35 |شباهت
پنجشنبه, ۲ شهریور ۱۳۹۱، ۰۹:۰۱ ب.ظ
ساختمانهایی را که همه سفیدند و قهوهای رد میکند. دستی تکان میدهد برای نگهبانی که مثل همهی نگهبانهای دیگر لم داده جلو تلوزیون. نگهبان با لبخندی تکراری جوابش میدهد و او وارد حیاط مجتمعی میشود که مو نمیزند با مجتمعهای دیگر. کمی از هوای گرفتهی غروب را نفس میکشد و خیره میشود به پنجرههایی که همه مثل هماند.
آسانسور دوباره خراب است. از پلههایی که همه مثل هماند شش طبقهی یک شکل را بالا میرود. کلید را توی قفل دری که مثل درهای دیگر است میچرخاند. در رو به واحدی شبیه به واحدهای دیگر باز میشود.
کسی جلو میآید. سلام میکند، پلاستیک خریدها را از او میگیرد و بعد کمی لبخند...
لبخندی که شبیهی برایش نیست.
آسانسور دوباره خراب است. از پلههایی که همه مثل هماند شش طبقهی یک شکل را بالا میرود. کلید را توی قفل دری که مثل درهای دیگر است میچرخاند. در رو به واحدی شبیه به واحدهای دیگر باز میشود.
کسی جلو میآید. سلام میکند، پلاستیک خریدها را از او میگیرد و بعد کمی لبخند...
لبخندی که شبیهی برایش نیست.
۹۱/۰۶/۰۲
در این میان یک قلب قرمز است و شبیهی برایش نیست.
همانجا روبهروی ایستگاه اتوبوس مجتمع ایستاده است با یک شاخه گلی که فقط ساقهاش سالم مانده است...
روبروی ایستگاه شده است موزه مردمی که قلبشان آبی گچی شده است برای دیدن یک قلب عجیب قرمز رنگ میآیند و میروند... قیمت بازدید از موزه یک سیلی است.
یک سیلی به قلبی که واقعا سفید است و ذرهای از گچ رویش نیست.
قلب قرمز تمام شده روزگارش! پیدا شدنی نیست