تن‌ها

بسم‌الله| هنوز به ماه نرسیده بود روزهای با هم بودنمان. ایستادم کنارت. گفتم «چرا تن‌ها؟». آستین‌هایم را زدم بالا و دست‌هایم را گذاشتم روی‌ ظرف‌های نشسته. یاد بچه‌گی‌هایمان افتادی. گفتی «آن‌روز توی حیاط خانه‌تان خیلی تلاش کردی حباب درست کردن را یادم بدهی. یادت هست؟» گفتم « یادم هست دوست داشتم برسانمشان به ماه». با انگشت‌های کفی‌ات حلقه‌ای درست کردی و نفس کشیدی تویش. حباب رنگی با نفس‌هایت بزرگ شد و رفت بالا. نشست کنار قرآن روی طاقچه.
هنوز به ماه نرسیده بود روزهای با هم بودنمان که حباب تو رسید به آسمان. به ماه.

43 |زمین بازی

يكشنبه, ۸ ارديبهشت ۱۳۹۲، ۰۷:۰۰ ب.ظ
مچاله‌‌ها:

کامنتی برایم آمد. آدرسی بود از یک یادداشت درباره‌ی «تن‌ها». خواندمش. فکری شدم همان‌جا یکی‌دو خطی در جواب بگذارم و بروم. طولانی‌تر از یکی‌دو خط شد. جا نشد. به سرم زد بگذارمش این‌جا. گذاشتمش این‌جا. به سه دلیل:1ـ آن‌چه ذکرش رفت (که حجم‌اش از کامنت بیشتر شده بود)2ـ‌ چند گلایه از به‌روز نشدن این‌جا دریافت کرده بودم.3ـ‌ مهم‌تر از دوتای قبلی، این‌که لطف کنید ـ و اول آن یادداشت را بخوانید و بعد حرف‌های من را  و بعد ـ نظرتان را بدهید. شاید به فهم من از ماجرا کمکی کند و اگر در اشتباه به سر می‌برم، سر از اشتباه بیرون آورم.* توضیح: اگر فعلی خطابی بود، مخاطب‌ش نویسنده‌ی آن یادداشت است.

بسم‌الله/ «به‌نام تنهای تن‌ها»سلام.
نمی‌دانم عزیز ناشناسی که آدرس یادداشت شما را برایم گذاشت، لطف کرد به من یا بد کرده به شما یا ....
راستش را بخواهید. از خیلی پیش‌ترها، همان‌وقت‌هایی که به زعم شما ـ یا صریح‌تر بگویم، به قضاوت عجولانه‌ی شما ـ ناخودآگاهِ نویسنده «تن‌ها» داشت او را به سمت نشر چشمه می‌برد، به توصیه‌ی بزرگان اطرافم، خودم را آماده‌ی این نگاه‌ها و خوانش‌ها کرده بودم.که نکند دلم نازکی کند و برنجد (که وقتی اثری را پیش چشم خوانندگان منتشر می‌کنی باید پِی همه‌ نوع قضاوتش را به تن بمالی) ولی با این همه حالا بیشتر حسرت می‌خورم کاش آن عزیز هیچ‌وقت آدرس یادداشت شما را برایم نمی‌گذاشت که حتی باندازه‌ی چند ثانیه هم دلم از این بی‌انصافی مطبوعاتی نلرزد و خدای ناکرده ... بماند.شما وظیفه‌تان را انجام می‌دهید. من هم برای شما و توفیقات‌تان ـ ‌واقعاً و خالصانه ـ‌ از ته دل دعا می‌کنم و چند نکته‌ای را هم کوتاه درباره‌ی اینکه چرا نگاه‌تان را بی‌انصافی می‌دانم، به توضیح می‌نویسم:

1ـ این کتاب خیلی پیش از ماجرای لغو مجوز چشمه و ماجرای آن کتاب و «اهانت‌ش به حضرت اباعبدلله‌الحسین (ع)» و ...  به چشمه رفت و منتشر شد. اما بی‌شک خواننده‌ی یادداشت شما تعهدی نداده که خبر از جزئیات این مساله داشته باشد و بیش از مقصود شما برداشت نکند.(و جز این است که شما در قبال تصویرسازی به مخاطب مسئولید؟)

2ـ شما با صراحت نتیجه می‌گیرید که چون چشمه نشر روشن‌فکری ـ‌ و البته به عقیده من مدعیان روشن‌فکری ـ است، الا و لابد هر اثری در آن منتشرشود در پازل دشمن بازی کرده است.
لطفاً کمی به این منطق بیاندیشید. همان‌طور که نویسنده‌ی «تن‌ها» پیش از تصمیم به انتشار کتابش در چشمه، زیاد اندیشید و زیاد مشورت گرفت.
شما هم بیاندیشید. با این منطق (به مثال عرض می‌کنم) راه اندازی یک مرکز اسلامی در هامبورگ آلمان هم بازی در پازل دشمن می‌شود. با این منطق فرستادن مبلغ به خارج از کشور (که حضرت آقا بسیار بر آن تاکید دارند) هم بازی در پازل دشمن می‌شود. با این منطق نماز خواندن در لس‌آنجلس بازی در پازل دشمن می‌شود. با این منطق «علم آموزی حتی در چین»، بازی در پازل دشمن می‌شود. با این منطق ...دوست بزرگ‌وار. شناسایی «بازی در پازل دشمن» کار آسانی نیست. موقعیت‌های زمانی و مکانی، نیازها، انگیزه‌ها و حتی ـ‌ شما که باید بهتر از من معتقد باشید ـ‌ معامله کردن‌ بازی‌کننده‌ با خدای بالای سر هم سرنوشت این بازی را تغییر خواهد داد.و دست‌کم، کم‌ترین ملاکی که می‌توان برای تشخیص این بازی دست گرفت این است که آیا ‌جهت «بازی» با جهت اهداف کلان «دشمن» یکی هست؟ و کاش شما که ـ‌ احتمالاً دیدتان وسیع‌تر و فهم‌تان عمیق‌تر از حقیر بوده و هست‌ـ در یادداشت‌تان به جای کلی گویی، «جهت» بازی دشمن را و «جهت‌گیری» این کتاب را و «ربط و نسبت بین این دو» را نشان می‌دادید.
کاش آن‌چه خود از محتوای کتاب ارزیابی و دریافت نموده‌اید را روی میز می‌گذاشتید و نشان می‌دادید که این اثر چگونه و از کدام مسیر و کدام فرایند می‌تواند بازی در پازل دشمن شود. کاش لااقل خیلی کوتاه پازل دشمن را ترسیم می‌کردید و بعد نشان می‌دادید کدام قدم این اثر و نویسنده‌اش با کدام بخش این پازل هماهنگی داشته است. که آن‌وقت نتیجه‌‌گیری‌تان «منصفانه» شود. که هم من به اشتباهم پی ببرم ـ اگر کوتاهی و خام‌خیالی کرده‌ام ـ و هم دیگرانی که ممکن است به این چاه بیفتند، روشن شوند.

3ـ‌ هرچند این گفته، در دنیای رسانه‌ای که شما در آنید، نه مرسوم است نه منطق، اما ای‌کاش یا به نقد خود اثر اکتفا می‌کردید و یا پیش از قلم زدن در نقد انگیزه‌ها و نگرش‌ها و شخصیت نویسنده‌ی اثر، به اندازه‌ی چند جمله، حرف‌های او را هم درباره‌ی چرایی این تصمیم‌ش می‌شنیدید.

4ـ‌ با خواندن آن مصرع که «بی‌نام تو نامه کی شود باز» لحظه‌ای دلم خواست کاش آن‌قدر که شما گفته‌اید در آن پازلی که حرفش را می‌زنید قرار گرفته بودم و مثل باقی کتاب‌های چشمه اثرم را بی بسم‌الله منتشر می‌کردم، تا انتخاب عنوان‌تان برای این یادداشت روا و منصفانه باشد.
اما عجیب بود برایم که چطور متوجه «به‌نام تنها‌ی تن‌ها»ی اول کتاب شده‌اید و حتی از آن حرف هم زده‌اید و بعد با منطقی بی‌منطقانه آن‌را با شروع بی‌بسم‌الله کتاب‌های چشمه یکی دانسته‌اید و نهایتاً یک تَرک اولی را ـ‌ که برخی حتی آن‌را مخل به عصمت انبیاء‌ هم نمی‌دانند ـ‌ تبدیل کرده‌اید به گناهی نابخشودنی! 

زیاده‌تر بگویم، می‌شود روده‌درازی.از حرف‌های بالا گذشته، از نگاه نقادانه‌تان به «اثر» کمال تشکر را دارم. موفق و سربلند باشید.


موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۲/۰۲/۰۸
مهدی شریفی

نظرات  (۱۱)

سرت رو بالا بگیر، مرد!

پاسخ:
پاسخ: بالاست. شایدم زیادی بالاست
سلام علیکم
به نظر میرسد دید یک جانبه - نه همه جانبه - این نقاد باعث شده اینگونه کتاب و مهمتر از آن خود شما مورد نقد قرار بگیرید؛ اما آنچه در این بین خودنمایی میکند سعه صدر شما در پاسخ به این انتقادهای -بعضا- بی انصاف و بی منطق است (گفتم بعضا چون خود نقد را نخواندم و الله اعلم به منظور نقاد )

زیاده بر این همانطور که فرمودید میشود اطاله کلام و جدل و... همان به که خویشتن داری کنید و باقی ماجرا را به کرام الکاتبین بسپارید

التماس دعا

پاسخ:
پاسخ: علیکم‌السلام
سعه‌ی صدر می‌داشتیم که زبان در کام نگاه می‌داشتیم. این وصله‌های خوب به ما نمی‌چسبد!

I'm with you

پاسخ:
پاسخ: Where am I?
سلام.
به نظرم نسبت به چیزهایی که در تاکسی گفتی تو هم کمی بی‌انصافی کردی!
حرف‌هایش آن‌قدر هم بد نیست!
بدی‌اش آن‌جاست که نقد ضمیر ناخودآگاه نخوانده شده‌ی توست! یعنی مثل عالم الغیب خوانده است که تو چه کرده‌ای که مضحک است! و بعد هم گفته است انفعالی عمل کرده‌ای و خودت را گول زده‌ای که اینها بی انصافی و از روی جهل است نه علم!
اما آن تکه‌اش که گفته است چاپ این اثر کمک به آن نشر است و اینها شاید قابل تأمّل باشد.

در هر حال به نظرم می‌رسد کاش پاسخی نمی‌دادی! آن هم در وبلاگ.
هرچند اگر م.ن بودم قطعا بیشتر می‌نوشتم!!!

پاسخ:
پاسخ: البته اصل حرف من هم این بود که ای‌کاش این‌را مفصل تر توضیح می‌داد که این اثر چگونه قرار بوده به چشمه کمک کند. چون من هم گیرم (چه زمان تصمیم‌گیری برای انتشار) چه بعدش و چه حالا سر این قضیه بوده.

به این فکر کن که کتابت را دادیم به آن جناب محترم و می‌خواند و می‌دهد به آن جناب محترم‌تر و معروف می‌شوی!!!

خودم حسابی هوایت را دارم خَره!

پاسخ:
پاسخ: همین که از شنبه دم در اون آقاهه (همون که سه‌شنبه‌ای به تو گیر داد وساطتت کردم) جلوم رو نگیره و نگه اینجا چه کار داری و برو برگرد خونه‌تون باید کلاهم رو بندازم هوا!
خره در زبان اصفهانی فحش نیست ها!!!

پاسخ:
پاسخ: حالا تو که بدتر از اینا رو به ما گفتی و می‌گی. سر این یه دونه ترسیدی و توضیح الکی می‌دی؟
جدای از این‌که اول از همه باید اثبات کرد که آیا واقعن چشمه متعل به جریان روشن‌فکری یا به زعم شما مدعیان روشن‌فکری هست یا نه، باید دانست که جریان آن کتاب و توهین به حضرت اباعبدالله هم صرفن یک بازی سیاسی بوده برای حذف رقبا. و فهمیدن‌ش هم کار سختی نیست. کافی‌ست یک‌بار اخبار را مرور کنیم. از زمان اجرای آن نمایش‌نامه که در سال هشتاد و هشت بی‌دلیل مجوز نگرفت. تا بعدش که شد دلیل برای لغو مجوز نشرِ چشمه.

پاسخ:
پاسخ: این‌که مخاطبانی دارد که بعضی‌ نشرهای دیگر ندارند، و این‌که کتاب‌هایش را بی‌«بسم‌الله» چاپ می‌کند و این‌که سلائق بیشتر نویسنده‌های این نشر متفاوت از سلائق بیشتر نویسنده‌های موجود در نشرهای دیگر هستند و ... روشن است و شاید به اثبات خاصی نیاز نداشته باشد.
حالا شاید سر اسم و عنوان این ویژگی‌ها بتوان نظرات مختلفی را طرح کرد.
:|
۱۷ ارديبهشت ۹۲ ، ۰۸:۱۳ عباس زاده غلام
خود گویی ( گویید ) و خود خندی ( خندید ) عجب مرد هنرمندی!
به نظر میرسه همه کسایی که به شما مشورت میدهند و نظر میدهند(بخوانید هندوانه زیر بغلتان می گذارند.) همه هم فکر و هم صنف و هم حجره ای شما هستند. این افراد صلاحیت نقد اثر شما یا نقدِ نقد اثرتان را ندارند. چون در آن شائبه اغراض وجود دارد.به هر حال رفیقید دیگه. باید دید صاحبان افکار گوناگون چه نگاهی به این نقد دارند.(روی آن رای های منفی هم حساب نکنید. کار رفقاست دیگر؟؟ خودتان را گول زده اید.)
با نظر منتقد کاملا موافقم. گرچه فکر نمی کردم کسی به نقد اثرش هرجقدر هم غیر منصفانه و مغرضانه (حال آنکه درباره این منتقد این مورد اصلا صدق نمی کند.) باشد طومار جوابیه صادر کند!!
به هر حال اشکالی ندارد. حرفه ای که نیستید.

پاسخ:
پاسخ: سلام بزرگ‌وار
کاش در مقام دفاع از منصفانه بودن آن نقد، کامنتی می‌گذاشتید که این‌قدر یک‌جانبه نباشد و بوی غرض و بی‌انصافی ندهد. (البته انشالله که بی‌غرض باشید)
1ـ برایم سوالی پیش آمده. این‌که چطور برای خودتان این حق را قائل می‌شوید که اطرافیان من را ـ بی‌آنکه بشناسید‌شان ـ‌ این‌گونه متهم کنید؟
2ـ فکر می‌کنم نظر منفی‌ام را درباره‌ی نقد آن منتقد محترم، به‌طور روشن و شفاف و با ذکر دلائلم مطرح کرده‌باشم. دیگر نیازی نمی‌بینم کسی را اجیر کنم امتیاز منفی بدهد. (و اگر شما اشاره نمی‌کردید به مقدار‌ امتیازهای منفی حتی بدان نگاه هم نمی‌کردم).
3ـ ادعای حرفه‌ای بودن ندارم و اگر منظورتان از حرفه‌ای بودن ورود به دنیای بی‌اخلاقی‌است آرزویش را هم ندارم.
فکر می‌کنم اگر فقط یک‌ّبار دقیق و کامل حرف‌های من را بخوانید، متوجه خواهید شد که من به نقد کسی ایراد نگرفته‌ام (و در این مدت نقدهای زیادی را درباره‌ی اثر با جان و دل پذیرفته‌ام) بلکه تنها سعی کرده‌ام تاحدی با قضاوت آن یادداشت درباره‌ی شخصیت خودم مخالفت کنم. (مخالفت کنم با چیزی که شرق و غرب عالم آن‌را حرفه‌ای نمی‌دانند)
4ـ امیدوارم با آگاهی کافی از عواقب این‌گونه حرف زدن، این حرف‌ها را زده‌باشید. چرا که بار سنگینی به دوش آدم می‌گذارد این‌که راحت دست به قلم ببرد و درباره‌ی این و آن قضاوت کند.

عاقبت‌‌تان به‌خیر بزرگ‌وار
تن ها را خواندم. در نگاه اول به نظرم سبک نوشته خیلی شبیه کارهای رضا امیر خانی بود.برای همین دوست داشتنی تر شد.بعد در خوانش دوم دیدم این کتاب به عنوان اولین اثر از یک طلبه خیلی کار دل نشین و خوبیست. وبه قول منتقد محترم جلوه های دینی اش را فریاد نمیزند.درعین اینکه به آن ها پایبند است.روایت جالبی دارد.پایان بندی مخصوصا من را خیلی جذب کرد.این دگرگونی زیبای سهیل خیلی نرم روایت شد.
در مورد انتشارات چیزی نمی دانم اما این کتاب من مخاطب را خوب با خودش همراه کرد.

پاسخ:
پاسخ: لطف دارید.
از جناب امیرخانی نام بردید. بنده بسیار به‌ایشان مدیون هستم. هرچند خودشان بی‌خبرند و من را شاید در حد یک تصویر سیاه و سفید هم به یاد نیاورد.
در فکر این هستم که اگر خدا بخواهد یادداشتی درباره‌ی امیرخانی و نسل نو ادبیات بنویسم. البته نه برای انتشار. که صرفا برای دل‌خوشی خودم.
بسیار اتفاقی رسید دستم و خوندمش و بسیار غیر اتفاقی تر و صد البته با تامل دوستش داشتم به خصوص چند صفحه آخر کتابُ
با آرزوی توفیق روز افزون

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی