تن‌ها

بسم‌الله| هنوز به ماه نرسیده بود روزهای با هم بودنمان. ایستادم کنارت. گفتم «چرا تن‌ها؟». آستین‌هایم را زدم بالا و دست‌هایم را گذاشتم روی‌ ظرف‌های نشسته. یاد بچه‌گی‌هایمان افتادی. گفتی «آن‌روز توی حیاط خانه‌تان خیلی تلاش کردی حباب درست کردن را یادم بدهی. یادت هست؟» گفتم « یادم هست دوست داشتم برسانمشان به ماه». با انگشت‌های کفی‌ات حلقه‌ای درست کردی و نفس کشیدی تویش. حباب رنگی با نفس‌هایت بزرگ شد و رفت بالا. نشست کنار قرآن روی طاقچه.
هنوز به ماه نرسیده بود روزهای با هم بودنمان که حباب تو رسید به آسمان. به ماه.

64 |سی‌روزنامه |سیزدهم

دوشنبه, ۳۱ تیر ۱۳۹۲، ۰۲:۱۵ ق.ظ
روزاول |یک‌وجب‌زیرآب
روزدوم |آرماتوربند
روزچهارم|چراغ‌مطالعه

روزپنجم |کرم‌ها
روز هفتم |ماندگاری
روز نهم |سینک
روزدهم |موشک‌زپرتی
روزیازدهم |نگاره‌های ماه
روز دوازدهم |گردی‌های فلزی

روزسیزدهم
|چروک‌ها

«دستات رو از هم باز کن ... دست چپت رو بده عقب‌تر ... حالا شروع کن از سمت راست به تا زدن... این‌جوری ...»
مجتبا این را می‌گوید و خودش هفت‌متر دورتر از من،
 شروع می‌کند به تا زدن پارچه‌ی سفید. و من همین‌طور خیره‌اش مانده‌ام تا این طرف‌را درست به قرینه‌ی آن‌طرف تا بزنم. 
هنوز چشمم به چروک‌هاست. می‌پرسم:
«اگر اتو می‌زدیم بهتر نبود؟ می‌شد مثل عمامه‌ی خودت»
می‌خندد و می‌گوید:
«با اتو درست نمی شود. عمامه‌ی نو را هر کارش کنی چروک دارد. باید زیاد سرت بگذاری و زیاد بشوری‌اش تا صاف شود»
راست می‌گوید. این دومین‌بار است که می‌خواهم از این عمامه کار بکشم. بار اول فاطمیه بود. جنوب کرمان. سه روز برای محو چروک‌ها کافی نیست. حتا اگر راهی این سفر پانزده روزه هم بشوم، باز عمامه‌ام از نو بودن نمی‌افتد. 
هجده‌روز عمامه به سر داشتن برای یازده سال سربازی! خیلی کم است.
حالا نشسته‌ام و با خودم حساب می‌کنم که چند روز زدن به دل بیابان‌ها لازم است تا چروک پارچه‌ی عمامه‌ام پاک شود؟ باید برای چند نفر آیه و روایت بخوانم؟ چند مساله‌ی شرعی بگویم؟ پای درد‌ و دل چند دل شکسته بنشینم؟ به امامت، برای چند نفر نماز بخوانم؟
 دیشب تمام شده و هنوز خبری از سفر به جنوب خراسان به دستم نرسیده. نکند این‌بار هم قرار نیست عمامه‌ روی سر بگذارم؟ دلم آشوب می‌شود. این پارچه هنوز پر از چروک است.


مچاله‌ها:
یک. ای‌دی‌اس‌ال‌مان وصل شد بالاخره

دو. تبلیغ وظیفه‌ی همه‌ی طلبه‌هاست.
البته مدل‌هایش فرق می‌کند.
سنتی‌ترینش، عمامه روی سر گذاشتن و رفتن بین مردم است

سه. ماه توی آسمان امشب گردِ گرد می‌شود.
نصف مهمانی گرد شد و رفت. نصف دیگرش مانده فقط
دعای افتتاح + دعای ابوحمزه
توفیق‌تان شد و در این روزهای مانده خواندید، حتما
همه را دعا کنید

چهار. اگر قسمت شد و به تبلیغ، رفتم بیابان‌های خراسان جنوبی
بعد مثلا طالبان آن‌جا من را دست‌گیر کردند
و از کله‌پا شدنم فیلم ستاندند و دیدید،
حلال کنید کلا. حتا شما دوست عزیز!



دعای روز سیزدهم:
اللهمّ طَهّرنی فیهِ من الدَنَسِ والأقْذارِ وصَبّرنی فیهِ على کائِناتِ الأقْدارِ ووَفّقْنی فیهِ للتّقى وصُحْبةِ الأبْرارِ بِعَوْنِکَ یا قُرّةَ عیْنِ المَساکین...........خدا! امروز تمیزم کن از «چروک» و کثیفی‌ها. و بهم صبر بده به هرچی که تو زمین و آسمون برام مقدر شده. و توفیق بده که اهل تقوا بشم و هم‌نشین خوب‌هات. به حق یاری‌گریت ای نور چشم!

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۲/۰۴/۳۱
مهدی شریفی

نظرات  (۳۴)

۳۱ تیر ۹۲ ، ۰۲:۳۵ ح‌س‌ی‌ن
سلام!
ولی تو فقط به یک شکل شهید میشی!
اونم همونجوری که به صادق گفتم
زندان ابوغریب و شکنجه... .
چیه؟!
برات دعای شهادت کردم! بدت میاد؟


بعدا با خودم می‌شمارم!
ی شهید... ی مفوقدالاثر... ی جانبار... ی شهید!!!
...
و اگه منم مث مجتبی بخوام خودمو ناراحت ببرم به چیزی که ناراحتی نداره و عادی بوده(یعنی جواب تلفن ندادنا که می‌گفت)می‌گم:
چرا به م.ن نگفت؟!

پاسخ:
پاسخ: تو دعای شهادت بکن. مدلش مهم نیست!
البته مشکلات خونوادگی تو و مجتبا قاعدتا نباید به من ربط پیدا کنه ولی من چون پر رو هستم و به جفت‌تون علاقه‌مند، اظهار نظر می‌کنم تا جنگ و دعواتون بیخ پیدا نکنه.
این همون قضیه‌ست که قبل ماه‌رمضون صحبتش شد دیگه. که توی بک‌لرسیتی مطرح کرده بود (اگه اشتباه نکنم) که تو گفته‌بودی نمی‌تونی (اگه اشتباه نکنم باز) و ...
بعد اون موقع که من بهش گفتم از وسط رمضون به بعد موافقم، هی پیگیر شده آخرش قرارشده ما رو ببره وسط بیابون معلوم نیست چه بلایی می‌خواد سرمون بیاد!!!
۳۱ تیر ۹۲ ، ۰۲:۴۱ ح‌س‌ی‌ن
راستی کار خیمه رو تحویل دادی؟!؟؟؟؟

پاسخ:
پاسخ: تو که می‌دونی من کلا همه‌ی کارهام رو دارم می‌پیچونم! چرا دست می‌ذاری رو زخمم!
تو چی؟ تونستی تکمیل کنی؟
۳۱ تیر ۹۲ ، ۰۳:۲۶ ح‌س‌ی‌ن
مجتبی کلا حساس شده بهم!
می‌فهمم! نمیدونم چجوری بهش بفهمونم حساسیتش الکیه و مشکلی نیست.
...
فک میکنه مث رفتار تو با (....) دارم باهاش میکنم! این بده!
...
ویرایشش رو دارم انجام میدم! دوتا کتاب بهم داد خوندم امروز فردا براش می‌فرستم!

پاسخ:
پاسخ: اون اسم رو ویرایش کردم با اجازه‌ت.
فکر کنم بیشتر منتظر تکمیل فیلم‌هاست.
ولی خب یه جورایی ما اذیتش هم کردیم. مثلا خود من بعد یه ماه که منتظرش گذاشتم برای دو سه تا داستانک. تازه دیشب یه دونه براش فرستادم.
۳۱ تیر ۹۲ ، ۰۳:۴۹ خانم معلم
سلااام مهدی جان ...
سفرت بی خطر ... باور کن دیروز بعد اینکه ماه ت گفت بناست بری خراسان جنوبی ، به این فکر میکردم که اونجا بچه ها و مردم انقدر بهت علاقمند میشن که خودشون مایلند پشتت نماز بخونند . البته فکر نمیکردم عمامه بزاری ، یعنی اصلا فکر میکردم هنوز خودت نخواستی ملبس بشی ... من با افتخار پشتت نماز میخونم و مطمئنا اگه این اتفاق بیفته یکی از خاطره های قشنگ نماز به جماعت خوندنم خواهد بود ...

امیدوارم هر کجا که هستی سلامت باشی و در کارت موفق ... میدونم که میدونی باید چکار کنی ...میدونم که انقدر انگیزه هات قوی هستن که باعث جذب آدمها میشی . با دست پر برگردی انشا الله ...

دعای من اگه خدا قبول کنه هر روز بدرقه ی راهته ... خیلی مواظب خودت باش ...

پاسخ:
پاسخ: سلام و عرض ارادت
این‌طور که شما هندونه زیر بغل ما می‌ذارید از در آپارتمان هم بیرون نمی‌تونم برم چه برسه تا جنوب خراسان جنوبی!
شاعر می‌گه آواز دهل شنیدن از پشت نت خوش است
این‌طور که شما می‌فرمایید نیست و نیت اصلی ما که داریم می‌ریم توی بیابون بیش از هر چیز این است که به خودمان بیاییم و کمی آدم شویم!
و الا دل‌ صاف اون مردم پاک کجا و این دل درب‌و داغون کجا
شما همیشه لطف‌‌ دارید به ما. ممنون که توی دعاهاتون جا داریم و اسم‌مون هست. واقعا ممنون
۳۱ تیر ۹۲ ، ۰۴:۲۷ خانم معلم
شنیدی میگن دختر اگه به دنیا اومد بزار چند ساعت باشه خودش جای خودش رو باز میکنه !! ...در مورد تو هم همینه ، طالبان اگه بزارن تو چند ساعت بین شون بمونی مطئنا جای خودت رو باز میکنی اون وقت بیچاره طالبانی ها !!! چه مخی بخوری ازشون

و خودت هم وقت خوندن ابوحمزه و افتتاح و این سه شب که دعای مجیر داره ، یادمون باش ...

پاسخ:
پاسخ: البته اگه هم به ظرفیت‌های نداشته‌ی من این‌قدر خوش‌بین هستید، به ظرفیت‌های نداشته‌ی طالبان نباید این‌قدرها خوش‌بین باشید. اونا گیر بیارن ما رو قبل همه یه چسب 5 سانتی بزرگ رو دهن‌مون می‌کشن بعد دوربین می‌ذارن جلومون بعد یکی با کلت‌کمری تالاپی یه گلوله می‌زنه تو مغز پوکمون!

۳۱ تیر ۹۲ ، ۰۴:۲۹ هما یوسفی
چقدر قشنگ ..
شما باید برامن دعا کنید.
انشاالله شهید بشید بین دو تا دست امام زمان عج
یا علی
۳۱ تیر ۹۲ ، ۰۴:۲۹ هما یوسفی
اشتباه تاپی تصحیح شد:
چقدر قشنگ ..
شما باید برامون دعا کنید.
انشاالله شهید بشید بین دو تا دست امام زمان عج
یا علی

پاسخ:
پاسخ: یعنی دعا از این بهتر وجود نداره!
متشکر!
۳۱ تیر ۹۲ ، ۰۵:۵۲ مَـ ه جَـبـیـن
1: ای دی اس ال ِ تون مبارک .
2: فکر نمیکردم طلبه باشید .. الحق که طلبه ی خوبی هستید . خدا قبول کنه .
3: محتاجیم .. شما هم همین طور + پای منبر هم دعای جمعی که میخونید !
4: ان شاء الله شهید شید ..

پاسخ:
پاسخ: کما بیش حرف‌ش مطرح می‌شد اینجا ها، اما شاید چون به یقین طلبه‌ی نالایقی هستم، اعلام رسمیش رو ضروری ندیده بودم.
ما می‌ریم تبلیغ که خودمان درست بشویم.
متشکر از دعای‌تان.
۳۱ تیر ۹۲ ، ۰۶:۴۱ عارف عبداله‌زاده
چی؟ شوما قراره بری رو مخ طالبان؟



پاسخ:
پاسخ: نه. اگه به اونجا رسید شماره‌ی تو رو بهشون می‌دم. من حوزه‌ی تخصصم فرق داره!!!
بیچاره طالبانی ها ... :)
بعد یعنی در حالت عادی غیر تبلیغ لباس نمی پوشید ؟

پاسخ:
پاسخ: الان تازه می‌فهمم چقدر گروهک طالبان طرف‌دار داشته و ما نمی‌دونستیم!!
خب راستش بین حوزوی‌ها‌، تلبس دائم با تلبس تبلیغی خیلی با هم ملازمه ندارند! فعلا ما خدا اگر بخواهد جزء دسته‌ی دوم قراره باشیم و لباس روحانیت رو صرفا برای رفتن به تبلیغ تن می‌کنیم. تا آینده برامون چطور رقم بخوره.
چه انتظار سختی است روزهای قبل رفتن، مدام استرس اینکه نکنه نخواد ..

دوازدهم قرار بود ما هم بریم ، هنوز خبری نیست :|
.:طرح عذاب شیطان در ماه رمضان:.
ناگواری های شیطان:
1-سجده کردن برای خدا
2-تلاوت قرآن
3- دیدار با مومن
4-صدقه دادن
5-فروبردن غضب
6-مسواک زدن
7-نماز اول وقت
8-صله رحم
9-دعا هنگام عطسه(یرحمک الله)
10-سکوت
بیاید ماه رمضونی جوری عذابش بدیم که تا حالا به عمرش ندیده!!!
۳۱ تیر ۹۲ ، ۰۹:۵۰ عارف عبداله‌زاده
آقا ما تخصصای دیگه‌ای هم داریما، کلا ظرفیت زیاد داریم، باید آزاد شند فقط
می خواین اول از اوباما و پرز و بانو هیلاری شروع کنم؟
۳۱ تیر ۹۲ ، ۱۰:۰۹ پـــرواز...
سلام...
فکر میکنم برای یه طلبه تبلیغ رفتن یه حس خیلی شیرین باشه..
اگه شیرینه: امیدوارم زودتر بچشید شیرینیشو...
یه سوال تخصصی: این عمامه ها طولشون چه قدره؟؟ چند متره؟سنگین نیستن؟؟
به قول عباس بابایی:
خدایا مرگ من و خانواده ام را شهادت در راه خودت قرار بده. . .
بالاخره آدم باید یه ظرفیتی رو در خودش ایجاد کرده باشه که قصد رفتن به تبلیغ رو کرده باشه (که حتما در مورد شما صدق میکنه) وگرنه سنت طلبگی باشد یا هر چیز دیگر مفید فایده نیست هم برای خودش هم برای جماعت مخاطبش (مثلا یکی مثل من باشه حاضره یه چیزی هم بده که تبلیغ نره)
اولویتهای اصلی همیشه باید فراتر از خودمون باشه
آرزو میکنم ظرفیاتامون توی این ماه زیاد بشه و برای شما آرزوی موفقیت و سلامتی دارم در راه هدفتون
۳۱ تیر ۹۲ ، ۱۰:۱۶ زهره سعادتمند
آخ آخ
خدایا مواظب شون باش
مواظب همه شون


من نمیدونم چرا تو این موارد خیلی شوخی م نمیاد! از بس اعصاب ندارم!
خدا به همسرتون صبر بده!
سلام علیکم..
:-) راستش منم فکر نمیکردم طلبه باشید...
خدا خیرتون بده..

التماس دعا.
۳۱ تیر ۹۲ ، ۱۱:۳۷ خلوت نشین
یعنی شما از راهنمایی رفتید مدرسه علمیه؟
ماشاءالله داریدا...
سلام

امشب ماه کامله
ولی به نیمه اش رسیده...


چقدر زود گذشت...
...
...
۳۱ تیر ۹۲ ، ۱۲:۱۹ مَـ ه جَـبـیـن
خب من خیلی وقت نیست که با وبلاگتون آشنا شدم :)

ان شاء الله خدا پشت و پناهتون باشه و بامعرفت باشه و خیر ..
و صبر هم برای همسر ِ گرامی تون ..
و ..
خیلی دعاهای دیگه ..
انشالله که به سلامت برید و برگردید
قبلا نگفته بودید وارد حیطه ی کارطلبه ها هم می شوید؟
ولی بنظر من زیباترین لباس و زیباترین تاج همین چند متر عمامه است که برسرتان می گذارید.مزین به زنده کننده ی دین خداست.
دنیا چیه واقعا؟
منتظر نظر زیبایتان هستم در اسرا
برایتان از خداوند متعال روزهای پر از هادی بودن می خواهم
سلام
آخه وقتی می نویسین فک نمی کنین شاید یک بدبختی همسرش لب مرز خراسان جنوبی مشغول به خدمت باشه?
بعد تا الان به طالبان فکر نکرده باشه
با خوندن نوشته شما مغزش کن فیکون بشه .....

......
یاد یه ایمیلی که چند وقت پیش برام اومده بود افتادم
البته هیچ ربطی به شما و پستتون نداره. فقط مربوط به تبلیغه و چون جالبه براتون میذارمش انشالله که دوستان استفاده کنند و ما رو هم از دعای خیر خودشون بی نصیب نگذارند :|
با تشکر
*هو المقصود

*
از ما اصرار و از ایشان انکار

هر چه گفتیم نصیحتی، نکته ای، حرفی ....

بعد از کلی اصرار گفت من که حرفی ندارم ولی خاطره ای برایتان نقل می کنم


تبریز منزل شخصی دعوت بودم برای تبلیغ در ماه مبارک

چند روزی گذشت دیدم این جناب میزبان لام تا کام حرفی نمی زند

برایم عجیب بود، احتمال دادم اهل دل باشد

اصرار کردم بر نصیحت و هر بار طفره می رفت و می گفت شما مبلغ هستید و ...

روز هفدهم هجدهم رندی کردم، بقچه ام را زدم زیر بغلم و گفتم یا علی، برمی گردم

ظاهرا لیاقت همصحبتی و نصیحت شنیدن ندارم و ...

آشفته شد، بعد از کمی درنگ گفت پاشو بریم

رفتیم منطقه بزرگی که چند تا روستا داشت و من را برد کنار یک حمام

صدا زد: هالو هالو

ناگهان دیدم یک پیرمرد چرک و کثیف و ژنده پوش از حمام بیرون آمد

بعد از سلام و احوال پرسی گفت چه ساعتی می آیی و میروی ؟

پیرمرد گفت: هر روز قبل از اذان صبح میام و شب بعد از غروب

این کار هر روز و هر سالمه

بعد جناب میزبان نگاهی به من انداخت و گفت برگردیم

گفتم پس نصیحت ؟

گفت کردم! متوجه نشدی؟

گفتم من سخت متوجه می شم، لطف کنید بازش کنید

گفت این هالو یک عمر صبح علی الطلوع تا آخر شب برای این چهار پنج روستا آب
گرم می کنه، حمام آماده می کنه

اما این وضع خودشه!

نباشه آدم یک عمر تبلیغ دین و اهل بیت کنه اما خودش ...
۳۱ تیر ۹۲ ، ۲۲:۱۴ خارج ازچارچوب
آخ که دلم لک زده برا عمامه سر گذاشتن...خراسون جور نشد با محمد برو شیراز.
۳۱ تیر ۹۲ ، ۲۳:۰۸ دشتْ‌بان
آخه خراسان جنوبی هم ترس داره؟
ما ایام فاطمیه‌ش نصفه شب بعد هیئت تو خیابونای زاهدان قدم می‌زدیم، کسی چیز نداشت به ما چیزی بگه!
تبلیغتون قبول پیشاپیش...
منم تقریبن اصلن فکر نمی کردم طلبه باشید
سلام.به روزم با این رمضان جان!
اگر وقت کردید.
سلام
اتفاقا منم میرم واسه اردو.نه از طرف دانشگاه ،بلکه از طرف حوزه!
هرچند نه برای تبلیغ
ولی ماهم میریم جنوب خراسان.اطراف شهر سرخس
دعاهای ماه رمضونو دوست دارم اینجا بخونم.تشریف ندارید عودت بدید یه جای دیگه بخونیم؟ خو
کریما برام چی رقم می زنی؟
منتظر خوانده شدنم
طالبان اگر عقل داشته باشند شما را به قول خودشان «حلال» نمی کنند. لااقل تا زمانی که یک رمان چندجلدی در دفاع از اندیشه سلفی گری تحویلشان نداده اید.
موفق باشید

پاسخ:
پاسخ: خب دست‌شان کوتاه شد از ریش ما انگار!! (لابد فهمیده‌اند چنین پتانسیلی یافت نمی‌شود در ما!)
۰۳ مرداد ۹۲ ، ۲۰:۱۳ جایی میان ابرها
«دستات رو از هم باز کن ... دست چپت رو بده عقب‌تر ... حالا شروع کن از سمت راست به تا زدن... این‌جوری ...»
چه توصیفی!جان می دهد برای شروع یک داستان!

خدا همتتان را زیاد گرداند..
خوش به حالت برادر
فکر کنم تنها چیزی که می تونی روز قیامت بهش افتخار کنی، همینه.
راستش چند روزی هست که دارم به همین موضوع فکر می کنم. انقلاب اسلامی، نه با رمان و داستان انقلاب جایی می رسه، و نه با سینمای دینی و.... . تنها راه تبلیغ انقلاب اسلامی همینه. بچه های جبهه فکری انقلاب باید "هجرت" کنند و به روستاها و شهرها برن. ما بیشتر از شجاعی و امیرخانی و طالبی و ده نمکی و... ، نیازمند "حاج عبدالله والی"ها هستیم.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی