تن‌ها

بسم‌الله| هنوز به ماه نرسیده بود روزهای با هم بودنمان. ایستادم کنارت. گفتم «چرا تن‌ها؟». آستین‌هایم را زدم بالا و دست‌هایم را گذاشتم روی‌ ظرف‌های نشسته. یاد بچه‌گی‌هایمان افتادی. گفتی «آن‌روز توی حیاط خانه‌تان خیلی تلاش کردی حباب درست کردن را یادم بدهی. یادت هست؟» گفتم « یادم هست دوست داشتم برسانمشان به ماه». با انگشت‌های کفی‌ات حلقه‌ای درست کردی و نفس کشیدی تویش. حباب رنگی با نفس‌هایت بزرگ شد و رفت بالا. نشست کنار قرآن روی طاقچه.
هنوز به ماه نرسیده بود روزهای با هم بودنمان که حباب تو رسید به آسمان. به ماه.

65 |سی‌روزنامه |هفدهم

جمعه, ۴ مرداد ۱۳۹۲، ۰۷:۱۹ ق.ظ
روزاول |یک‌وجب‌زیرآب
روزدوم |آرماتوربند
روزچهارم|چراغ‌مطالعه

روزپنجم |کرم‌ها
روز هفتم |ماندگاری
روز نهم |سینک
روزدهم |موشک‌زپرتی
روزیازدهم |نگاره‌های ماه
روز سیزدهم 
|  چروک ها 

روز هفدهم | مرکه

راننده سپیدار ها را نشانم می دهد و می گوید : " اونجا مرکه است ، رسیدیم حاج آقا "
دلم آرام نیست، " مرکه " برایم شده هندوانه ای در بسته ، با اضطرابی شبیه لود شدن سایت سنجش در روز اعلام نتایج.سخت ترین قسمت ماجرا " رو به رو " شدن است . رو به رو شدن با آدم هایی که نمیدانم توی نگاهشان چه شکلی هستم ... و با دیدن لباسی که تن من است ، کدام خاطره بد از کدام گوشه ذهنشان قرار است سبز شود جلوی چشمشان .جلوی چشم من اما خاطره رفیق قدیمی ام سبز شده .همان که به تبلیغ رفت به روستایی و به در بسته خورد . تحویلش دادند که " ما اخوند نمیخایم " و به ساعت نرسیده دست از پا درازتر برگشت . هرچه به خودم بی خود دلداری بدهم که " اینجا فرق دارد " ، بی فایده است . برای چه باید فرق داشته باشد؟ روستا روستاست . دلم آرام نیست . راننده پیش پای ساختمان سیمانی مسجد نگه میدارد . پیاده می شوم و پایم را می رسانم به خاک " مرکه " .چند زن با چادر های گلدار از دورتر ها دارند پیاده شدنم را تماشا می کنند . پیرمردی هم توی جاده ، روی موتورش در حال دور شدن است . میخاهم نگاهشان را بخوانم . خواندنی نیست اما ، و خبری نیست از ریش سفید ها ی روستا که امده باشند به پیشواز . به خودم دلداری میدهم : " بندگان خدا که نمیدانند من امده ام به دهشان " پراید سفید را دور میزنم . در صندوق عقب را بالا میدهم و لابلای وسایل توی صندوق ، دنبال کیفم میگردم . خاطره تلخ رفیق قدیمی دارد دوباره جان میگیرد که کسی عبایم را از پشت می کشد . نگاه میکنم . پسری است سه چهار ساله . با لباس پلیس ، روی دوشش ، جای درجه دو تا ستاره زرد چسبیده و زانوی شلوار آبی اش نخ نما شده .پلیس بچه ای که امده پیشوازم ، به شوقم می اورد ، می پرسم : " اسمت چیه خوش تیپ ؟ " لپ هایش تکان میخورد و دندان هایش دیده می شود . می گوید :      " علی ردا " می گویم : " بلدی منو ببری مسجد ، علیرضا ؟" سری تکان میدهد و همه ی دست چپش را دور انگشت اشاره دست راستم حلقه می کند و میکشاندم سمت ساختمان سیمانی مشجد . دستهاش گرم است . دلم آرام شده .



دعای روز هفدهم : . اللهم اهدنی فیه لصالح الاعمال و اقض لی فیه الحوائج والامال یا من لا یحتاج الی التفسیر والسوال یا عالما بما فی صدور العالمین صل علی محمد واله الطاهرین ...خدام. امروز [دستتو حلقه کن دور دستم و] بندازم تو راه که سر به راه بشم و نداشته ها خواستنی های دلمو بهم بده . تو که لازم نیس بشینم برات توضیح بدم دردم چیه و ازت بخام . ای که خودت توی دل مایی و خودت خبر داری از همه چیز .



پ.ن: دوستان عزیز ، آقای شریفی در روستا و همسرشان نیز در منزل پدری امکان دسترسی به نت را ندارند .متن حاضر را از طریق پیامک به همسرشان و ایشان برای من فرستادند که دوستان بتوانند از پست امروز استفاده نمایند . به هر شکل اگر در چینش صفحه مشکلی ملاحظه میکنید عذر بنده ی حقیر را بپذیرید .انشا الله که بزودی مشکلشان حل گردد .

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۲/۰۵/۰۴
مهدی شریفی

نظرات  (۱۰)

چه روستای خوبیست اینترنت هم داره
موفق باشید

پاسخ:
پاسخ: روستای خوبی بود. اینترنت اما نداشت.
سلامت باشید.
۰۴ مرداد ۹۲ ، ۱۳:۰۰ زهره سعادتمند
دست ِ خدا بوده اون دست گرم علی ردا

پاسخ:
پاسخ: خدا که از رگ گردن نزدیک‌تره
اما من و دست خدا ...
۰۴ مرداد ۹۲ ، ۲۰:۱۰ تریبون دانشجویی
کاش می شد توی دست های خدا زار زد همه غریبی ها رو...


خدا توفیق بده به بهشون انشائ الله مثل همیشه.
۰۴ مرداد ۹۲ ، ۲۰:۲۲ پـــرواز...
آروزی موفقیت دارم...
+ میگن آخوند نمیخوان...ولی . . .
نیاز دارن...
خدا خیر بده طلبه هایی که خوب بلدن طلبه باشن...

پاسخ:
پاسخ: واقعا خدا خیر بده به اونایی که این‌کاره ن.
سلام
میگم شما از طرف مابهشون بگین خودشون رو تو زحمت نندازن
راضی نیستیم خدایی!

پاسخ:
پاسخ: لطف دارید شما. ممنون و متشکر
سلام
مطمینم بهترین ها براشون رغم میخوره به امیدخدا...
سلام
واااای دلم ضعف زد وقتی از لحظه ی دیارت با علی ردا نوشتی ... خدا برای استقبالت یک فرشته فرستاده بود ، بی غل و غش ترین فرد روستا رو ... خوش به سعادتت که انقدر پاکی و خدا پاکترین رو برات فرستاد ... انشا الله که با معرفت هم از روستا و هم از رمضان خارج بشی ...

پاسخ:
پاسخ: ممنون از دعاهای خوب‌تون خانم معلم.
واقعا ممنون
به این میگن ته احترام به مخاطب...
ممنون بابتش آقای شریفی...هر وقت که این کامنتو می خونید.

پاسخ:
پاسخ: ما شرمنده مخاطبین با معرفت هستیم همیشه به‌خاطر ادا نکردن حق‌شون.
انشالله که سربلند از روستا برگردند

پاسخ:
پاسخ: متشکر از شما و نظرلطفتان
۲۰ مرداد ۹۲ ، ۱۵:۲۶ مَـ ه جَـبـیـن
علی ردا رو اعتقاد کنید خدا فرستاده ..

پاسخ:
پاسخ: ما دل‌مون رو هم صابون بزنیم بعیده واقعیت عوض بشه.
اما انصافا خدا خیلی با بدهاش خوب تا می‌کنه

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی