تن‌ها

بسم‌الله| هنوز به ماه نرسیده بود روزهای با هم بودنمان. ایستادم کنارت. گفتم «چرا تن‌ها؟». آستین‌هایم را زدم بالا و دست‌هایم را گذاشتم روی‌ ظرف‌های نشسته. یاد بچه‌گی‌هایمان افتادی. گفتی «آن‌روز توی حیاط خانه‌تان خیلی تلاش کردی حباب درست کردن را یادم بدهی. یادت هست؟» گفتم « یادم هست دوست داشتم برسانمشان به ماه». با انگشت‌های کفی‌ات حلقه‌ای درست کردی و نفس کشیدی تویش. حباب رنگی با نفس‌هایت بزرگ شد و رفت بالا. نشست کنار قرآن روی طاقچه.
هنوز به ماه نرسیده بود روزهای با هم بودنمان که حباب تو رسید به آسمان. به ماه.

57 |سی‌روزنامه |چهارم

جمعه, ۲۱ تیر ۱۳۹۲، ۱۰:۴۶ ب.ظ
روزچهارم |چراغ‌مطالعه

گلوی چراغ مطالعه‌ی فلزی را می‌گیرم و بلندش می‌کنم. جوری‌که چشم‌توی چشم شویم و می‌گویم: «برو به درک» آخرین‌باری که تلاش کردم روشنش کنم، برق‌مان پرید و تا علت را بفهمم و کلید اتاق برق را از نگهبان مجتمع بگیرم و فیوز واحدمان را پیدا کنم، یک‌ساعتی اسیر تاریکی‌مان کرد.
سرش را تا جایی که راه می‌دهد خم می‌کنم و می‌چسبانم به کف پایش و با هر چه توان توی دستم هست پرتش می‌کنم ته کارتون اسباب‌ «به‌دردنخورِ خاک‌برسر». این اسم را پنج‌دقیقه‌ی پیش خودم گذاشتم روی وسیله‌های ریز اعصاب‌خورد‌کن‌مان. که قصد جمع و جور شدن ندارند!
یونولیت‌های توستر برقی را از گوشه‌ی هال برمی‌دارم و می‌اندازم‌شان توی کیسه‌ی زباله و توی دلم رو به توستر می‌گویم: «کورخوانده‌ای اگر فکر می‌کنی می‌گذارمت توی جعبه و بسته‌بندی‌ات می‌کنم»
ته‌مانده‌های مقواهای فابریانو را با وحشیانه‌ترین شکل ممکن مچاله‌ می‌کنم و بعد می‌روم سراغ لوله‌کردن قالی؛ با همه‌ی تکه کاغذهایی که رویش جامانده‌اند. محال است بگذارم کسی تمیزش کند. این‌ها حق‌شان است با خفت و خواری جابه‌جا شوند و به خانه‌ی جدید بروند. این‌ها دارند وقت من را می‌کشند. همین زودپز مسخره که حالا زل زده به قیافه‌ی خسته‌ی من، اگر مرام و معرفت حالی‌اش می‌شد زودتر از این‌ها همراه باقی ظرف‌ها گورش را گم کرده‌بود که من این‌همه از وعده‌هایم عقب نمانم. 
کارهایم مانده و یک لنگ‌درهواییم. نه ساکن خانه‌ی جدیدیم نه اهل خانه‌ی قدیم. این وسیله‌های تمام‌نشدنی خسته‌ام کرده‌اند. حرصم را با لگدی به پهلوی قالی لوله‌شده خالی می‌کنم و می‌نشینم روی کمرش. چشمم می‌افتد به سر خمیده‌ی چراغ مطالعه. کادوی عروسی شهیدی‌ بوده به پدرم که سالِ پیش در خانه‌ی پدری چشم‌مان را گرفت و گذاشتیمش کنار قفسه‌ی کتاب‌های دفاع مقدس ...
دستم می‌لرزد. از ته کارتن بیرونش می‌آورم و سرش را بلند می‌کنم. چشم‌هام می‌سوزند و بی‌آن‌که بتوانم به صورتش نگاه کنم، سرم می‌افتد پایین و می‌نشینم روی سرامیک‌های هال و با انگشت‌هایی که آرام نمی‌گیرند، شروع می‌کنم به تایپ:
«گلوی چراغ مطالعه فلزی را می‌گیرم ...»


دعای روز چهارم:
اللهمّ قوّنی فیهِ على إقامَةِ أمْرِکَ واذِقْنی فیهِ حَلاوَةَ ذِکْرِکَ وأوْزِعْنی فیهِ لأداءِ شُکْرَکَ بِکَرَمِکَ واحْفَظنی فیهِ بِحِفظْکَ وسِتْرِکَ یـا أبْصَرَ النّاظرین....... 
ای خدا ! تو که کریم‌ی. یه زوری بهم بده که بتونم تو این روز به دستورت‌ عمل کنم و یادت که می‌کنم دلم غنج بره و (بعد از همه‌ی این‌ها) اوضاع جوری بشه که بتونم شکرت کنم. خدا منو با دست خودت نگه‌دار و پرده بکش روی بدی‌هام. تو که هیچ چشمی به اندازه‌ی چشم تو وجودمو نمی‌بینه! 



موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۲/۰۴/۲۱
مهدی شریفی

نظرات  (۲۲)

۲۱ تیر ۹۲ ، ۲۲:۲۶ دشتْ‌بان
آقا روزِ چهارم تازه شورو شده!
.
مگه قرار نبود کمک خواستی صدام کنی بی‌معرفت؟ دیگه چراغ مطالعه که می‌تونم جا به جا کنم!

پاسخ:
پاسخ: چشم رو هم بذاری تموم می‌شه.
.
گفته‌بودی خونه‌ی «غریبه»‌ها نمی‌آی خب!
ماهم یدونه ازون چراغ مطالعه ها داریم! یه مدت کوتاهی یادمه روزا هم روشنش میکردم که با نورش مشقامو بنویسم! (در این حد ندید بدید!) اسباب کشی تو ماه رمضون که خیلی خره! حتما به این دشتبان بگید بیاد کمکتون بابا! خدا صبر بده بهتون.

پاسخ:
پاسخ: اگه ترس از برق‌گرفتگی نبود من هم مجدد تلاش می‌کردم برای روشن کردنش.
۲۱ تیر ۹۲ ، ۲۳:۲۱ عارف عبداله‌زاده
خب الحمدلله من یه خصلت خوب دارم و اونم اینه که اهل آرشیو نیستم! یعنی یه چیز می‌گم یه چیز می‌شنوفین‌ها... دیگه اون چیزای دوران کودکی (در حد یه جعبه شیرینی یه کیلویی) رو هم مامانم از دستم دور کرد وگرنه من می‌دونستم و اونا؛ به خاطر همین کل کتاب و وسایلام دو تا کارتن سیگاری می‌شه؛ ریلکس ریلکس...
دلتون سوخت؟

پاسخ:
پاسخ: سبک‌بار بودن خوبه اما آرشیو نداشتن خیلی نه. پس چرا باید دل‌ بسوزه؟
دهن ماه رمضونی اسباب کشی میکنید؟ نکنید این کارو!

نفرین همون یاروه که برا سحری خواب مونده بود خجالت زده ش کردیداا :-)

پاسخ:
پاسخ: هرچند تلخه اما منم هم‌چین حسی بهم دست داده!
۲۱ تیر ۹۲ ، ۲۳:۳۲ دشتْ‌بان
اولن که گفته بودم دعوت کسایی که نمی‌شناسمو قبول نمی‌کنم. ثانین که خودت قوین بر این باور بودی که ناآشنا نیستی. ثالثن من گفتم دعوت قبول نمی‌کنم، نگفتم که ندای کمکِ مسلمانی را بشنوم پاسخ نمی‌گویم! دیگه از کسی که تو خیابون ماشین‌شو هل می‌دم که غریبه‌تر نیستی؟!

پاسخ:
پاسخ: خب آخه ما توی دهاتمون رسمه وقتی یکی بهمون کمک می‌کنه افطاری سحری چیزی بهش می‌دیم. اون‌وقت نه راه پس داری نه راه پیش!
همچین تو قسمت نظرات رو صفحه ما،اومده بود "بی تن" ک دلم سوخت جدا...بعد ک کلیک کردیم،دیدیم بلاگفا هم مارو سرکار میذاره...اینقد "ساده" ایم ما...:)

امروزم میگذره...اسباب کشی م میگذره...همه چیز گذراست...(جدیدا خیلی حواسم هست ب این گذشتن ها...ولی نمیدونم چرا دلتنگی م نمیگذره...)

+سلام،طاعات قبول انشالله...

پاسخ:
پاسخ: شاید چون دل زمان سرش نمی‌شه. کلا قوانینش فرق داره
به قول بهار خدا صبرتون بده...اسباب کشی اونم توی ماه رمضان!؟
میگم آقایون چقد شبیه هم عصبانی میشن
.
.
ان شائ الله خونه جدیدتون پربرک تر از قبلی باشه

پاسخ:
پاسخ: ممنون!
یعنی مشخص بود که عصبانی بودم؟!
سلام
کعبه ای متفاوت
این عنوان پستی است که ازتون تمنا دارم وقت گذاشته وبخوانیدو نظر راهنمایی تان را ذیلش مرقوم نمایید.برای همراه کردنمان با ادعیه ی روزانه ماه رمضان ازشما تشکر و قدردانی فراوان دارم

پاسخ:
پاسخ: التماس دعا.
ان‌شاء‌الله
سلام
کعبه ای متفاوت
این عنوان پستی است که ازتون تمنا دارم وقت گذاشته وبخوانیدو نظر راهنمایی تان را ذیلش مرقوم نمایید.برای همراه کردنمان با ادعیه ی روزانه ماه رمضان ازشما تشکر و قدردانی فراوان دارم
۲۲ تیر ۹۲ ، ۰۶:۱۲ مـَه جبین ..
و چ اسباب هایی که ب دلمان نشسته و جای ب هیچ چیزی هم نمیدهند ..
و چ اسباب هایی که اگر رد ِ شان را بگیریم برسد ب عزیزانی که ..

+ چ خوب شده این متن .. سرامیکِ .. گلوی ِ چراغ مطالعه هه .. همش و همش شاید هم یه تلنگر بوده ..
اما ب جا بوده ..

پاسخ:
پاسخ: اسباب خانه، سبب شادی‌ها و غم‌های زیادی می‌شوند. بی‌آنکه خود به چشم بیایند
خدا جون کاش اوضاع جوری بشه که بتونم از ته ته دلم اونم راستکیه راستکی شکرت کنم... نه از این شکرای آبکی.... :(

پاسخ:
پاسخ: ان‌شاء‌الله
سلام
الهی زودتر صاحب خونه بشین
انشاالله اسباب کشی بعدی برید خونه خودتون


خدا قوت...

فضا رو خیلی قشنگ توصیف کردین
قشنگ میشد تصور کرد چی میگین

التماس دعا
یا حق

پاسخ:
پاسخ: ای‌شالله همه‌ی مستاجرا صاحب‌خونه بشن که دیگه هیچ صاحب‌خونه‌ای مجبور نشه دنبال مستاجر بگرده!!
ممنون از لطف‌تون
چه تمثیل ِ زیبایی
به خط ِ آخر کـ می رسم درد و بغض اش را
در گلوی ام احساس می کنم...

و می رسم به نامه ی سید مرتضی که می گفت ؛ کوچه دیگر تو را به یاد ندارد اما می داند که چیزی را فراموش کرده است ، خیابان حتی بخاطر نمی آورد که چیزی را فراموش کرده باشد و شهر ...

پاسخ:
پاسخ: بغض احتمالا مال نامه‌ی سیدمرتضاست
۲۲ تیر ۹۲ ، ۱۲:۰۵ خانم معلم
سلام و خسته نباشین

خدا بهتون توان بده ... من بعد 5 ماه که از اسباب کشیم میگذره هنوز یه سری وسایل تو اون خونه داشتم که اونم به مدد یه بنده خدایی از اونجا بیرون ریخته شد .البته هنوز دو تا لوسترو بخاری خوشگلم اونجاست . ایشون ما به هیچ وجه من الوجوه حاضر نیست دیگه پاشو تو اون خونه بزاره ... اینه که میفهمم . طفلی مقواهای فابریانو ...چی کشیدن از دستت . چقدر این اسباب هایی که اضافه میمونن و با بقیه وسایل نمیرن اعصاب خورد کنن ...

خدا رو شکر که اینجا طبقه ی دوم هستین . بازم جای شکر داره ... چشم به هم بزنی رفتی خونه ی خودتون . شکیبا باش مرد !

از این بلاگفا نمیزنی بیرون . کشت منو تا یه عدد بهمون نشون داد که این نظرمون بفرستیم برات ! اَ ه ...

پاسخ:
پاسخ: ما شاید اهل جابه‌جا کردن خونه باشیم اما اهل جابه‌جایی و رفتن از بلاگفا نیستیم. ما هستیم و سنگر این‌جا رو حفظ می‌کنیم که تا شما از بیان خسته‌شدید دوباره برگردید کرکره‌ی کلاس قدیمی رو بکشید بالا و راهش بندازید
خب؟؟؟
از اینا بود که باید آخرش بگی خب !!!

پاسخ:
پاسخ: هیچی دیگه. پشیمون شدیم مثلا!
به طرز عجیبی دوست داشتنی بود...
لینک هم شدید که خب صرفن جهت ابراز ارادت عرض می کنم نه مثلن گدایی کامنت که اغلب باعث میشه حالم از این جمله به هم بخوره و ازش استفاده نکنم....

پاسخ:
پاسخ: لطف دارید.
بزرگوارید و قطعا عبارت‌تان این‌طور خوانده نخواهد شد.
۲۲ تیر ۹۲ ، ۱۹:۳۰ خارج ازچارچوب
اگه اثاث کشی رو تجربه نکرده بودم این خشونتت رو باور نمیکردم

پاسخ:
پاسخ: خوبه!
اگه باور نمی‌کردی گیرت می‌آوردم و با مشت و لگد بهت می‌قبولوندم.
چمدان سنگین را کشان کشان میندازم گوشه ی اتاق ...
هی با خودم کلنجار می روم ک گذرم نخورد به باز کردنش
افاقه نمی کند و دم اذانی که به هوای مفاتیح کوچکم این ور و آن ور را دور خودم می چرخم یادم می آید کجا گذاشتمش ..
می روم سراغ چمدان و در عرض یک دقیقه دهان گشادش باز می شود و هر چه بوی جاده هست می ریزد بیرون ...
حالا بین این همه کتاب و کتاب و کتاب که در انتظار رسیدن خانه شان آواره شده اند یک مشت خرت و پرت هم اضافه شده ...
با دو چیز توی زندگیم اصلا حال نکرده ام ! + اسباب کشی + اسباب چینی
کاش مثلا خدا هم خودش آدم را تر و تمیز تحویل می داد و می گرفت !

پاسخ:
پاسخ: هرچند معلوم نبود چمدان سفر بوده یا چمدان برگشتن از سفر، اما توفیری نمی‌کند. باز شدن دهانش و ولو شدن محتویاتش کافی است که شما را از تجربه‌ی اسباب‌کشی و اسباب‌چینی بدحال کند.

۲۲ تیر ۹۲ ، ۱۹:۴۹ عارف عبداله‌زاده
شاید شوما هم یه روزی به این برسین که آرشیو نداشتن هم خوبه و اون وقت دلتون سوخت

پاسخ:
پاسخ: شک نکن اگه به این رسیدم تو رو به عنوان متخصص منهدم نمودن آرشیو صدا می‌زنم زحمتش رو بکشی برام!
۲۲ تیر ۹۲ ، ۱۹:۵۴ غیرمنتظره
این پست خیلی برام آشنا بود.
یه وقتایی دقیقا در همین حد با اشیا دعوا دارم.

پاسخ:
پاسخ: پس خوش‌به حال اشیاء دور و برما که نهایتاً سالی یک‌بار بدرفتاری می‌بینند!
سلام..
هیچ وقت به اسباب کشی علاقه ای نداشتم اما یهو دلم خواست!!!
(یعنی دلم بیشتر دلم خواست تمام حرص و عصبانیتم را سر فرش ها و وسایل خانه خالی کنم. . .)

پاسخ:
پاسخ: به گمانم فرش‌های مغازه‌های شهر‌تان دارند نذر و نیاز می‌کنند زیرپای شما پهن نشوند!
۲۲ تیر ۹۲ ، ۲۲:۲۵ دشتْ‌بان
این دهات‌تون کجاس؟!

پاسخ:
پاسخ: هرجایی جز پرچکوه!

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی