تن‌ها

بسم‌الله| هنوز به ماه نرسیده بود روزهای با هم بودنمان. ایستادم کنارت. گفتم «چرا تن‌ها؟». آستین‌هایم را زدم بالا و دست‌هایم را گذاشتم روی‌ ظرف‌های نشسته. یاد بچه‌گی‌هایمان افتادی. گفتی «آن‌روز توی حیاط خانه‌تان خیلی تلاش کردی حباب درست کردن را یادم بدهی. یادت هست؟» گفتم « یادم هست دوست داشتم برسانمشان به ماه». با انگشت‌های کفی‌ات حلقه‌ای درست کردی و نفس کشیدی تویش. حباب رنگی با نفس‌هایت بزرگ شد و رفت بالا. نشست کنار قرآن روی طاقچه.
هنوز به ماه نرسیده بود روزهای با هم بودنمان که حباب تو رسید به آسمان. به ماه.

40 |چهل‌سالگی

پنجشنبه, ۱۸ آبان ۱۳۹۱، ۰۶:۲۴ ب.ظ
همه‌چیز برای خودشان یک‌جور چهل‌سالگی دارند. آدم‌ها، درخت‌ها، کوه‌ها، رابطه‌ها، قهرها، دوری‌ها ...
فرقی نمی‌کند. چهل‌سالگی‌ که بیاید آن‌چیز خوب پخته می‌شود. مثل قرمه‌سبزی یا آش یا هم‌چون چیزی که یک ظهر تا شب روی اجاق‌گاز گرما دیده و جا افتاده.
وقتی چیزی به چهل‌سالگی‌اش می‌رسد، بودنش و ازبین نرفتن‌ش حتمی می‌شود. یعنی اگر یک پیرِ ریش سفیدِ عاقلِ در حال نصیحتِ یک عده با لحن سعدی‌گونه‌ای بودم، درباره‌ی چهل‌ساله‌ها می‌گفتم که: «نه دیگر با پاک‌کنی پاک‌ شوند و نه با جارویی محو»
پس اگر گاهی به صدای گنجکشی در جمکران دلت لرزید، یا دختربچه‌‌ی ده ساله‌ای آمد و خاطره‌‌ی تصادف برادرش را با خنده برایت تعریف کرد و گوشه‌ی چشمت اشکی نشست، یا چشمت خیره ماند به ریل‌ قطار و قطارها بی‌این‌که حواس تو را پرت کنند یکی یکی بی‌تو ایستگاه‌ را ترک کردند، تعجب نکن.
شاید به چهل‌سالگی رسیده‌باشی.


موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۱/۰۸/۱۸
مهدی شریفی

نظرات  (۲۸)

با این مشخصاتی که گفتی من الان هشتادو رد کردم!



شما راست می‌گویید. دود از کنده بلند می‌شود
خوبه!
به خاطر همین هم سن حضرت خدیجه س رو هنگام ازدواج با پیامبر ص گفتن چهل بوده ... به خاطر پختگی !
شواهد نشون داده سنشون کمتر بوده ...

باید کمی برم تو خیالات و برای خودم یک چهل سالگی ترسیم کنم ...



بعثت پیامبر در 40 سالگی هم بی‌ربط به این قضیه نیست.
همیشه چهل‌سالگی‌ خوشایند نیست. خیلی تلاش نکنید براش
چقدر جالب...هیچوقت اینطوری به قضایا نگاه نکرده بودم
و چقدر این نوعش رو دوست داشتم



همیشه هم جالب نمی‌گذره اوضاع یه چهل ساله شده..
ولی خب وقتی بشه چهل‌سال‌ت،
ینی اول چل‌چلی‌ته!
و خب
این تازه اول‌شه!
از این‌جا تازه داستان شروع می‌شه
قبل‌ش فقط تیتراژ بود!



این چل‌چلی که گفتی فرق داره. این حکایت از یه ذوق‌مرگی دبیرستانی داره و هیچ شباهتی به یه چهل‌سالگی عمیق نداره
"من نباید به او زیاد فکر کنم. چرا نباید به او فکر کنم؟ این چه ضرری به من، به او، به کس دیگری می زند؟"
رمان چهل سالگی- ناهید طباطبایی

دوست داشتم بشنوم یک نفر با لحن سعدی گونه برای جوان ترها می گوید:" اگر می خواهید چهل سالگی دردناکی نداشته باشید مراقب روزها و آدمها و تصمیم ها و خاطره سازی ها و خودِ قبل از چهل سالگی تان باشید."



ای‌کاش همه‌چیز تصمیم‌گرفتنی بود. مثل رمان خانم طباطبایی می‌شد فکرها را مثل یک حیوان خانگی دست‌آموز کنترل و تربیت کرد.
دنیایی می‌شد آن‌وقت...
دنیایی که می‌شد مراقب خاطره‌های از دست رفته بود و جلوی تصمیم‌های ویران‌کننده را گرفت.
نیازی نیست پیر ِ ریش سفید عاقلی باشی و سعدی گونه نصیحت کنی ، تو همین مهدی بیست و چهار ساله ی خودمان هم که باشی و به زبان ِ خودت حرف بزنی ، حرفهایت را می پذیریم ...

مطمئنا به « چهل » رسیدن حکمتی داره که حکما همونطور که شما گفتی لازمه اش طی کردن چهل سال زندگی نیست ، کاش عقلها قبل رسیدن جسم به این سن پخته می شدند گرچه شاید هم لازمه اش گذشتن چهل بهار از زندگی باشه ، اما میدونم و دیدم جوونهایی رو که قبل چهل سال شناسنامه ای به پختگی رسیدند و دیدم چهل ساله هایی که سن عقلی شون به هیجده هم نمیرسه ...
هر سنی مطمئنا خصوصیات خودش رو داره ، از یه جوون انتظار پختگی نیست و از پیر انتظار خام بودن ... کاش در هر سنی که هستیم متعادل رفتار کنیم ...



سلام
حالا شما زودتر از موعد ما را 24 ساله بکنید ما خوش‌حال هم می‌شویم. این‌طور لااقل فکر می‌کنیم خیلی بزرگ‌شده‌ایم. فکر می‌کنیم حق‌مان است هر چی سرمان بیاید و صاف توی چشم خدا جسارت به‌خرج نمی‌دهیم که چرا زودتر از موعد ما را امتحان کردی!
و آن وقت خجالت می‌کشیم به‌خاطر این‌که مثل بچه‌ها برای بعضی‌چیزها ...
میگم چرا انقد تو اون جلسه نقد رمانت میگفتن پدیده ای نگو 24 ساله هم نبودی!
مهدی یه فکری به حال خودت بکن تا چهل سالگی ..!



مثلا چه فکری؟
رگ دستمو بزنم خوبه؟
نه میگم پیرمیشی تا اونموقع خیلی. چرا مدرسه هنر نیستی؟ یه رمان نوشتی تموم شد رفت دیگه!! عین این ممد خودمون که شعرش جایزه برد دیگه بعدش یه نصف مصرعم نگفت!



نه خب. من داستان می‌نویسم هر از گاهی. یه کارگاه دارن بچه‌ها چهارشنبه‌ها. این هفته احتمالا میام یه داستان می‌خونم
۱۹ آبان ۹۱ ، ۱۷:۴۵ فاطمه جعفری
خام بودم. پخته شدم. سوختم

این کلمه آخر را مثل کسی که واقعیتن دارد می سوزد بخوانید یا بشنوید.
پیشاپیش از بذل توجه شما سپاسگزارم.

خیلی هم نوشته ی خوبی بود.



پس از مدت‌های زیاد خوش‌آمدید مجددا
این همه سفر و سیر در خلق الاهی بعید نیست که سوزانده باشد
من پیرزنی 20ساله :|



عمرتون با برکت ایشالله
آثار متاهلی که نیس ایشاللا؟
خانم ماهه؟؟؟



چه سوال سختی!
دقیقا چی و کجاش؟
نمی‌دونم. هم آره.... هم نه....
نمی‌دونم.... نمی‌دونم


راستی پیش‌ترها به گمانم اسائه‌ی ادبی محضر شما شده بود چند وقت پیش یک‌هو ناخوداگاه یادش افتادم با خودم گفتم کاش حلال کرده‌باشید. به هر رو مجددا عذرخواهم
یک راه بسیار ساده هست. از یاد بردن گذشته، وفاداری متعهدانه به تصمیم های امروز.
تردید دارم در هوشیاری کامل به کامنتها پاسخ داده باشید.
خواهش میکنم !
برای جبران سری به کلبه ی ما بزنید خب
خیلی خوب بود.
چهل سالگی رفاقت خیلی خوبه.
ولی خب من نرسیدم بهش هنوز.

نه ولی خیلی خوب بودا.
متشکرم. انتقاد صحیحی بود. لطف کردید.
بسیار عالی.. ما که هنوز طعمشو نچشیدیم! خوشحال میشم یه سر بهم بزنین.
۰۷ آذر ۹۱ ، ۰۴:۵۷ دشتْ‌بان
ای برادر کجایی؟
چه‌را گاهی وقت‌ها غیب‌ت می‌زند یک‌هو؟
درد می‌پیچد در دل‌مان یک‌هو!
"نوزاد پدر انسان بزرگسال است"
به عقب برگردیم قرن ها سن داریم!
باز هم زیبا نوشتید.
۱۳ آذر ۹۱ ، ۲۰:۲۵ خلوت نشین
کم‌پیدا شده اند ماه و حباب ...
چرا؟
۱۳ آذر ۹۱ ، ۲۱:۵۵ زینب سادات
همین دیروز داشتم فکر می کردم عزای سی سالگی را گرفته بودم که آمد و گذشت و ...
از سی که گذشت فکر کردن به 40 هم سخت نیست
کاش حسرت روزهای رفته به دل نماند
که می ماند
که می ماند
چِل !!!
اگر ازت برادرانه بپرسم جواب میدهی یا رفاقتی؟

به زبان هرکدام دوست داری بگو...

چه کنم حسرتم کم شود؟



راه‌دان خداست
حسرت چه؟
کلن خیلی خوب بود . خیلی خوب!
تمام پاراگرفا ها خوب بود . و تمام جملات حتی اما ربط پاراگرف آخر به قبلی ها و چهل سالگی رو نفهمیدم! احتمالن هم مشکل از فهم خودمه !! :|



نقص نوشتاره
به‌دل نگیرید جناب بی‌دل
دنیا
۲۶ آذر ۹۱ ، ۱۱:۳۲ محمد مهدی
سلام پیرمرد
به همین زودی 40 سالت شد؟ دلم تنگ شده برا بچه ها! فک می کردیم زن بگیریم بیشتر و به بهانه های تازه تر همدیگه رو می بینیم ولی انگاری چیزی دامنگیرمون شده! دیروز صادق زنگ زد بهم. فک کن! صادق شده نوستالوژی!
بیا پیرمرد
بیا بشینیم از جوونیامون واسه هم خاطره بگیم ...



البته اصل قضیه اینه که توی این دایره‌ی قدیمی بعضی‌ها بیشتر سر به لاک‌تر شدن.
از جمله حضرت‌عالی!
و الا ما که هر روز از سر شهرک قدس رد می‌شیم!
تو شده به همین اندازه از سر پردیسان رد بشی؟
۲۹ آذر ۹۱ ، ۱۲:۲۴ خانم معلم
سلام
چرا پیداتون نیست ؟

فاطمه چطوره ؟

خواستم به اطلاعتون برسونم که من به مرز پختگی در کار که سی سالگی باشه رسیدم . اینجا دیگه نمیگن بعد 40 سال کار کردن بازنشسته میشی میگن بعد 30 سال کار ...

دیگه وقت خوابیدنم شروع شد !!
۲۲ دی ۹۱ ، ۰۶:۲۷ فاطمه جعفری
چند سال گذشت
فرد چهل ساله دیگر چهل ساله نیست
پاشو بیا بنویس دیگه . ای بابا
گاهی فکر می‌کنم آدمی تا هجده‌ساله‌گی و چهل‌ساله‌گی را تجربه نکند، طعم زنده‌گی را نمی‌چشد؛ هرچند تجربه‌شان نکرده‌ام.

+ سلام.
خوش‌حال می‌شوم وقتی می‌بینم نویسنده‌ی کتابی که خوانده‌ام، در فضای مجازی فعالیت دارد و مخاطبان‌اش راحت‌تر می‌توانند با او ارتباط برقرار کنند.
بابت نوشتن «تن‌ها» ممنونم.
قلم‌تان مانا

پاسخ:
پاسخ: لطف دارید

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی