39 |برای برادرم، محمدحسین
دوشنبه, ۱۵ آبان ۱۳۹۱، ۰۸:۳۵ ب.ظ
یکوقتهایی بود میآمدی دم در میگفتم کار دارم، با خنده در را هل میدادی خودت میآمدی پایین، دست میکردی توی ماهیتابه، سیبزمینیهای خلالشدهی در حال سرخ شدن را ناخنک میزدی و میخوردی و بیآنکه سوالی از احوالت بپرسم شروع میکردی به حرف زدن از احوالت، حرف زدن از کارهایت، و میپرسیدی چهخبر و بیآنکه جوابی بدهم خودت شروع میکردی همهی خبرهای جدید را ردیف میکردی پیش چشمم و خیلی وقتها آخر حرفهایت میگفتی برای مریض خانهتان دعا کنم.
دلم پاک نبود اما ـ اگر حافظهام از قلم نیندازد چیزی را ـ همیشه دعا کردهام.
آنروز صبح، صبح بعد از غدیر، وقتی زنگ زدم برای تسلیت، وقتی با بغض گفتی «فقط دعا کن»، بغض گلویم را گرفت و چه خوب شد خودت زودتر از من خداحافظی کردی که صدایم بیشتر خرابت نکند.
دلم پاک نیست اما همان وقت و همین حالا دعا کردم محمدجان.
دلم میخواهد همان کوچه، همان سال، در همان آشپزخانهی کوچک مشغول سرخ کردن خلالهای سیبزمینی باشم و بیایی با همان لبخند حرف بزنی. از احوالت، از کارهایت، از همهی خبرهای خوب.
صبور باش برادرم.
. برای شادی روح مادر محمدحسینمان (پیادهرو) بخوانید. یک فاتحه، ده صلوات.
دلم پاک نبود اما ـ اگر حافظهام از قلم نیندازد چیزی را ـ همیشه دعا کردهام.
آنروز صبح، صبح بعد از غدیر، وقتی زنگ زدم برای تسلیت، وقتی با بغض گفتی «فقط دعا کن»، بغض گلویم را گرفت و چه خوب شد خودت زودتر از من خداحافظی کردی که صدایم بیشتر خرابت نکند.
دلم پاک نیست اما همان وقت و همین حالا دعا کردم محمدجان.
دلم میخواهد همان کوچه، همان سال، در همان آشپزخانهی کوچک مشغول سرخ کردن خلالهای سیبزمینی باشم و بیایی با همان لبخند حرف بزنی. از احوالت، از کارهایت، از همهی خبرهای خوب.
صبور باش برادرم.
. برای شادی روح مادر محمدحسینمان (پیادهرو) بخوانید. یک فاتحه، ده صلوات.
۹۱/۰۸/۱۵
انشاءالله با اهل بیت محشور بشوند..
کموبیش خبر از جام بلایشان داشتهام. بیشک خوب جایگاهی دارند.