اشاره: چیزی نمانده تا رسیدن روز انتخاب. روزی که قرار است با همین دستها، سرنوشت یک کاغذ را تعیین کنم. کاغذی که به ارادهی من سرنوشتش خطخطی میشود آنقدر از این دنیا سهم دارد که برایش فکر کنم. پس تا آنروز میخواهم فکر کنم و بلندبلند به هرچه میتوانم نگاه کنم:
ـ نگاه اول: یک قاعدهی درپیت!نگاه دوم: طعم آبمیوه
سهتا لیوان را خیلیسال پیش، کسی آوردهبود برای ما سهتا. من و خواهر و برادر بزرگم. هجده نوزدهسال پیش یعنی. که من شش، هفتساله بودم. چون همه با تهتغاریبازیهای من آشنا بودند
حق انتخاب را دادند به من. یکی از لیوانها
سبز بود، رنگ محبوب کودکیهایم. یکیشان
بزرگتر از بقیه بود، و برای حرص شکم زدن مناسبتر. آنیکی هم
عکس جوجهای داشت که نمیشد به سادگی چشم بهرویش بست. مگر میشد به راحتی انتخاب کرد؟
سالها بعد، وقتی بین کلاسها گلّهای میرفتیم مغازهی حاجممّد، وقتی همه آبمیوهی دور دوم را سفارش میدادند، من هنوز انتخاب نکردهبودم که بهخاطر چشمهایم آ
بهویج سفارش بدهم یا بههوای دلم
شیرنارگیل یا محض گرما
آبطالبی!
قصهی انتخاب، قصهِ عجیبی است. هرچه بیشتر به گزینههای انتخاب فکر میکنی،
گیجتر میشوی.
مشکل از اینجا نیست که
ملاکهای انتخاب روشن نیست. از ایناست که
وزن هر شاخص معلوم نیست. مثلا اگر من میتوانستم نوزدهسال پیش درستوحسابی درک کنم، برای یک لیوان، وزن شاخص رنگ بیشتر است یا اندازه یا طرح رویش، گیج و
گول نمیشدم!
حالا که چی؟
هشتنفر نشستهاند جلوی من.
هشتنفری که لااقل ششنفرشان، وجوه اشتراک زیادی با هم دارند. اگر با ضربوزور قبول کنیم انتخابات دو قطب اصلیدارد، دست کم در قطب
اصولگراها گزینههایی هستند که هرکدام ویژگی ـ نسبتا منحصربهفردی ـ دارند. همین است که چهرهی این انتخابات را کمی متفاوت کرده.
"مدیریت کلان اجرایی"، "مدیریت فرهنگی" ، " اصلاحات اساسی اقتصادی"، "احتمال رایآوری بالا"، "محبوبیت در دنیا"، "پرستیژ سیاسی"، "تایید علما"، "جانباز بودن"، "فرهنگی بودن"، "تحصیلات مرتبط با مدیریت اجرایی"، "سادهزیستی"... کدامشان وزن بیشتری دارند برای انتخاب من؟ کدامشان مهمترند؟
اصلا میشود با این همه متغیر ریز و درشت به نتیجه رسید؟ اصلا میشود ریاست بر مردم را یک رشتهی دانشگاهی یا شغلی دانست که بتوان گفت دقیقا کدامیک از این
تواناییها بیشتر به کار میآید؟
این هیکل، حتی فکر میکند با اندکی تسامح، برای هرکدام از این شاخصها مثالهایی بعد از انقلاب داشتهایم. یکزمان مدیر اجرایی خوب داشتهایم، یک زمان آدم سازشکار با غرب داشتهایم، یک زمان آدم سادهزیست داشتهایم، یک زمان آدم جسور داشتهایم، یک زمان آدم شیخوخیتدار داشتهایم، ... همهی اینزمانها گرچه خوبیهایی بوده اما
نقصها مشکلساز شده. با این حساب میتوان گفت مهمترین نیاز و
پروزنترین ملاک کدام است؟
"امابعد" این فکرها، فکر دیگریاست. اینکه هرچند امروز حماسهی اقتصادی و حماسهی سیاسی و زندهنگهداشتن گفتمان انقلاب و امام راحل و نجات اوضاع معیشتی و رسیدگی به اوضاع فرهنگی همه مهم و
اولویتدار باشند، اما وزن یک ویژگی، از وزن همهی این ویژگیها بیشتر است. اگر آن ویژگی در کسی باشد بقیهی ویژگیها را میشود تا حدودی
تضمین کرد اما اگر آن ویژگی نباشد تضمینی برای اینهای دیگر نیست!
من پیش خودم اسم این ویژگی یا شاخص را میگذارم"
خردورزی ولایتمدارانه".
برای توضیح و تفصیلش حرفهایی در فکرم هست که شاید بعدتر، بلندبلند بهشان نگاه کنم اما خلاصهاش این است که:
پرمخاطرهترین مسالهی امروز انقلاب، قبل از "نابسامانی اقتصادی" و "هجوم فرهنگی" خطری از جنس اندیشه است. اندیشهای که بر اساس آن "رهبری" تا حد و اندازهی "مقام اول کشور در قانون اساسی" تنزل پیدا میکند و در حل و فصل مسائل "همعرض" بسیاری از"کارشناس"های اقتصادی و سیاسی و فرهنگی و حقوقی دیده میشود.
آنوقت گرچه میتوان اسم کسی را که به رهبر احترام میگذارد ـ و اتفاقا ارادت ویژه هم به او دارد ـ گذاشت "دوستدار" رهبر و نظام، اما نمیشود او را صدا زد "ولایتمدار"
ولایتمدار یعنی کسی که اگر خردورزی میکند، اگر دارای اندیشه و فکر و برنامه و سیاست و ... است، همگی را در مقام اجرا و عمل با چهارچوب "ولایتمداری" تطبیق دهد. بیشک در ۲۴ سال گذشته فردی با این ویژگی رویکار نبوده.
(یا اگر اینطور خواسته شروع کند، موفق نبوده)خردورز ترین ولایتمدار را شاید نشود به راحتی تشخیص داد، اما بدون شک ـ لااقل اینجور که من فهم کردهام ـ شناختنی است. این روزها فرصت خوبی است برای این
شناسایی!
خلاصه و بعد از همهی این حرفها اینکه:
یادم نیست نوزدهسال پیش، آخرش کدام لیوان را صاحب شدم اما یادم هست اول گذاشتم
بقیه انتخاب کنند و بعد دیدم هر کدام
طرفدار بیشتری دارد بهانهی همان را گرفتم. یعنی اینقدر احمقانه و کودکانه عمل کردم!!
مچالهها:
یک: یکی از معماهای اینروزهای خانهی ما این دیالوگ در تبلیغات اوشین بود:
"زن (باخوشحالی) رو به مرد: بچه پسره. تو پدر شدی!"
یعنی اگه بچه دختر بود پدر نمیشد؟!
دو: امروز برای اولینبار (واحتمالا آخرینبار در عمرم) سوار لودر شدم!
آرامرفتنش و بستهشدن بانک را که به رخ رانندهی آذری کشیدم،
غیرتی شد و پایش را گذاشت روی گاز
و وقتی حسابی سروصدای آن غول آهنی درآمد، با افتخار گفت:
"الان مث یه سواری داره ۵۰ کیلومتر در ساعت میره! چی فکر کردی؟"
سه: عیال، پس از دقائقی تامل در مصاحبهی کدخدایی (سخنگوی شورای نگهبان):
"چرا این آقا ثبتنام نکرد؟ من میخوام به این رای بدم"
چهار: عید حضرت پدر مبارک!