73 |سی روزنامه |بیست وششم
روزدوم |آرماتوربند
روزچهارم |چراغمطالعه
روزپنجم |کرمها
روزهفتم |ماندگاری
روزنهم |سینک
روزدهم |موشکزپرتی
روزیازدهم |نگارههایماه
روزدوازدهم |گردیهایفلزی
روزسیزدهم |چروکها
روزهفدهم |مرکه
روزهجدهم |ساکتترینمرد
روزنوزدهم |.....
روزبیستم |پیچخوردن
روزبیستویکم |تولدیکروضه
روزبیستودوم |ازکوچکیهایروح
روزبیستوسوم |عرفبا واو اضافه
روز بیست و چهارم | نگاره های ماه (3)
روز بیست و پنجم | میکروفن
روز بیست وششم | دسته 9 نفره
همه را به خط میکنم و جوری که هم بلند باشند و هم خواب رفته های روستا را نترسانم میگویم: «به راست راست».
دو نفرشان به چپ می چرخند، سه نفرشان به راست و دو نفر عقب گرد میکنند و یک نفر بی هیچ تکانی زل میزند به من، مهدی هم قهر کرده و پشت دیوار طویله ای سرش را گذاشته روی زانوهایش.
هم کلافه هستم هم میخواهم نخندم و این آسان نیست.
میگویم:
«مریکایی های پشت این لاخ اگه بدونن پهلوونای مرکه چپ و راستشون رو بلد نیستن حتما به همین زودیا حمله می کنن»
به محمد اکبر که دقیقه ای بیش به حکمی از من شد ارشد دسته، میگویم بچه ها را دوباره ستون کند و چپ و راست را یادشان بدهد و خودم میروم پشت طویله. روی زانو خم می شوم و چانه مهدی را میآورم بالا، صورتش زیر نور کمسوی تیر برق سخت دیده میشود.
«یه پسره بود ده ساله، همه بهش میگفتن تو کوتوله ای، ضعیفی، لازم نیس بیای جبهه، میدونی آخرش چی شد؟»
توی نگاهش میخانم که میخواهد بداند، ادامه میدهم:
«به همه بیمحلی کرد و رفت جبهه شهید شد»
و بعد به مهدی میفهمانم که قد کوتاهش و اخر صف ایستادنش مهم نیست وبلندش میکنم. میآید توی صف.
دسته 9 نفره را فرمان حرکت میدهم.
اولش زیاد آسان نیست. میگویم نیفتید توی چاله، همه خودشان را میاندازند توی چاله. میگویم مراقب خارهای بیابان باشند، همه پامیگذارند روی خارها و ناله میکنند، میگویم نخندید، بلندتر میخندند ...
تا روشنی باشد شوخیهایشان تمام نمیشود.میبرمشان سمت تاریکی.
علی دشتی معروف است به اینکه نصف شبها تنها تا کلاته میرود و برمیگردد. از صف بیرونش میکشم که بشود نیروی اطلاعات عملیات. میگویم راه را توی سیاهی شب نشان دهد.
دل شب چشمها را کم سو کرده و صداها را خوابانده و نیروها را ترسانده. فقط صدای کشیده شدن پا روی خاکهاست که میآید. ترسشان دارد من را هم میترساند.
داد میزنم: «کی ترسیده؟» که جواب بدهند "دشمن"
اما صداها گره میخورد به هم که:
«حاج آقا من»
«برگردیم»
«من ترسیدم»
«الان گرگ میاد»
....
داد می زنم: «نگید دشمن میشنوه»
ستون را نگه می دارم که ترسم کم تر شود.
فرمان شمارش میدهم. محمد اکبر از جلو شروع میکند:
«یک»
جمشید ادامه می دهد:
«دو»
«سه»
«چهار»
«پنج»
«شش»
امیرحسین هنوز یاد نگرفته. بچهها همه بهش میگویند که بگوید "هفت". میگوید: «هفت»
«هشت»
منتظر صدای نهمین نفرم. صدا نمیآید. لابد مهدی دوباره قهر کرده. دستم یخ میکند. توی این تاریکی از کجا پیدایش کنم؟
زیرلب میگویم: «یا فاطمهی زهرا»
بلندتر و به فریاد: «مهدی؟»
صدای مهدی از ستون بچه ها می آید.: «من شماره هشتم حاج آقا!»
گیج شدهام. پس نفر نهم کدام گوری غیبش زده؟
میپرسم مگه 9 نفره نبودهایم؟
دوباره فرمان شمارش میدهم. هشت نفرند.
علیقاسمی که اینجور وقتها کم نمیگذارد میگوید:
»حاجآقا دشمن دزدیدتش»
همه میخندند. خندهام گرفته اما ترس از گم شدن نفر نهم خنده را میخشکاند روی لبم. برای سویمن بار شمارش میدهم. هشت نفرند هنوز.
کلافه شدهام. سایه کسی بیرون از صف نزدیک میشود. میگویم: «تو کی هستی؟»
علی دشتی جواب میدهد:
«من نیروی اطلاعات عملیاتم دیگه حاج آقا»
عصبانی می گویم: «پس چرا شمارتو اعلام نمیکردی؟»
طلبکار میگوید:
«خودتون گفتید بیرون ستون کسی جز فرمانده صداش در نیاد!»
میگویم صلواتی بفرستند که شیطان دور شود و حرکت میکنیم.
ساعتی بعد ستون 9 نفره، بین دو کوه بزرگِ این حوالی در حال برگشتن به مرکه است و صدای "مرگ بر آمریکای" نیروها سوار بر بادهای گرم، درحال رسیدن به پشت لاخ. به پادگان نظامی آمریکا در افغانستان.
دعای روز بیستوششم: اللهمَّ اجعَل سَعیی فیهِ مَشکُوراً،وَ ذَنبی فیهِ مَغفُوراً وَ عَمَلی فیهِ مَقبُولاً، وَ عَیبی فیهِ مَستُوراً یا اَسمَعَ السامعین ......... خدام! تو این روز تلاشمو ببین و سیاهیم رو نبین. عملم رو قبول کن و عیبمو مخفی. ای که از همه بهتر میشنوی!
اخه بچه های مردمو بدون شمارش کردن راه انداختی تو کوه و کمر که چی ؟
والا ما تو حیاط مدرسه به این بچه ها صد دفعه میگفتیم بشمرین تا یاد بگیرن تو اونجا یه دفعه یادشون ندادی بشمرن بعد بردی وسط بیابون بهشون میگی بشمرن و بعد یکی کمه ؟!!!
یه بار وسط روز میبردیشون یه دور میزدن یه امتحانی میکردن یه بار هم شب میبردیشون . یهو انداختیشون تو عمیق ؟!!!
عجب حاج آقا !!! تو فرمانده میشدی چی میشد !!