يكشنبه, ۳ شهریور ۱۳۹۲، ۰۹:۵۶ ب.ظ
شیشه کابینت آشپزخانه قبلیمان را مهمان ها شکستند. هفت ماه قبل. جوری شد که انگار به قدر دو وجب از آن را کسی گاز زده و کنده. تکهی کنده شده را آن موقع گذاشتم زیر کابینتها که نرود توی دستوپای کسی و بعدها بچسبانمش. نچسبید و همانجا ماندگار شد تا دیروز.
دیروز به سرم زد دِینم را به صاحبخانهی قبلی ادا کنم. شیشهی شکسته را باز کردم و بردم به شیشهفروشی آنور شهر و با شیشهای نو برگشتم.
ساعتی بعد همهچیز مثل روز اول شد. جز اینکه هنوز آن تکهی دو وجبیِ کوچک مانده بود زیر کابینتها. به رسم امانتداری باید خانه را تمیز و بیهیچ چیز خطرناک اضافهای به صاحبخانه تحویل میدادم. "شاید مستاجر بعدی ندانسته دست کند زیرکابینت و دستش بریده شود!"
تکه شیشهی دو وجبی را بیرون کشیدم و طوری که تیزیاش روی دستم یادگاری نگذارد، از خانه بردمش بیرون؛ به قصد انداختنش توی سطل زباله.
انداختمش توی سطل زباله بلوک 2. نشستم توی ماشین. فکری آمد به سرم که "نکند مامور شهرداری ندانسته کیسه را بغل کند و تیزی شیشه فرو رود توی سر و صورتش!؟"
پیاده شدم و مثل گربههای گرسنهی ای که توی زبالهها دنبال استخوان میگردند، شیشه را با احتیاط بیرون آوردم. به خودم وعده دادم که بیندازمش توی زمین خاکی پشت مجتمع.
کنار نردهها ایستادم. شیشهماشین را پایین دادم که شیشهی شکسته را پرت کنم توی زمین خاکی. یاد خود پیادهام افتادم که روزی در حال پیادهروی پایم با تیزیِ افتاده رویِ زمینی زخم شده بود. قید این را هم زدم.
سطل زبالههای شهرداری هم جای مناسبی برای شیشهی شکسته نبود. "شاید وقت بازیافت، فرو برود توی تن و جان مامور از همه جا بیخبر بازیافت"
له کردنش توی خیابان، ماشینها را پنچر میکرد و انداختنش توی جوب، رفتگران را آزگار. هرچه به مغزم فشار آوردم جایی برای شیشهی شکسته پیدا نشد. خیره شدم به هیکل بدقوارهاش. لم داده بود روی صندلی شاگرد و چیزی نداشت برای گفتن. به فکرم آمد چهقدر بیمصرف است که حتا لیاقت سطل زباله را هم ندارد!
با خودم آوردمش بالا. حالا گوشهی تراس برای خودش جایی دست و پا کرده و لابد متنظر بلایی است که قرار است سرش بیاید.
چیزی که حالا فکرم را مشغول کرده این نیست که چطور از شرش خلاص شوم. این است که لابد این موجود مزخرف، که تنها خاصیتش زخم زدن به این و آن است، دلی چیزی دارد و اصلا اگر از اول دل صاحب مردهاش را کسی "نشکسته بود" حالا اینقدر بیخاصیت و خطرناک و زخم زننده نمیشد.
ماندهام با دل شکستهاش چه کارش کنم حالا.
مچالهها:
یک. از همهی آنها که دعایمان کردند ممنون.
ظاهرا اسممان درآمده برای تحصیل در
"مدیریت راهبردی فرهنگ"
دو. طرحی وسط آمد برای راه اندازی یک کارگاه داستان
و فعلا نتیجهاش شده این صفحه.
بنا گذاشتیم اگر خدا خواست و عمری بود
چند فصل داستانی داشته باشد.
شرکت برای همه آزاد است
و هر پیشنهاد و انتقادی که به اعتلایش کمک کند
ارزشمند.
سه. مناجات:
خدایا!
هیچوقت منو برای دیگران
اونقدر مزاحم و زخمزننده قرار نده
که حتا توی سطل آشغال هم جایی برام پیدا نشه!
۰
۰
۹۲/۰۶/۰۳
مهدی شریفی
پاسخ:
پاسخ: میبینی!
هنوز نیومدم پیشت دارم دکمههاتو میدزدم! دیدی حالا من چه آدم خطرناکی هستم!
ولی جذب شدم زودتر بدوزیش!
پاسخ:
پاسخ: یعنی فرهنگ رو به صورت راهبردی مدیریت کردن!! (خنده)
رشتهش جدیدالتاسیسه! احتمالا باید چنده دوره بگذره تا خودشونم بفهمن دقیقا یعنی چی.
.
تو رو باید همون بلایی که گفتم سرت بیارم. اینجوری درست بشو نیستی!
پاسخ:
پاسخ: واقعا مطلعند؟ یعنی یکی یکی کیسهها رو باز میکنن شیشهها رو درمیارن؟
چه استفادهی نادری! ولی خیلی کجومعوجتر از اینحرفاست ها!
یه موجود بین رشتهای جامعهشناسی و مدیریت. مطالعات فرهنگی رو با نظریات مدیریت قاطی کردن هم زدن بعد این درومده. منم خودم تا شروع نکنم به خوندنش نمیتونم بفهمم دقیقا چیه!
پاسخ:
پاسخ: سلام
این خاطره بود. یه خاطرهی داغ مال دو روز پیش!
چی بگم والا. مگه این تهرانیها میذارن امکانات به قم برسه!!
به قم هم برسه تا بیاد 14 کیلومتر راه طی کنه و برسه به پردیسان، اون وسط مسط ها آب شده از گرما!
پاسخ:
پاسخ: سلام علیکم
شیشه قدرت دل بریدن را ندارد ولی.
پاسخ:
پاسخ: متشکر
ایشالله فرهنگ درست سرهنگی نکردن در امور فرهنگی رو بتونیم مدیریت راهبردی کنیم!!
پاسخ:
پاسخ: اتفاقا خواستم عکس ازش بگیرم و بذارم اینجا. اینطور پیشنهادهای بیشتری برای سرنوشتش رقم میخورد.
پیشنهاد خوبی بود این هم. ولی با این حساب اگه همه چیز را بخواهیم با هنرمندی نگه داریم، بعید است دیواری چیزی توی خانه باقی بماند!
ولی این یکی را شاید کاریش کردیم و عکسش را برای ذوق ملت گذاشتیم.
پاسخ:
پاسخ: سلام
...
راست میگین. عجب پیشنهاد خوبی. لابد شیشه فروش جایی داره برای نگهداری از این موجودات حقیر!
+
بابت پیشنهاداتون برای کارگاه ممنون و متشکر. ایشالله در آینده نزدیک یه نظرسنجی براش بین اعضاء میذاریم.
پاسخ:
پاسخ: خب درسته من بدلیل نبود امکانات (و رفقای ناباب) شیمی اول دبیرستان رو درست درمون نخوندم اما برای همچین کاری اول باید چیزی بهنام سطل بازیافت توی محلهی ما موجود باشه دیگه؟! ما اینجا سطل آشغال معمولی هم برامون بهزور و اعتراض همگانی گذاشتن!
احتمالا از این پلاستیک فریزر ضخیم ها که شما مدنظرتون هست که پاره نشه هم اینورا نرسیده!
پاسخ:
پاسخ: همین رو هم میشه گذاشت یکی از گزینههای نظرسنجی. نظر جمع برای کارگاه صلاحتره.
انشالله زودتر طعم بیداری به دست بینندهترین و شنوندهترینِ عالم، نصیبتان شود.
پاسخ:
پاسخ: سلام. انشالله
پاسخ:
پاسخ: انصافا با همین خلاقیت باید اسم شما رو گذاشت در راس لیست خلاقنویسان کارگاه داستان.
.
کیسه فریزر ها هم از آب بستن در امان نیستند! عجب دنیایی شده!
پاسخ:
پاسخ: شیشهاش روسیاه است. از این دودیها. به کار نشان دادن و آینهسازی نمیخورد.
پاسخ:
پاسخ: ابدا. اتفاقا میگن خدا دلای شکسته رو زود میخره. و زرنگ باشید و تا دلتون شکست (از هر کی و از هر چی) برید در خونهی خدا.
.
اون صفتی که ما بهکار بردیم بدون در نظر گرفتن دلشکستگیش بود.
پاسخ:
پاسخ: آه آدمهای دلشکسته مثل جای زخمی عمیق توی زندگی آدم میماند. خدا نکند حقالناس دلشکستن در کارنامهمان ثبت شود!
پاسخ:
پاسخ: علیکمالسلام
متشکر.
فکر خوبیه. فقط مشکل اینه که شاید تیزی شیشه از لای روزنامهها رد بشه و ...
پاسخ:
پاسخ: التماس دعا
ممنون
پاسخ:
پاسخ: فعلا که ما یه پاگشا به شما بدهکاریم! وقتی اومدید همینجا بهتون کادو میدمش.
آره. حسین اگه بدونی چقدر دارم افسرده میشم از این پیچدگی کارهام به هم!!
پاسخ:
پاسخ: تو از خیلی چیزای من خبر نداری!
مثلا اینکه چقدر عاشق تو ام!
(در راستای همون لطافت و اینا)
پاسخ:
پاسخ: فرهنگ شما قابل راهبرد نیست. وقتی شما بالاسرش هستید دیگه کسی اجازه نداره مدیریتش کنه.
شیرینی شما اینه که دعوتتون کنم رستوران گردون برج میلاد به حساب آقای فرهاد!
جی از این بهتر؟
پاسخ:
پاسخ: گزینهی دو!
خب اینایی که دیر میان با اونایی که زود میان باید یه فرقی داشته باشن دیگه.
پاسخ:
پاسخ: متشکر و ممنون.
البته شایدم بیشتر به فکر خودم بوده باشم!
پاسخ:
پاسخ: نه اتفاقا خیلی هم کلاسیک بود و سنتمدارانه. زخم و لذت شکستهشدن حکایت دیرینهایست که هیچ اتفاق مدرن و پست مدرنی نمیتواند ترجمهاش کند.
به گمانم کم سعادتی و پر مشغلگی نتیجهاش جز این نیست.
پاسخ:
پاسخ: انشالله که با قسمت خوبش (اونجا که خدا حرف دلشکستهها رو میشنوه) همذاتپنداری کنی!
پاسخ:
پاسخ: سلام
خوبی از خودته محسن
ممنون. ایشالله خبرهای خوش از زبون تو بهم برسه
پاسخ:
پاسخ: ما که ندیده زارمان گرفت. واجب شد پیدایش کنیم و ببینمیش
پاسخ:
پاسخ: دلشکسته را خدا نگاه میکند.
خب نمیدونم پردیسان ما جزء دستهی شهرها حساب میشه یا نه! فعلا که چیزی تو این مایهها یافت نشده اینورها
پاسخ:
پاسخ: ما که محکم و پابرجا هستیم!
اصفهان؟ من؟
ضربالمثل بود یعنی؟
پاسخ:
پاسخ: خب حالا آخرش ابوی شما چه کار کرد که ما هم با این شیشه همان کنیم؟
خب چه ایرادی داره یه مقدار هم اینجوری خلاقیتتون رو بارور کنید؟
پاسخ:
پاسخ: انشالله قصههای روزهایتان شیرینتر و آرامتر شوند.
پاسخ:
پاسخ: سلام
متشکر
انشالله توفیقاتتون زیاد بشه.
پاسخ:
پاسخ: سطر سطرش غم داشت جملههاتان
پاسخ:
پاسخ: خیلی خندیدم. جدا ایراد قشنگی بود.
پاسخ:
پاسخ: متشکر از پیشنهادتون.
قشنگ بود
-این یکی ازون دکمههاس که هنوز براش کت ندوختم!-