟ دوستت زنگ زده ببینه امروز میری کلاس کنکور یا ...»
معلوم نیست چطور در را شکسته. چیزی با خودش نیاورده.
« باز که این ساعته اینجاس... برش میداری لاقل یه صدا بزن که ما از خواب بیدار بشیم... صبح بازم بابات خواب موند به اداره نمیرسه ... روسری منو باز چه برداشتی... مثیم جان، مامان اینکارا چیه میکنی تو؟ ... پنجره رو ببند خب سرما میخوری ...»
روزی که از عتیقهفروش خریدمش عقربههایش را چند دور پیچاندم که یازده را نشان بدهد. بعد از کوه کارتن خالیهای انباری یکدانه کوچکترش را جوری که خوشت بیاید با کاغذ کاهی کادوپیچ کردم و ساعت را چپاندم تویش. یادم نیست نامهام را با چه جملههایی پر کردم اما خواستهبودم لحظه تولد زندگیمان را هیچوقت فراموش نکنی. ساعت یازده عاقد بسمالله گفت و ما محرم شدیم و بعد راهافتادیم توی شهر.
تماشای تئاتر پیشنهاد من بود و بستنی خوردن روی چمنهای وسط میدان پیشنهاد تو. من رویِ اینکارها را نداشتم. یکجورهایی از همهی آدمهای شهر جز تو خجالت میکشیدم.
حالا هم که نیستی خجالت آنوقتها دوباره آمده سراغم. با هیچکدام از آدمهای این آسایشگاه حرف نمیزنم. غروبها مثل حالا روسری فیروزهایت را میاندازم روی سرم تا سایهی کمرنگی درست کند و از پنجره آمدنها و رفتنها را تماشا میکنم.نمیدانم کدامشان بیمارند و کدامشان ملاقاتکننده. قیافهها چیزی نشان نمیدهد. همه یک جور راه میروند. فقط اینکه بعضیهاشان میروند توی مغازهی روبهرو چیزی میخرند و برمیگردند، بعضیهاشان راه میروند، بعضیهاشان تنها هستند و بعضیها هم بیجهت داد میزنند و به این و آن فحش میدهند.
آنروزی که فحش دادم ساعت دو بود. درست وقت شروع اخبار سراسری. از بچگی بدم میآمده از دینگدینگ سه ثانیه مانده به اول اخبار. انگار از ترس خبری بد، جور نخراشیدهای به هراس افتادهاند. با اولین دینگ گفتم «برو بمیر»، با دینگ سوم فکر کردم به اینکه با دستهای خودم خفهات کنم.
این فکر فقط به این خاطر بود که تو زیادی میخندیدی. به اینکه چرا من صورتم را با آستینهایم خشک میکنم یا اینکه چرا من بیسکویت را توی لیوان چای تلیت میکنم یا هزار چیز جورواجور دیگر مثل اینها میشد سوژهی خندههای تو. منظورم این نیست که از خندههایت متنفر بودم. اتفاقاً همین خندههایت به من فهماند که با تو خوشبخت میشوم، ولی بعد از بهدنیا آمدن پسرمان فهمیدم یک چیزی توی خندههایت هست که آزارم میدهد.
باز کسی دارد در اتاق را میکوبد.
«میثم بیداری؟»
باز همان پرستار بیمار است. به گمانم از من خوشش آمده. بین اینهمه آدم مریض فقط سراغ حال من را میگیرد. آنهم درست همان لحظههایی که دارم به تو فکر میکنم. درست همان لحظههایی که میخواهم به گذشتههایمان بروم و تو را لابهلای صفحههای قدیمی زندگیمان پیدا کنم.
بیشتر وقتها فکر میکنم اینها دارند من را چیز خور میکنند. من آنقدری سنم زیاد نشده که بخواهم بهطور عادی فراموشی بگیرم. شاید روی هم رفته چهل سال داشتهباشم. بیستسال با تو و بیست سال بدون تو.
هیچوقت نتوانستهام عدد دقیقش را حساب کنم. بعضی وقتها بهنظرم میرسد همهی با تو بودنم به یک روز هم نرسیده. بعد یادم میآید که ما یک دختر داشتهایم و یک پسر. پس خیلی بیشتر از یکروز با هم زندگی کردهایم.
از دختر و پسرمان بیخبرم. نمیدانم بعد از اینکه تو رفتی چه بلایی سرشان آمده. همانطور که نمیدانم دقیقا از چه روزی من سر از اینجا در آوردهام. اما به گمانم ارتباطی بین بچههایمان و اینجا آمدن من هست. هنوز صدایشان توی گوشم است که به همسایهها میگفتند: «این قاتل مادرمونه»
«آقا میثم درو باز قفل کردی چرا؟»
در را قفل کردهام تا بتوانم قبل از پاک شدن کامل ذهنم، خاطرههایم را پیدا کنم. این پرستار مامور شده تا حافظهی من را پاک کند. به خیالشان اگر به گذشتهها فکر نکنم بیماریام خوب میشود. اما من نه بیمارم و نه ترسی دارم از اینکه حرف بچههایم درست باشد. گیرم که مادرشان را کشتهباشم. لابد دلیل داشته. تقصیر خودت بود که با خندههایت کنار نمیآمدم.
وقت خندیدن به نقطهای پشت سر من نگاه میکردی. چندباری برگشتم تا ببینم نگاه کدام بیشعوری را به من ترجیح دادهای. کسی را پشت سرم پیدا نمیکردم اما تو دست نمیکشیدی از نگاه به پشت سر من. اینکه بخواهی خندههایت را با کسی غیر از من شریک کنی توجیه قابل قبولیست برای اینکه جانت را گرفتهباشم.
«دارم نگران میشمها. باز کن درو»
شاید آنروز، بعد از اینکه فحش دادم، تا دو ساعت و بیست دقیقهی بعد نقشهی چطور کشتنات را کشیدهام و ساعت که به چهاروبیست دقیقه رسیده، با روسری فیروزهای راه نفست را بستهام. لابد بعد از آن ساعت شماتهدار را تنظیم کردهام روی چهاروبیست دقیقه تا این قصه را فراموش نکنم.
دارد در را از جا میکند دیوانه. غذایی چیزی آورده شاید. یا باز لیوانی را با زهری چیزی پر کرده و میخواهد آخرین سلولهای خاکستری مغزم را نابود کند.
یادم نمیآید ساعت چهار و بیست دقیقه زندگی تو را چطور به آخر رساندهام اما حالا دوباره دلم برای آن لحظهای که وسط میدان بستنی میخوردیم تنگ شده.
«میثم بیداری و جواب نمیدی؟ دوستت زنگ زده ببینه امروز میری کلاس کنکور یا ...»
معلوم نیست چطور در را شکسته. چیزی با خودش نیاورده.
« باز که این ساعته اینجاس... برش میداری لاقل یه صدا بزن که ما از خواب بیدار بشیم... صبح بازم بابات خواب موند به اداره نمیرسه ... روسری منو باز چه برداشتی... مثیم جان، مامان اینکارا چیه میکنی تو؟ ... پنجره رو ببند خب سرما میخوری ...»
مچالههاعیدتان مبارک.
عیدتان مبارک.
عیدتان مبارک
....
داستان بالا الهامگرفته از نگرانیام
برای یک دوست خیلی خیلی خوب اس
ما اهل سرزدن هستیم
(بهشایعهسازها)
۹۱/۰۵/۲۹