تن‌ها

بسم‌الله| هنوز به ماه نرسیده بود روزهای با هم بودنمان. ایستادم کنارت. گفتم «چرا تن‌ها؟». آستین‌هایم را زدم بالا و دست‌هایم را گذاشتم روی‌ ظرف‌های نشسته. یاد بچه‌گی‌هایمان افتادی. گفتی «آن‌روز توی حیاط خانه‌تان خیلی تلاش کردی حباب درست کردن را یادم بدهی. یادت هست؟» گفتم « یادم هست دوست داشتم برسانمشان به ماه». با انگشت‌های کفی‌ات حلقه‌ای درست کردی و نفس کشیدی تویش. حباب رنگی با نفس‌هایت بزرگ شد و رفت بالا. نشست کنار قرآن روی طاقچه.
هنوز به ماه نرسیده بود روزهای با هم بودنمان که حباب تو رسید به آسمان. به ماه.

45 |من فقط یک دزد ساده‌ام!

دوشنبه, ۲۳ ارديبهشت ۱۳۹۲، ۱۰:۲۶ ب.ظ
تاریکی شب کورم کرده. مثل گربه‌‌ای چهار دست‌وپا می‌شوم و دستم را می‌گذارم لبه‌ی پشت‌بام. شاید این‌طور بتوانم توی خانه را ببینم. کاه‌گل‌های لعنتی طاقت نمی‌آورند و زیرِ دستم را خالی می‌کنند. نزدیک است پرت شوم پایین و با صورت پهن حیاط شوم که با آن یکی دست شاخه‌ی درختی را چنگ می‌زنم و خودم را نگه می‌دارم.
از خودم و این سر و صدای بی‌موقع، کفری می‌شوم. لابد همه را از خواب بیدار کرده‌ام. منِ خاک‌برسر اگر عرضه داشتم، با این همه سابقه‌‌، این ماموریت‌ سهم‌ام نمی‌شد.
صدای کسی از خانه می‌آید. بیدارشان کرده‌ام. حالا فردا صبح چه خاکی به سرم بریزم؟ بگویم عرضه‌ی یک دزدی ساده‌ را هم نداشته‌ام؟ اگر خوش‌اقبال باشم و بالادستی‌‌ام بخواهد پدری‌ کند در حقم، مادرانه‌‌‌ترین برخوردش این است که با لگد از کار بیرونم می‌کند.
سرم را می‌دزدم پشت شاخه‌های درخت. سایه‌ی مردی می‌افتد روی دیوار حیاط. توی نورِ شمعی که دستش گرفته صورتش را می‌بینم. دارد به همین‌جایی که من مچاله‌شده‌ام نگاه می‌کند. نگران است. حتماً من را دیده و حالاست که همسایه‌ها را خبر کند. رو به من می‌گوید:
«سعید! مراقب باش»
من را از کجا می‌شناسد؟! اسمم را از کجا فهمیده؟ من که با او نسبتی ندارم. فقط مأمور بودم هر چه در خانه‌اش پیدا می‌کنم ببرم دارالحکومه. دهانم قفل شده. می‌گوید:
«صبر کن برات شمع بیارم. ممکنه بیفتی چیزیت بشه»


  

1ـ این الهامی‌ست از واقعیت
2ـ آقا می‌شود همین‌طوری، یک‌بار هم به من بگویی«مهدی! مراقب باش»؟
حالا گیرم که من دزد نیستم و خیلی بدتر از دزد‌ها هستم، برای شما که فرقی نمی‌کند. می‌کند؟
3ـ شهادت حضرت امام علی‌بن‌محمد‌ (الهادی) علیه‌السلام
تسلیت‌باد

 
 

 

    موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۲/۰۲/۲۳
    مهدی شریفی

    نظرات  (۱۸)

    من آویزانم
    و تو از آن دورها
    مواظبم هستی
    ..
    خیلی خوب بود. خیلی. ممنون واقعا. کاش همه روزها یک ربطی به یکی از آنها داشت تا همیشه ما می نشستیم از اینها می نوشتیم.

    پاسخ:
    پاسخ: دور که جای خود دارد. از این نزدیک‌ها.
    لطف دارید.
    ...
    تسلیت

    پاسخ:
    پاسخ: تسلیت
    خیلی زیبا بود. عالی بود.

    پاسخ:
    پاسخ: امام، هرخرابه‌ای را زیبا می‌کند
    چقدر از اینجا خوشم اومد: منِ خاک‌برسر اگر عرضه داشتم، با این همه سابقه‌‌، این ماموریت‌ سهم‌ام نمی‌شد.
    جالب بود ولی متوجه نشدم چی میگه
    ولی از اینکه تو قسمت وبلاگ دوستان گه گاهی آدرس تون بالا قرار میگیره خوشحالم.

    پاسخ:
    پاسخ: دقیقا کجاش رو متوجه نشدید؟
    تو ماه اخیر خیلی هم کم بالا نرفته آدرس ما. رفته؟
    خیلی خوب بود. کل متن نه ها! کل متن خوب بود! پی نوشت شماره 2 خیلی خوب بود! ولی بهرحال من فکر میکنم واسشون فرق میکنه:|

    پاسخ:
    پاسخ: من این‌جور فکر نمی‌کنم. خیلی دیدم و شنیدم.
    داشتم با خودم فکر میکردم : واقعن میشه یه بار هم به من بگن مراقب باش؟
    که یادم اومد همین امروز چند ساعت پیش همین کارر رو کردن... دقیقن انگار همینو بهم گفتن...
    ممنون که متوجهم کردید!

    پاسخ:
    پاسخ: فکر کنم این آقای سعید بیشتر مستحق قدردانی باشه.
    موفق باشید انشالله.
    چقدر این پستت ضعیف بود انگار سفارشی نوشته باشیش!!!


    نترس اینا مال تو نیست.
    اول و آخرش خیلی خوب به هم ارتباط پیدا کردن.
    فقط کاش به جای پی نوشت ی ردی چیزی میذاشتی از آدمهای توی قصه که بفهمیم کی هستند.
    اگه پی نوشت نبود...

    پاسخ:
    پاسخ: ببین حسین من یه انتقاد خصوصی کردم حالا هی عمومیش‌کن!!
    اولش گذاشته‌بودم ولی بعد به‌نظرم اومد ابهامش شاید خوب‌تر باشه.
    سلام من اومده بودم اونموقعی اینجا جواب کامنت بخونم و اینا بعد یادم رفته بود صفحه رو ببندم بعد دیدم ازون موقع یه نفر آنه بعد گفتم نکنه صاحاب وبلاگه چشم به راهه کامنته ... نکنه تموم این مدت داشتم فوش میخوردم...
    این بود که گفتم هم یه سلامی عرض کرده باشم هم یه کامنتی گذاشته باشم!!

    پاسخ:
    پاسخ: من نگاه به تعداد «آن‌»‌ها نمی‌کنم. نگاه به نوشته‌های «این» جا می‌کنم.
    علیک سلام.
    ماجرا تکان دهنده بود.
    شما هم خوب نوشتید.

    پاسخ:
    پاسخ: ماجرا تکان‌دهنده‌ است.
    شما هم خوب خواندید.
    به حرمت آن عزیز...
    هر که را می توانید دعوت کنید
    از همین امروز...
    شرحش را گفته ام
    یا مهدی
    چه خوب بود!!!

    پاسخ:
    پاسخ: خوبی از خودته
    خیلی خوب. ساده و قوی. یکی از بهترین الهاماتی بود که می‌شد از این واقعیت داشت! :)
    +
    +++ پ.ن2 هم.

    پاسخ:
    پاسخ: لطف دارید.
    کم‌پیدا هستید. قصد شروع مجدد نوشتن وبلاگی ندارید؟
    خ شیرین بود
    اصن نثرت که حسابی کشش داره . : )


    پاسخ:
    پاسخ: همین الان یه بیانیه سیاسی تو کامنت‌هات گذاشتم که اساسی به کنه این نثر پی ببری!!
    همین ابهامش که در پاسخ به حسین گفتید!

    پاسخ:
    پاسخ: این یه ماجرای واقعی از شخصی به‌نام سعید حاجب (اگه اشتباه نکنم) هستش که (به‌خاطر یک‌سری شایعات که حضرت مال و منالی برای خودش دست‌وپا کرده و ...) مامور می‌شه به خونه‌ی حضرت هادی (ع) بره و شبانه وقتی می‌خواسته پا به خونه بذاره همچین جریانی پیش میاد.
    بعد که وارد خونه می‌شه می‌بینه اوضاع خونه خیلی ساده و محقرانه است و حضرت یه حصیر پهن کرده و در حال عبادت بوده و ...
    واقعا؟
    این یعنی اینکه من اطلاعات عمومی پایینی دارم؟
    چه زشت!
    میدونید یاد چی افتادم؟ " اباصله"

    پاسخ:
    پاسخ: فکر نمی‌کنم. من هم یه شب قبلش این ماجرا رو شنیدم.
    حالا چی هست این "اباصله"؟
    حرصم میگیره این بلاگ بروز رسونی ها رو نشون نمیده ...

    حالا حتما باید بری دزدی تا آقا بهت بگن مواظب باش ؟!!!

    نمیشه یه کار خوب انجام بدی آقا بهت بگن آفرین مهدی جان دمت گرم ؟

    همش منفی فکر کن ها

    ولی خداییش خیلی خوب مینویسی . من عاشق نوشته هاتم .
    یه پیشنهاد ! ..نمیشه تو همین وبلاگ کلاس داستان نویسی بزاری؟ ما گناه داریم نمیتونیم تو جلسات حضوری شرکت کنیم خب

    پاسخ:
    پاسخ: من که بهتون پیشنهاد دادم تشریف برگردید تو همین بلاگفای خودمون. تاره یه مقدار ارتقاء هم پیدا کرده سرعت‌ش هم خوب‌تر شده.
    خب ما که بلد نیستیم خوب باشیم. به همین‌چیزا امید داریم دیگه!
    کلاس رو معلم‌ها می‌زارن، نه شاگردای ضعیف.
    برا چی حضوری نه؟ ناهار میایم تهران منزل شما، بعدش یه جلسه داستانی هم برگزار می‌شه دیگه!
    فوق العاده بود،آدم دیگه روش نمیشه که داخل وبلاگش چیزی بنویسه
    نکنید؛فواق العاده ننویسید

    پاسخ:
    پاسخ: خوبیش به بزرگواریه که ازش نوشته شده. نه خود نوشته
    گریه ام گرفت
    همین...

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی