تن‌ها

بسم‌الله| هنوز به ماه نرسیده بود روزهای با هم بودنمان. ایستادم کنارت. گفتم «چرا تن‌ها؟». آستین‌هایم را زدم بالا و دست‌هایم را گذاشتم روی‌ ظرف‌های نشسته. یاد بچه‌گی‌هایمان افتادی. گفتی «آن‌روز توی حیاط خانه‌تان خیلی تلاش کردی حباب درست کردن را یادم بدهی. یادت هست؟» گفتم « یادم هست دوست داشتم برسانمشان به ماه». با انگشت‌های کفی‌ات حلقه‌ای درست کردی و نفس کشیدی تویش. حباب رنگی با نفس‌هایت بزرگ شد و رفت بالا. نشست کنار قرآن روی طاقچه.
هنوز به ماه نرسیده بود روزهای با هم بودنمان که حباب تو رسید به آسمان. به ماه.

۱۲ مطلب در تیر ۱۳۹۲ ثبت شده است

«می‌شد زودتر از این‌ها اتفاق بیفتد. می‌شد زودتر از این‌ها بیایند پیشم. کافی بود که پای قرارشان بمانند و دل‌شان با هم یکی شود...
اگر (می‌بینی) این همه تاخیر افتاده، (و من حبس شده‌ام) دلیلش خود آن‌ها هستند. کارهایی که می‌کنند و خبرش می‌رسد دستم...
کارهایی که اصلا توقعش را از آن‌ها ندارم.»1



1:
نامه‌ی امام‌زمان(عج)به شیخ مفید
بحارالأنوار/ ج53/ ص177/ حدیث8

۲۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ تیر ۹۲ ، ۰۱:۱۱
مهدی شریفی
«اگر توی این مصاحبه قبول شدید و فارغ‌التحصیل شدید و شدید یک مدیر و سیاست‌گذار فرهنگی، چه مسیر و دغدغه‌ای را دنبال می‌کنید؟»
جواب این سوال نه توی کتاب «ریتزر» آمده نه «کوزر». نه حتی در روش تحقیق «ساروخانی» و «کیوی». گشتن لابه‌لای نظریه‌های سازمان هم بی‌فایده است. اصلا این سوال است که از من پرسید؟ مگر می‌خواهد رئیس‌جمهور را تایید صلاحیت کند؟ دلم می‌خواهم بلند شوم و صورتش را که عجیب شبیه حیدریِ مناظره‌هاست، با نفر کناری‌اش که پاکرده توی این کفش که مدیریت مهم‌تر از جامعه‌شناسی‌ست، یکی کنم.
ثانیه‌ی اول به این‌ فکرها می‌گذرد.
ثانیه‌ی دوم به این‌که «اگر یک‌روز به من پیشنهاد مدیریت در حوزه‌ی فرهنگ را دادند، قبول کنم یا نه؟ می‌‌توانم قبول نکنم و هر که مسئول کل شد من زیردستش با اسم مستعار و گمنام‌منشانه کار کنم که ریا نشود ...»
ثانیه‌ی سوم؛ سر می‌چرخانم سمت پنجره. از این سمتِ دانشگاه، خیابان معلوم است و چند پسر و دختر کوچک که دارند وسط حیاط مجمتع‌شان با هم بازی می‌کنند.
سکوتم دارد طولانی می‌شود. حالاست که به قانون نانوشته‌ی مصاحبه‌ها یک خط جلوی این سوال بکشند و بروند سراغ سوال بعدی. که مثلا معنایش می‌شود «ناتوانی در کلان‌نگری» یا «بی‌انگیزگی تحصیلی» یا «نداشتن شناخت کافی از رشته‌ی تحصیلی». که یعنی رد شدن در مصاحبه.
چهارمین ثانیه هم تمام می‌شود. چشمم را می‌بندم و کمی به دست‌‌وپای مغزم می‌افتم و می‌روم به روزهای مسئولیت داشتنم. به قهرها و آشتی‌های واحد فرهنگی بسیج. به اردوی مشهد. به شب‌های نمایشگاه و درس نخواندن و بالاترین نمره‌ را گرفتن و آن کبوتری که بال داشت اما فرار نکرد و همه‌ی معجزه‌های خنده‌دار دیگر آن‌روزها! منتظر معجزه‌ام!
چشم که باز می‌کنم معجزه را می‌بینم. درست همان‌جایی که بچه‌ها بازی می‌کنند، آپارتمان‌‌هایشان برای من می‌شود همان کلید راه‌گشایی‌ که شهرداری منطقه‌ی هشتِ قم از مدت‌ها پیش زحمتش را کشیده. مثل بدجنس‌های انیمیشنی، چشمم برقی می‌زند و خون همه‌ی مغزم را پر می‌کند و بی‌مصرف‌ترین سلول‌های خاکستری‌ام جان می‌گیرند و زبانم باز می‌شود.
«مهم‌ترین دغدغه‌ی من، سیاست‌گذاری یک‌پارچه و هم‌جهت با ارزش‌ها و هنجارهای فرهنگ آرمانی جامعه‌ است» حیدریِ مناظره‌ها پیشانیش را بی‌حوصله می‌خاراند و منتظر است حرف تازه‌تری بزنم. ادامه می‌دهم «... که نتیجه‌اش می‌شود توجه به پیوست‌های فرهنگی در تصمیم‌گیری‌های اجرایی» کارشناس مدیریت امیدوارانه به حیدری نگاه می‌کند. دارم خوب پیش می‌روم. «... مثالی عرض کنم خدمتتون. همین آپارتمان‌های قارچ‌گونه که توی پردیسان ساخته‌اند...» با دست به سمت پنجره و آپارتمان سفید و نارنجی اشاره می‌کنم. هر چهارنفر سر می‌چرخانند سمت پنجره؛ کنجکاو و منتظر برای شنیدن.
ادامه می‌دهم: «... بخش زیادی از مشکلات فرهنگی پردیسان، نتیجه‌ی تصمیم‌گیری غلط و عدم توجه به پیوست‌های فرهنگی این سبک ساخت‌وسازهاست...» 
حیدری که می‌شود رضایت را توی صورتش دید، کنج‌کاوتر و با شوقی بچه‌گانه می‌‌‌پرسد: «می‌شه چند نمونه از این مشکلات فرهنگی رو مثال بزنید؟»
باید خودم را مسلط نشان بدهم. باید جوری حرف بزنم که خیال‌‌کنند مدت‌هاست روی این مسائل مطالعه داشته‌ام. باید حرف‌هایی را ادعا کنم و بعد بچسبانم‌شان به حرف‌های «زیمل» و کارکردگرایی «دورکیم» و گول‌شان بزنم. از مشکلات ناشی از تراکم جمعیت حرف می‌زنم که منجر به بی‌عدالتی فرهنگی می‌شود. بعد میخی به شهرسازی پردیسان می‌زنم. و بعد نق می‌زنم به واحدهای کوچک و تاثیرش بر فرزندآوری و بر کم شدن صله‌رحم.
وقتی می‌بینم دکترآقاجانی ـ که شنیده‌ام مدیر گروه علوم اجتماعی‌ِ اینجاست ـ دارد با شنیدن حرف‌هایم آرام‌آرام به تایید سرتکان می‌دهد، می‌فهمم بیانیه صادر کردنم علیه این و آن خوب جواب داده. 
باید کار را تمام کنم. تیر آخرم را بزنم که حجت قبول شدنم در مصاحبه برای‌شان تمام شود.
ادامه می‌دهم: «... و یکی از مهم‌ترین تبعات و کژ‌کارکرد‌ی‌های این تصمیم اجرایی، ایجاد خلل در رشد و تربیت نسل آینده است. بچه‌هایی که در این محیط خفقان‌زده، بدون داشتن سرگرمی ...» جمله‌ام تمام نشده، چشمم می‌افتد به آن چند دختر و پسری که دارند توی حیاط مجتمع‌شان بازی می‌کنند. شادند. شادتر از وقت بچگی‌های شاد من حتی. نمی‌‌توانم اما حرفم را پس بگیرم. باید بیانیه‌ام را تمام کنم. حتی به قیمت سیاه‌نماییِ حال و روز آن بچه‌های شاد. سرم را برمی‌گردانم که نبینم‌شان و ادامه می‌دهم «... این بچه‌ها با میزان بالایی از افسردگی در آینده جامعه ... » صداهایی از خنده و شادی وجدانم را پر کرده. صداهایی که بوی افسردگی نمی‌دهد. دارم سیاه‌نمایی می‌کنم. بقیه‌ی حرف‌هایم را نمی‌شنوم. دارم چیزهایی را هنرمندانه به هم می‌بافم که می‌دانم حقیقت نیست
حرف‌هایم تمام می‌شود. منتظرم حیدری یا دکترآقاجانی یا آن دوتای دیگر با لگد از اتاق بیرونم کنند. منتظرم یکی‌شان بگوید "این روش درستی نیست که برای انتخاب شدنت، این‌قدر سیاه‌نمایی می‌کنی و فضا را بحرانی تصویر می‌کنی"، اما ...
اما حالا تمام قد به‌احترامم بلند شده‌اند و با لبخندی از سر رضایت دارند بدرقه‌ام می‌کنند. درست مثل یک «قهرمان»



مچاله‌ها
یک. گفت‌وگوی پدر و پسری 4 ساله:
پدر: «باز کن دستت رو. این آشغالا چیه از زمین برداشتی؟ بده به من»
پسر (با جیغ): «مال خودمه ... نکن ... بی‌ادب»
پدر: «بی‌ادب عمته»
پسر (با بغض) :«خودت عمتی»!

دو. من با این سیاه‌نمایی و با این اخلاق بد
شایسته قبولی نیستم. اما خدا لطفش بیشتر از این‌هاست
هر که هر طور فکر می‌کند موثرتر است، لطف کند
و برای خیرتحصیلی ما در شعبان خدا، دعا کند.
ممنون می‌شوم.


۳۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ تیر ۹۲ ، ۱۰:۴۰
مهدی شریفی