تن‌ها

بسم‌الله| هنوز به ماه نرسیده بود روزهای با هم بودنمان. ایستادم کنارت. گفتم «چرا تن‌ها؟». آستین‌هایم را زدم بالا و دست‌هایم را گذاشتم روی‌ ظرف‌های نشسته. یاد بچه‌گی‌هایمان افتادی. گفتی «آن‌روز توی حیاط خانه‌تان خیلی تلاش کردی حباب درست کردن را یادم بدهی. یادت هست؟» گفتم « یادم هست دوست داشتم برسانمشان به ماه». با انگشت‌های کفی‌ات حلقه‌ای درست کردی و نفس کشیدی تویش. حباب رنگی با نفس‌هایت بزرگ شد و رفت بالا. نشست کنار قرآن روی طاقچه.
هنوز به ماه نرسیده بود روزهای با هم بودنمان که حباب تو رسید به آسمان. به ماه.

روزاول |یک‌وجب‌زیرآب
روزدوم |آرماتوربند
روزچهارم|چراغ‌مطالعه
روزپنجم |کرم‌ها
روز هفتم |ماندگاری
روز نهم |سینکروزدهم |موشک‌زپرتی
روزیازدهم |نگاره‌های ماهروز سیزدهم |  چروک ها
 هفدهم |مرکه
روز هجدهم | ساکت ترین مرد
روز نوزدهم | ...
روز بیستم | پیچ خوردن



روز بیست و یکم | تولد یک روضه 


با صلوات دوم پا میگذارم روی پله ی اول . با صلوات سوم ، پله دوم . همانجا مینشینم . دفترچه را باز میکنم . چند روایت در باره " صبر بر مصیبت " تنها مواد خام منبر امشبند . بی هیچ نظم و ترتیبی و اوج و فرودی .

روضه را هم سپرده ام به خودشان .

نخاستم مثل شب 19 ام همه حواسم پرت پس و پیش شعرها و پیدا کردن کلمه ها توی تاریکی شود . شب 19 ام خودم پای روضه نبودم . فقط میگفتم و میخاندم و به ناله زن ها و مردها گوش میدادم .


امشب اما نه کاغذی برداشته ام نه یاد داشتی . گلچین احمدی را نگاهی انداختم و گفتم " هر چه قسمت بود خودش بیاید " و حالا نوبتم شده ، که بیست دقیقه سخن برانم و ده دقیقه دل ها را این ور و ان ور ببرم . مسئولیت سختی است به سفر بردن دل ...

شاید وقتی من از کوفه میگویم دلی رفته باشد مدینه . یا دلی توی آشپزخانه یا بیرون مسجد پیش بچه اش گیر کرده باشد . تا همه با هم نشوند مجلس گرم نمی شود ...


محض اینکه هم خودم بفهمم کجایم و هم دلها را جمع و جور کنم ، بعد از خطبه شروع می گویم : 

" بیایید امشب از جلوی خانه علی تکان نخوریم ." یاد مردی که ماند و دعوت شد به عبادت میافتم و سخنرانی را شروع می کنم . روایتی از امیر مومنان در باره " صبر بر مصیبت " و حدیثی از امام صادق و وصله زدن مثال هایی از روستا و مردمانش که حرف ها خوب خیس بخورد توی مغزها . کمی بعد گفته ام چراغ ها را خاموش کنند و مردم را دعوت به توسل کرده ام .

روی زمینه صدای مردم چشم هایم را میبندم و به مغزم فشار می آورم .

" خدایا آبروم میره الان ، چی بخونم برای روضه ؟! " 


مجلس هنوز پشت در خانه امیر است. روضه را شروع میکنم . بی هدف . به پریدن از روی ارتفاع می ماند . از گلچین احمدی ، ماجرای دختر و پدر به زبانم می آید و کمی از نگرانی های زینب و مصیبت هایش می گویم ... مدتی نگذشته که توی کربلاییم ...و بعد انگار تازه از خواب بیدار شده باشم ، یادم می آید که موضوع حرفم " صبر بر مصیبت " بوده ...



دعای روز بیست ویکم : اللهمّ افْتَحْ لی فیهِ أبوابَ الجِنانِ واغْلِقْ عَنّی فیهِ أبوابَ النّیرانِ وَوَفّقْنی فیهِ لِتِلاوَةِ القرآنِ یا مُنَزّلِ السّکینةِ فی قُلوبِ المؤمِنین. خدا ! امروز نشونم بده سمت چی برم که راضی باشی ازم . دیوارای دلمو محکم کن که شیطون راهی پیدا نکنه به دلم . و بهشتو [با همه قشنگی هاش]بزنن به نامم .ای که ما  هی میخایم ازت و  ،دست رد نمیزنی به سینه مون . 



۱۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ مرداد ۹۲ ، ۰۱:۰۷
مهدی شریفی
روزاول |یک‌وجب‌زیرآب
روزدوم |آرماتوربند
روزچهارم|چراغ‌مطالعه
روزپنجم |کرم‌ها
روز هفتم |ماندگاری
روز نهم |سینکروزدهم |موشک‌زپرتی
روزیازدهم |نگاره‌های ماهروز سیزدهم 
روزچهارم|چراغ‌مطالعه
روز هفتم |ماندگاری
روز نهم |سینکروزدهم |موشک‌زپرتی
روزیازدهم |نگاره‌های ماهروز سیزدهم |  چروک ها
 روز هفدهم |مرکه
روز هجدهم | ساکت ترین مرد
روز نوزدهم | ...




روز بیستم | پیچ خوردن
"... برادرای عزیزم . خواهرای بزرگوارم . این حدیث یعنی چی؟ یعنی اگه چهل روز گذشت و به بدن ما یا روح ما آسیبی نرسید خدا چشم از ما برداشته ... یعنی خدا با ما دیگه کاری نداره ... خود حضرت حالا توضیح میده منظور از آسیب چیه . میگه در حد خراش پوستت ...در حد افتادن غم توی دلت ... در حد پیچ خوردن پات و زمین خوردنت ... " 
از ظهر که میکروفن به دست این ها را توی گوش مردم خوانده ام تا الان که به هوای هواخوری امده ایم سمت باغ ها و زراعت ها ، سومین بار است که پایم پیچ خورده و نزدیک بوده مثل هندوانه قل بخورم روی خاک ها .
تا می خواهم به زمین و زمان غز بزنم اسماعیل با خنده می گوید : 
" حاجی خدا هر چی بهت نگاه نکرده داره یه جا جبران میکنه ها ! " 
و تازه یادم می آید که ساعتی پیش به مردم گفته بودم :
"پس غر نزنین به پیشامد های سخت ... دنیا جای زندگی راحت نیست . دنیا دار امتحانه "




دعای روز بیستم : اللهمّ افْتَحْ لی فیهِ أبوابَ الجِنانِ واغْلِقْ عَنّی فیهِ أبوابَ النّیرانِ وَوَفّقْنی فیهِ لِتِلاوَةِ القرآنِ یا مُنَزّلِ السّکینةِ فی قُلوبِ المؤمِنین.
خدا !
امروز درای بهشتو به روم باز کن و درای جهنمو به روم ببند .کمکم کن بتونم قرآن بخونم ای که [با یه نگاه کوچیکت] دلای طوفانی رو آروم می کنی .
۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ مرداد ۹۲ ، ۰۲:۱۵
مهدی شریفی

روزاول |یک‌وجب‌زیرآب
روزدوم |آرماتوربند
روزچهارم|چراغ‌مطالعه

روزپنجم |کرم‌ها
روز هفتم |ماندگاری
روز نهم |سینک
روزدهم |موشک‌زپرتی
روزیازدهم |نگاره‌های ماه
روز سیزدهم 
|  چروک ها

 روز هفدهم |مرکه

روز هجدهم | ساکت ترین مرد



روز نوزدهم | ...

حاج آقا به علت فشار کاری زیاد در شب قدر وتدریس قرآن به کوچولو ها و دادن جایزه به کسانی که قرآن را حفظ کرده بودند از نوشتن این پست تا کنون باز ماندند ! 



دعای‌روزنوزدهم: اللهم وفّر فیه حظی من برکاته و سهّل سبیلی الی خیراته و لا تحرمنی قبول حسناته یا هادیاً الی الحق المین ........ خدایم! کاسه‌ام را پر کن از برکات امروز و مسیرم را برای رسیدن به خوبی‌هایش بدون دست‌انداز کن و محرومم نکن از صاحب شدن قشنگی‌های این‌روز. ای هدایت کننده‌ی (خلق) به سوی حقیقت!


                                                                             التماس دعا ...

۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ مرداد ۹۲ ، ۰۹:۵۷
مهدی شریفی
روزاول |یک‌وجب‌زیرآب
روزدوم |آرماتوربند
روزچهارم|چراغ‌مطالعه

روزپنجم |کرم‌ها
روز هفتم |ماندگاری
روز نهم |سینک
روزدهم |موشک‌زپرتی
روزیازدهم |نگاره‌های ماه
روز سیزدهم 
|  چروک ها

 روز هفدهم |مرکه



روز هجدهم| ساکت ترین مرد 


سر پیچ کوچه شان به فکر افتاد دعوتم کند

از مسجد تا آنجا صد متر با هم بودیم . وقتی دیدم نه او حرف میزند و نه من . و در تمام هفت نماز جماعتی که گذشته ، او ساکت ترین مرد روستا بوده ، به سرم زد به حرفش بیاورم .

"روستای شما روی ارتفاعه ، اگه عمامه ام رو سفت نچسبم حتما باد میبردش"

صورت چروکیده اش به خنده باز شد و دندان هایش توی تاریکی اول افطار برق زد .به حرف آمد و از حرف های تنیده شده اش به لهجه غلیظ مرکه ای همین دستگیرم شد که : " ها ! ... گفتی شیخ ... خیلی باده ...".

و درست سر پیچ کوچه ، من را که باید از راست می رفتم کشاند به چپ که " امشب  دعوتی خانه ما

میزبان م. کربلایی حسین محمدیان ، از عقب تر داشت می آمد ، گفتم : " دختر کربلایی افطار اماده کرده . فردا شب مزاحم میشم " قبول نکرد . کربلایی که به ما رسید ، باز هم افاقه نکرد و شدم مهمان سر زده شان .




از تجربه ها : 

یک : امشب ما را ملتفت گشت ، که جمله ای حرف بی ربط زدن

با مردی ساکت ، چه انقلابها که 

در دلش نمیکند ! 


دو : به رکوردی تازه و البت بسی دردناک نایل آمدم . چهل و پنج دقیقه

دیالوگ با کسی که 90 درصد حرف هایش محض لهجه غلیظش ، قابلیت فهم شدن نداشت . 


سه :زن های روستا ، مهمان سر زده بیاید خانه شان 

خوش ترشان میشود ، انگار ، زن ساکت ترین مرد ، خوشحال شده بود ، زیاد .



دعای روز هجدهم :اللهمّ نَبّهْنی فیهِ لِبَرَکاتِ أسْحارِهِ ونوّرْ فیهِ قلبی بِضِیاءِ أنْوارِهِ وخُذْ بِکُلّ أعْضائی الى اتّباعِ آثارِهِ بِنورِکَ یا مُنَوّرَ قُلوبِ العارفین. 

خدا امروز [ هر طور شده] چشامو باز کن که ببینم و شیر فهم بشم که توی سحرای این روزا چه [گنج و] برکتی خوابیده . و قلبمو امروز با نور این سحر چراغونی کن و کل هیکلمو از این دریا سیراب کن ، 

ای که چراغی برای دل دوستات .

۱۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ مرداد ۹۲ ، ۰۱:۴۴
مهدی شریفی
روزاول |یک‌وجب‌زیرآب
روزدوم |آرماتوربند
روزچهارم|چراغ‌مطالعه

روزپنجم |کرم‌ها
روز هفتم |ماندگاری
روز نهم |سینک
روزدهم |موشک‌زپرتی
روزیازدهم |نگاره‌های ماه
روز سیزدهم 
|  چروک ها 

روز هفدهم | مرکه

راننده سپیدار ها را نشانم می دهد و می گوید : " اونجا مرکه است ، رسیدیم حاج آقا "
دلم آرام نیست، " مرکه " برایم شده هندوانه ای در بسته ، با اضطرابی شبیه لود شدن سایت سنجش در روز اعلام نتایج.سخت ترین قسمت ماجرا " رو به رو " شدن است . رو به رو شدن با آدم هایی که نمیدانم توی نگاهشان چه شکلی هستم ... و با دیدن لباسی که تن من است ، کدام خاطره بد از کدام گوشه ذهنشان قرار است سبز شود جلوی چشمشان .جلوی چشم من اما خاطره رفیق قدیمی ام سبز شده .همان که به تبلیغ رفت به روستایی و به در بسته خورد . تحویلش دادند که " ما اخوند نمیخایم " و به ساعت نرسیده دست از پا درازتر برگشت . هرچه به خودم بی خود دلداری بدهم که " اینجا فرق دارد " ، بی فایده است . برای چه باید فرق داشته باشد؟ روستا روستاست . دلم آرام نیست . راننده پیش پای ساختمان سیمانی مسجد نگه میدارد . پیاده می شوم و پایم را می رسانم به خاک " مرکه " .چند زن با چادر های گلدار از دورتر ها دارند پیاده شدنم را تماشا می کنند . پیرمردی هم توی جاده ، روی موتورش در حال دور شدن است . میخاهم نگاهشان را بخوانم . خواندنی نیست اما ، و خبری نیست از ریش سفید ها ی روستا که امده باشند به پیشواز . به خودم دلداری میدهم : " بندگان خدا که نمیدانند من امده ام به دهشان " پراید سفید را دور میزنم . در صندوق عقب را بالا میدهم و لابلای وسایل توی صندوق ، دنبال کیفم میگردم . خاطره تلخ رفیق قدیمی دارد دوباره جان میگیرد که کسی عبایم را از پشت می کشد . نگاه میکنم . پسری است سه چهار ساله . با لباس پلیس ، روی دوشش ، جای درجه دو تا ستاره زرد چسبیده و زانوی شلوار آبی اش نخ نما شده .پلیس بچه ای که امده پیشوازم ، به شوقم می اورد ، می پرسم : " اسمت چیه خوش تیپ ؟ " لپ هایش تکان میخورد و دندان هایش دیده می شود . می گوید :      " علی ردا " می گویم : " بلدی منو ببری مسجد ، علیرضا ؟" سری تکان میدهد و همه ی دست چپش را دور انگشت اشاره دست راستم حلقه می کند و میکشاندم سمت ساختمان سیمانی مشجد . دستهاش گرم است . دلم آرام شده .



دعای روز هفدهم : . اللهم اهدنی فیه لصالح الاعمال و اقض لی فیه الحوائج والامال یا من لا یحتاج الی التفسیر والسوال یا عالما بما فی صدور العالمین صل علی محمد واله الطاهرین ...خدام. امروز [دستتو حلقه کن دور دستم و] بندازم تو راه که سر به راه بشم و نداشته ها خواستنی های دلمو بهم بده . تو که لازم نیس بشینم برات توضیح بدم دردم چیه و ازت بخام . ای که خودت توی دل مایی و خودت خبر داری از همه چیز .



پ.ن: دوستان عزیز ، آقای شریفی در روستا و همسرشان نیز در منزل پدری امکان دسترسی به نت را ندارند .متن حاضر را از طریق پیامک به همسرشان و ایشان برای من فرستادند که دوستان بتوانند از پست امروز استفاده نمایند . به هر شکل اگر در چینش صفحه مشکلی ملاحظه میکنید عذر بنده ی حقیر را بپذیرید .انشا الله که بزودی مشکلشان حل گردد .

۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ مرداد ۹۲ ، ۰۷:۱۹
مهدی شریفی
روزاول |یک‌وجب‌زیرآب
روزدوم |آرماتوربند
روزچهارم|چراغ‌مطالعه

روزپنجم |کرم‌ها
روز هفتم |ماندگاری
روز نهم |سینک
روزدهم |موشک‌زپرتی
روزیازدهم |نگاره‌های ماه
روز دوازدهم |گردی‌های فلزی

روزسیزدهم
|چروک‌ها

«دستات رو از هم باز کن ... دست چپت رو بده عقب‌تر ... حالا شروع کن از سمت راست به تا زدن... این‌جوری ...»
مجتبا این را می‌گوید و خودش هفت‌متر دورتر از من،
 شروع می‌کند به تا زدن پارچه‌ی سفید. و من همین‌طور خیره‌اش مانده‌ام تا این طرف‌را درست به قرینه‌ی آن‌طرف تا بزنم. 
هنوز چشمم به چروک‌هاست. می‌پرسم:
«اگر اتو می‌زدیم بهتر نبود؟ می‌شد مثل عمامه‌ی خودت»
می‌خندد و می‌گوید:
«با اتو درست نمی شود. عمامه‌ی نو را هر کارش کنی چروک دارد. باید زیاد سرت بگذاری و زیاد بشوری‌اش تا صاف شود»
راست می‌گوید. این دومین‌بار است که می‌خواهم از این عمامه کار بکشم. بار اول فاطمیه بود. جنوب کرمان. سه روز برای محو چروک‌ها کافی نیست. حتا اگر راهی این سفر پانزده روزه هم بشوم، باز عمامه‌ام از نو بودن نمی‌افتد. 
هجده‌روز عمامه به سر داشتن برای یازده سال سربازی! خیلی کم است.
حالا نشسته‌ام و با خودم حساب می‌کنم که چند روز زدن به دل بیابان‌ها لازم است تا چروک پارچه‌ی عمامه‌ام پاک شود؟ باید برای چند نفر آیه و روایت بخوانم؟ چند مساله‌ی شرعی بگویم؟ پای درد‌ و دل چند دل شکسته بنشینم؟ به امامت، برای چند نفر نماز بخوانم؟
 دیشب تمام شده و هنوز خبری از سفر به جنوب خراسان به دستم نرسیده. نکند این‌بار هم قرار نیست عمامه‌ روی سر بگذارم؟ دلم آشوب می‌شود. این پارچه هنوز پر از چروک است.


مچاله‌ها:
یک. ای‌دی‌اس‌ال‌مان وصل شد بالاخره

دو. تبلیغ وظیفه‌ی همه‌ی طلبه‌هاست.
البته مدل‌هایش فرق می‌کند.
سنتی‌ترینش، عمامه روی سر گذاشتن و رفتن بین مردم است

سه. ماه توی آسمان امشب گردِ گرد می‌شود.
نصف مهمانی گرد شد و رفت. نصف دیگرش مانده فقط
دعای افتتاح + دعای ابوحمزه
توفیق‌تان شد و در این روزهای مانده خواندید، حتما
همه را دعا کنید

چهار. اگر قسمت شد و به تبلیغ، رفتم بیابان‌های خراسان جنوبی
بعد مثلا طالبان آن‌جا من را دست‌گیر کردند
و از کله‌پا شدنم فیلم ستاندند و دیدید،
حلال کنید کلا. حتا شما دوست عزیز!



دعای روز سیزدهم:
اللهمّ طَهّرنی فیهِ من الدَنَسِ والأقْذارِ وصَبّرنی فیهِ على کائِناتِ الأقْدارِ ووَفّقْنی فیهِ للتّقى وصُحْبةِ الأبْرارِ بِعَوْنِکَ یا قُرّةَ عیْنِ المَساکین...........خدا! امروز تمیزم کن از «چروک» و کثیفی‌ها. و بهم صبر بده به هرچی که تو زمین و آسمون برام مقدر شده. و توفیق بده که اهل تقوا بشم و هم‌نشین خوب‌هات. به حق یاری‌گریت ای نور چشم!

۳۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ تیر ۹۲ ، ۰۲:۱۵
مهدی شریفی
روزاول |یک‌وجب‌زیرآب
روزدوم |آرماتوربند
روزچهارم|چراغ‌مطالعه

روزپنجم |کرم‌ها
روز هفتم |ماندگاری
روز نهم |سینک
روزدهم |موشک‌زپرتی
روزیازدهم |نگاره‌های ماه

روزدوازدهم |گردی‌های فلزی

نگاهش به روبه‌رو‌ست و حواسش نیست که پایش، پای کناری را له کرده. کلافه، سر همه‌ی آدم‌هایی که جلویش دیوار شده‌اند دادی می‌کشد:
«بسّه دیگه! برید اون‌ور به ما هم برسه»
دستش را مشت می‌کند و با هر چه زور در بازو ذخیره کرده، به کمر جلویی‌ها فشار می‌آورد. تسبیح پیرمرد سمت راستی، زمین می‌افتد و زیرپاها گم می‌شود و بچه‌ای که سمت چپ ایستاده، سرش توی جمعیت گیر می‌کند و نفر جلویی با صورت کوبیده می‌شود به دیواره‌ی آهنی ضریح.
به اندازه‌ی قدمی بلند تا رسیدن دستش به گردی‌های فلزی مانده.
آرنج کسی از پشت می‌خورد به سرش. بر می‌گردد. جوان قد بلندی‌ست که زرنگ‌تر است از او. که دیرتر آمده و به‌خاطر قد بلندش، دارد زودتر از او به ضریح می‌رسد.
«عوضی دیلاق» را آرام می‌گوید اما به گوش جوان می‌رسد.
«خودتی مرتیکه»
«همه‌ی هیکلته. جد و آبادته... تو رو چه به زیارت... برو هر وقت استخون پرت کردن جلوت پارس کن ...»
پیرمرد سمت راستی صلواتی چاق می‌کند و موج جمعیت او و جوان را از هم جدا می‌کند.
با چند فشار دیگر خودش را می‌رساند به ضریح. دستش را گره می‌زند به گردی‌های فلزی. نفس راحتی می‌کشد و بعد فکر می‌کند که از آقا چه بخواهد.
«... آقا مگه نمی‌گن شما زنده‌ای؟ خب مگه جیب خالی ما رو نمی‌بینی؟ خب یه‌جوری برسون دیگه آقا ...»
چیزی فرو می‌رود کف پایش. این پا و آن پا می‌کند و خودش را از شر آن نجات می‌دهد و بعد با کلافگی، جوری که بغل‌دستی‌هایش بشنوند می‌گوید:
«این تسبیح رو کدوم خری انداخته اینجا... اه»




دعای روز دوازدهم:
اَللّهُمَّ زَیِّنّى فیهِ بِالسَّتْرِ وَالْعَفافِ وَاسْتُرْنى فیهِ بِلِباسِ الْقُنُوعِ وَالْکِفافِ وَاحْمِلْنى فیهِ عَلَى الْعَدْلِ وَالانصافِ وَ امِنّى فیهِ مِنْ کُلِّ ما اَخافُ بِعِصْمَتِکَ یا عِصْمَه الْخاَّئِفینَ...........
خدا! امروز با مخفی کردن زشتی‌هام، خوشگلم کن. لباس کم‌توقعی تنم کن و (به‌هر قیمتی شده) مجبورم کن انصاف داشته باشم (با ملت) . (بعد این‌که خودت من ترسو رو می‌شناسی دیگه.پس) به حق بزرگیت که مراقب همه‌ی ترسو ها هستی، از منم مراقبت کن.

۲۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ تیر ۹۲ ، ۰۱:۴۵
مهدی شریفی

روزاول |یک‌وجب‌زیرآب
روزدوم |آرماتوربند
روزچهارم|چراغ‌مطالعه

روزپنجم |کرم‌ها
روز هفتم |ماندگاری
روز نهم |سینک
روزدهم |موشک‌زپرتی

روزیازدهم |نگاره‌های ماه (2)

امروز او به شناسنامه سیزده‌ساله است و به ظاهر هشت ساله. 
سیزده‌سال پیش، با سل به‌دنیا آمد و در بیمارستان نگهش داشتند. چهارسال بعد، وقتی پدرش زائر امام رضا بود و او هنوز ساکن بیمارستان، یتیم شد. و راز و نیاز مادر جوانش بعد از دو سال نتیجه داد و او به خانه برگشت.
حالا امشب، وقتی که فهمیده‌ام او دوباره و بعد از سال‌ها به روماتیسم، بیمارستانی‌شده، یاد پدرش افتاده‌ام که همیشه ذکرش «شکر» بود و یاد مادرش که با آن همه سختی بی‌لبخند نبود هیچ‌وقت. 
یاد امام شفا افتاده‌ام. 
یاد هجده‌ساله‌ی هم‌نام او ...

+ «امن یجیب» برای شفای زهرای سیزده‌ساله.



نگاره (2)

 


دعای روز یازدهم:
اللهمّ حَبّبْ الیّ فیهِ الإحْسانَ وکَرّهْ الیّ فیهِ الفُسوقَ والعِصْیانَ وحَرّمْ علیّ فیهِ السّخَطَ والنّیرانَ بِعَوْنِکَ یا غیاثَ المُسْتغیثین..........
 
خدا! تو این روز خوبی رو تو چشمم دوست‌داشتنی کن و فسق‌وفجور و سر‌پیچی از خودت رو تو چشمم حال‌به‌هم زن کن. و آتیش عذابت رو به تن و روحم حرام کن. به حق تو که به داد ما می‌رسی خدا!!

۱۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ تیر ۹۲ ، ۰۱:۰۹
مهدی شریفی
روزاول |یک‌وجب‌زیرآب
روزدوم |آرماتوربند
روزچهارم|چراغ‌مطالعه

روزپنجم |کرم‌ها
روز هفتم |ماندگاری
روز نهم |سینک

روز دهم |موشک زپرتی

وسط افطار بودیم هنوز که حرف اختراعاتش آمد وسط. از هواپیمای دست‌سازش گفت که وقت سوخت‌گیری و قبل از پرواز آتش گرفته. و بعد که دید به‌خاطر شکست‌خوردن آزمایش‌هایش داریم از خودمان هم‌دردی نشان می‌دهیم، شاید برای خوش‌حال کردن‌مان، صحبت را کشاند به جدیدترین پروژه‌اش. «موشک با سوخت جامد»!
لقمه‌ای که آن‌لحظه توی دهانم بود نزدیک بود توی حلقم گیر کند. خاطرات شهیدتهرانی مقدم، پدر موشکی ایران، را نخوانده‌ام هنوز، اما بعید می‌دانم در چهارده‌سالگی به‌اندازه‌ی محمدجواد، پسر دخترعمه‌‌‌ی من، سرشار از اعتمادبه‌نفس بوده باشد!
محمدجواد کمی از خواص موشکش حرف زد و گفت: «از نظر توانایی و مکانیزم جنگی با موشک‌های فجر سپاه برابری می‌کند»
ما را که متعجب دید، از اتاق بیرون رفت. دو دقیقه‌ی بعد با لوله‌ای فولادی به طول چهل‌ و قطر هفت سانتیمتر برگشت. لوله‌ای که چهار پره‌ی مثلثی بدقواره، ناشیانه به تهش جوش خورده بود و کلاهکی پلاستیکی به زور چسبیده بود به سرش. جا خوردیم!
تا ده دقیقه‌ی بعد، کارمان دست‌به‌دست کردن لوله بود. یکی‌مان تویش را نگاه کرد و با خنده گفت، «این‌که خالیه!»
یکی‌مان که زور می‌زد نخندد پرسید: «یعنی فلسطین با همینا اسرائیل رو موشک‌باران کرده؟»
آن یکی هم که می‌خواست جدی‌تر از بقیه به مخترع جوان روحیه بدهد پرسید: «این از نوع بالستیکه یا هدایت شونده؟» که باز همه خندیدند.
اولش به‌نظر می‌رسید حق با ماست و موشک محمدجواد زور نشانه رفتن هیچ هدفی را ندارد. اما اشتباه می‌کردیم. آن کسی که پای بدبخت کردن ما قسم خورده، حتی در رمضان خدا، حتی پای سفره‌ی افطار، حتی با موشک زپرتی محمدجواد، خوب بلد است نشانه‌گیری کند و هدفش را بترکاند!



دعای روز دهم: 
اللهمّ اجْعلنی فیهِ من المُتوکّلین علیکَ واجْعلنی فیهِ من الفائِزینَ لَدَیْکَ واجْعلنی فیهِ من المُقَرّبینَ الیکَ بإحْسانِکَ یاغایَةَ الطّالِبین......
 خدام! تو این روز منو بذار تو دار و دسته‌ی اونایی که به تو توکل می‌کنن. که بشم جزء خوش‌بخت‌ها. که بشم از اونایی که به تو نزدیکن. به حق بخشندگیت ای تنها گنج همه جست وجوگرها.


۲۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ تیر ۹۲ ، ۰۰:۳۰
مهدی شریفی

روزاول |یک‌وجب‌زیرآب
روزدوم |آرماتوربند
روزچهارم|چراغ‌مطالعه

روزپنجم |کرم‌ها
روز هفتم |ماندگاری


روزنهم
|سینک‌
رفته‌بودیم خانه‌ی قدیمی، که هم دستی به سر و رویش بکشیم و هم آخرین خاطره‌های اولین‌سقف‌‌مان را جمع‌وجور کنیم. رسیدیم به آشپزخانه. به سینک ظرف‌شویی.
آن‌گوشه، از دل کثیفی‌ها، از سردی آلمینیوم‌ها، سبزی کوچکی سر در آورده‌بود...

 


یک‌جمله مناجات:
خدا. دل من از سینک ظرف‌شویی آهنی‌تر و کثیف‌تر است؟


مچاله‌ها:
کله‌ی صبح گوشی‌ام زنگ خورده. آن‌ور خط می‌گوید: 
«از شرکت رایتل مزاحم شدم. شماره‌ی شما با پیش‌شماره‌ی 0921 آماده شده...» 
توی دلم جوابش می‌دهم که: 
«من همراه اول را که در بی‌نتی به دادم‌ان رسیده با
بنفش شما عوض نمی‌کنم!!»

مخابرات تا چند روزه آینده ای‌دی‌اس‌ال‌دارمان می‌کند ان‌شاء‌الله.



دعای روز نهم:
اللهم  اجعل‌لی فیه نصیباً من رحمتک‌الواسعه واهدِنی فیه لِبراهینکَ الّساطعه و خُذ بِناصیتی الی مرضاتِک الجامعه لِمَحبّتک یا اَمَل المُشتاقین ..........
خدا! امروز (ظرف شکسته‌ی دلمو بگیر و) سهمی از دریای رحمتت بهم بده و با بهترین فانوس‌ها(ی دریایی) راهو نشونم بده. (یعنی بهم لطف کن و) سرمو با دست خودت بگردون به همون سمتی که باید برم. به سمت جایی که به رضایت تو می‌رسه. به حق اون محبتی که با دستای تو کاشته می‌شه تو دل عاشق‌ها.



۱۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ تیر ۹۲ ، ۰۱:۳۰
مهدی شریفی