84 |سیاهِ محله
يكشنبه, ۲۸ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۰۸:۰۳ ب.ظ
ماه توی آسمان نیست. زیر نور پرایدی هاچ بک میبینمش. اهل مراکش است و آنقدر صورتش سیاه که با سِت تیره تنش توی کوچه دیده نمیشود. کسی نمیداند اینجا و توی محله ما چه کار میکند. زبانمان را نمیفهمد و کسی کاری به کارش ندارد.
هفتهای چندبار همین موقع، وقت برگشتن به خانه، مثل سایهای توی تاریکی روبه رو میشویم و بیآنکه به هم نگاه کنیم من راه خودم را میروم و او راه خودش را.
نزدیک میشود. از نور موتوری که به سرعت میگذرد میفهمم.
پسرم دیشب پرسید: «بابا این مرده آتیش گرفته سیاه شده؟»
مراکشی سیاه محلهمان را تصور میکنم در حال سوختن و ذعال شدن و خندهام را توی لبخندی ناخواسته جمعوجور میکنم. رسیدهایم به هم. دستپاچه سلامش میکنم. سلام میکند. به زبان ما.
و حالا که دارد به مهربانی لبخندم را جواب میدهد میفهمم سفیدی دندانهایش حتا توی تاریکی کوچه قابل دیدن است. حتا امشب که ماه توی آسمان نیست.
*چاپشده در همشهردو با عنوان «ماه»
۹۳/۰۲/۲۸