87 |سیروزنامه |یکم
شنبه, ۷ تیر ۱۳۹۳، ۰۷:۳۴ ب.ظ
روزاول|قانون باخت|
سینهخیز از تپه میروم بالا و به دو متری بمب میرسم. Mp5 اتوماتیک همانجا روی زمین است. باید در چشم به هم زدنی بلند شوم، تفنگ و بمب را بردارم، پشت دیوار پادگان پناه بگیرم و بدون آنکه محمد بتواند توی نقشه ماهوارهای شناساییام کند خودم را به هلیکوپترهای روسی برسانم و بمب را جاسازی کنم.
دکمهی Q را میزنم و هنوز تمام قد نایستاده، مانیتور از خونم قرمز میشود و جنازهام برای سومینبار ولو میشود نزدیک بمب. محمد باز هم با کلت کمریاش از پشتبام ساختمانهای روبرویی هدشاتم کرده!
کفری شدهام. دو دقیقه از وقت این راند بیشتر نمانده و هلیکوپترهای روسی هنوز سالمند!
اینبار به پیغام «ورود مجدد» اعتنایی نمیکنم و بهجای برداشتن بمب از روی خاک، از روی صندلی بلند میشوم، محمد را با همه سنگینوزنیاش بلند میکنم و مثل گوسفند آماده ذبح میاندازمش روی زمین و با مشت و لگد میافتم به جانش. محمد با خنده و اضطراب میگوید: «چرا میزنی؟ جنبهی باخت نداری؟»
هیچ جوابی برای سوالِ به جایش ندارم. جز اینکه: «من عمراْ توی این بازی از تو ببازم»
«مثلا میخوای بدون تفنگ چهکار کنی؟ سنگ پرت کنی طرفم؟»
به لبتابش اشاره میکنم و میگویم: «الان میبینی!»
اول کابل شبکه را قطع میکنم و بعد بازی محمد را میبندم و دستآخر ویندوزش را سایناوت میکنم. اما توی لبتاب خودم هنوز بازی تمام نشده!
حالا مهلت دو دقیقهای این راند است که تمام شده و قبل از اینکه بتوانم لبتاپ خودم را هم ساین اوت کنم، صدای گوینده بازی بلندتر از همیشه پخش می شود:
«you are defeated»
مچالهها!
یک. توی بازی دنیا، اون وقتی که فکر می کنی بازنده ای، بازنده نیستی!
زمانی می بازی که می خوای جلوی باختن رو بگیری!
دو. مهمونی خدا با همه قاعده های برد و باختش شروع شده.
چشم رو هم بذاریم رهامون می کنه. بازنده باشیم یا برنده!
دعای روز اول:
اللَّهُمَّ اجْعَلْ صِیَامِی فِیهِ صِیَامَ الصَّائِمِینَ وَ قِیَامِی فِیهِ قِیَامَ الْقَائِمِینَ وَ نَبِّهْنِی فِیهِ عَنْ نَوْمَةِ الْغَافِلِینَ وَ هَبْ لِی جُرْمِی فِیهِ یَا إِلَهَ الْعَالَمِینَ وَ اعْفُ عَنِّی یَا عَافِیاً عَنِ الْمُجْرِمِینَ.........خدا! روزه نماز (به هم ورِ) منو هم روزه نماز حساب کن. بزن تو سرم تا از خواب غفلت بیدار شم. اشتاباهاتم رو به بزرگی خودت ببخش ای خدای همهی عالم! ازم بگذر تو که از همهی آدمای درب و داغون میگذری!
۹۳/۰۴/۰۷
خداییش دلم پر زده بود برای خوندن این سی روز نامه هات ...یعنی هنوز از شب چشم هم نزاشتم و الان که دیگه چشمم رو به سختی باز نگه داشته بودم و می خواستم بند و بساط پی سی رو جمع کنم تنها شارژرم خوندن نوشته های تو بود . الان چشام باز بازه و دلم می خاد که ترجمه ی دعای روز اول رو چند بار بخونم و ازش یه غلط در بیارم و بگم پسر !! این چیه نوشتی ؟ یعنی تا این حد دلتنگما !
مثل همیشه عالی بود ...
یاد پارسال افتادم . چه روزا و شبایی بود ...یادش بخیر . یه ثوابی هم ما می کردیم .خدا توفیق انجام بعضی اعمال رو همیشه به آدما نمیده . پس قدر لحظه لحظه هایی که داریم برای خدا کار می کنیم رو بدونیم ...
راستی خدا فقط درب و داغونا رو نمی بخشه ، و گاهی اصلا داغونا رو نمی بخشه !! شدی 19