تن‌ها

بسم‌الله| هنوز به ماه نرسیده بود روزهای با هم بودنمان. ایستادم کنارت. گفتم «چرا تن‌ها؟». آستین‌هایم را زدم بالا و دست‌هایم را گذاشتم روی‌ ظرف‌های نشسته. یاد بچه‌گی‌هایمان افتادی. گفتی «آن‌روز توی حیاط خانه‌تان خیلی تلاش کردی حباب درست کردن را یادم بدهی. یادت هست؟» گفتم « یادم هست دوست داشتم برسانمشان به ماه». با انگشت‌های کفی‌ات حلقه‌ای درست کردی و نفس کشیدی تویش. حباب رنگی با نفس‌هایت بزرگ شد و رفت بالا. نشست کنار قرآن روی طاقچه.
هنوز به ماه نرسیده بود روزهای با هم بودنمان که حباب تو رسید به آسمان. به ماه.

39 |برای برادرم، محمدحسین

دوشنبه, ۱۵ آبان ۱۳۹۱، ۰۸:۳۵ ب.ظ
یک‌وقت‌هایی بود می‌آمدی دم در می‌گفتم کار دارم، با خنده در را هل می‌دادی خودت می‌آمدی پایین، دست می‌کردی توی ماهیتابه، سیب‌زمینی‌های خلال‌شده‌ی در حال سرخ شدن را ناخنک می‌زدی و می‌خوردی و بی‌آن‌که سوالی از احوالت بپرسم شروع می‌کردی به حرف زدن از احوالت، حرف زدن از کارهایت، و می‌پرسیدی چه‌خبر و بی‌آن‌که جوابی بدهم خودت شروع می‌کردی همه‌ی خبرهای جدید را ردیف می‌کردی پیش چشم‌م و خیلی وقت‌ها آخر حرف‌هایت می‌گفتی برای مریض خانه‌تان دعا کنم. 
دلم پاک نبود اما ـ اگر حافظه‌ام از قلم نیندازد چیزی را ـ همیشه دعا کرد‌ه‌ام.
آن‌روز صبح، صبح بعد از غدیر، وقتی زنگ زدم برای تسلیت، وقتی با بغض گفتی «فقط دعا کن»، بغض گلویم را گرفت و چه خوب شد خودت زودتر از من خداحافظی کردی که صدایم بیشتر خرابت نکند.
دلم پاک نیست اما همان وقت و همین حالا دعا کردم محمدجان.
دلم می‌خواهد همان کوچه، همان سال، در همان آشپزخانه‌ی کوچک مشغول سرخ کردن خلال‌های سیب‌زمینی‌ باشم و بیایی با همان لبخند حرف بزنی. از احوالت، از کارهایت، از همه‌ی خبرهای خوب.
صبور باش برادرم.




. برای شادی روح مادر محمد‌حسین‌مان (پیاده‌رو) بخوانید. یک فاتحه، ده صلوات.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۱/۰۸/۱۵
مهدی شریفی

نظرات  (۱۱)

«جام بلا بیشترش داده‌اند»
انشاءالله با اهل بیت محشور بشوند..



کم‌وبیش خبر از جام بلایشان داشته‌ام. بی‌شک خوب جایگاهی دارند.
۱۵ آبان ۹۱ ، ۲۰:۵۹ غیرمنتظره
چه خوب گفته بودید حرف دلمان را...
روحشان شاد.



روح‌شان شاد
روحشان شاد
آدمایی که فقط شادی‌شون رو دیدی
نمی‌دونی وقتی یه مصیبت به‌شون می‌رسه، چه‌جوری باهاشون رفتار کنی. چی بگی. چه جوری نگاه کنی.
دی‌شب تا آخر مراسم، داشتم با خودم کل‌انجار می‌رفتم که موقع رفتن به‌ش تسلیت بگویم یا نه...
وقتی دیدم‌ش، آن م.ح.م.دی نبود که می‌شناختم.
خدا صبر بدهد. به همه‌ی‌مان...



نتونستم خودم رو برسونم به مراسم. اگه بودم شاید می‌شدم مثل تو
چند تا وبلاگ دیدم که در مورد فوت مادر ایشان نوشته اند. خدایش بیامرزد و روح مادرش شاد.



و صبر به برادر ما
سلام

غم داغ ِ مادر را ....

می فهمم چه حالی دارد ... خداصبرش را میدهد گرچه درد ِ از دست دادن پدر و مادر مثل زخمی عمیق است که شاید ظاهرا التیام یابد ولی اثرش تا همیشه خواهد ماند ...
کنارش باشید ، اگر از مادرش خاطره ای دارید با هم مطرحش کنید . سعی نکنید از مادرش حرف نزنید عادی باشید ، خیلی عادی ... در حال حاضر تنها کمکی که میتوانید بکنید حضور بیشتر است ... بداند تنها نیست ... تن هایی سخت است ... خدا را شکر که همسری مهربان دارد که کنارش هست ...
انا لله و انا الیه راجعون

بغض گلو دیدنی نیست
خددا صبر بدهد شاید دعایی که آخرین بار بهش توصیه تون کرد جهت صبر بوده ...
۱۶ آبان ۹۱ ، ۱۴:۵۱ زهره سعادتمند
خدا صبرشون بده..
همه جا و همه وقت گفت دعا کنین ...
روحشان با حضرت زهرا (س)محشور باد
سلام...خوشحال میشم به وب تازه تاسیس منم سر بزنی و نظرتو بگی

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی