تن‌ها

بسم‌الله| هنوز به ماه نرسیده بود روزهای با هم بودنمان. ایستادم کنارت. گفتم «چرا تن‌ها؟». آستین‌هایم را زدم بالا و دست‌هایم را گذاشتم روی‌ ظرف‌های نشسته. یاد بچه‌گی‌هایمان افتادی. گفتی «آن‌روز توی حیاط خانه‌تان خیلی تلاش کردی حباب درست کردن را یادم بدهی. یادت هست؟» گفتم « یادم هست دوست داشتم برسانمشان به ماه». با انگشت‌های کفی‌ات حلقه‌ای درست کردی و نفس کشیدی تویش. حباب رنگی با نفس‌هایت بزرگ شد و رفت بالا. نشست کنار قرآن روی طاقچه.
هنوز به ماه نرسیده بود روزهای با هم بودنمان که حباب تو رسید به آسمان. به ماه.

بسم‌الله... گرد و خاک خانه‌تکانی آن‌قدر زیاد بود که حساب روزهای مانده تا مهمانی سی‌روزه‌ را گم کنیم اما حالا که اولین روز مهمانی شده اولین روز خانه‌دار شدن‌مان فرصت خوبی‌است که ساعت‌های مانده‌از سی‌روزه‌ی خدا را قدر بدانیم. به رسم سال‌های پیش قلم دست می‌گیریم برای ثبت لحظه‌هایی از این روزها در این نامه. که بشود سی‌روزنامه.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

روز بیست‌وچهارم

دل آدم‌ها وقت‌های زیادی هست که می‌لرزد. گاهی با وزیدن باد و پیچ‌وتاب خوردن یک طره موی مشکی، گاهی با گره خوردن نگاه به یک جفت چشم، گاهی با شنیدن خبری ناگوار و گاهی با خواندن قصه‌ای عاشقانه.
اما لرزیدن دل زمین فقط یک دلیل دارد ..............................

تمام کردن این نقطه‌چین‌ها با شما. بسم‌الله.



دعای روز بیست‌وچهارم: اللهمّ إنّی أسْألُکَ فیه ما یُرْضیکَ وأعوذُ بِکَ ممّا یؤذیک وأسألُکَ التّوفیقَ فیهِ لأنْ أطیعَکَ ولا أعْصیکَ یا جَوادَ السّائلین......... خدام! ازت می‌خوام تو این روز اون‌چیزی‌ که راضیت‌ می‌کنه بهم بدی و از چیزی که دل‌آزرده‌ت می‌کنه دورم کنی. ازت می‌خوام توفیق بدی بهم که نوکری و اطاعتتو کنم، که گناه نکنم. ای بخشنده‌ی همه حاجت‌دارها!

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ مرداد ۹۱ ، ۲۳:۰۸
مهدی شریفی

بسم‌الله... گرد و خاک خانه‌تکانی آن‌قدر زیاد بود که حساب روزهای مانده تا مهمانی سی‌روزه‌ را گم کنیم اما حالا که اولین روز مهمانی شده اولین روز خانه‌دار شدن‌مان فرصت خوبی‌است که ساعت‌های مانده‌از سی‌روزه‌ی خدا را قدر بدانیم. به رسم سال‌های پیش قلم دست می‌گیریم برای ثبت لحظه‌هایی از این روزها در این نامه. که بشود سی‌روزنامه.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

روز بیست‌وسوم

«خمره‌ی شراب روی سرش بود که پیامبر پیچید توی کوچه. نه راه پس داشت نه پیش. پیامبر از کارش پرسید و از محتویات خمره‌. خجالت کشید راستش را بگوید. گفت عسل جابه‌جا می‌کند. پیامبر خواست جنس عسل را امتحان کند. جوان هیچ‌کس را نداشت جز خدا که آویزانش شود برای حفظ آّبرو. از خدا خواست آبرویش را جلوی پیامبر بخرد. در خمره را برداشت. شراب‌ها عسل شده‌بود....
خدا! ما مگه چی هستیم؟ ما هم مثل همین جوونیم. پرونده‌مون پر از پلیدیه قراره برسه دست صاحبمون. آبروی ما رو هم بخر دیگه خدا»


مراسم‌احیاء / گلزار شهدای قم / حاج‌علی‌رضا پناهیان

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ مرداد ۹۱ ، ۲۲:۵۱
مهدی شریفی
بسم‌الله... گرد و خاک خانه‌تکانی آن‌قدر زیاد بود که حساب روزهای مانده تا مهمانی سی‌روزه‌ را گم کنیم اما حالا که اولین روز مهمانی شده اولین روز خانه‌دار شدن‌مان فرصت خوبی‌است که ساعت‌های مانده‌از سی‌روزه‌ی خدا را قدر بدانیم. به رسم سال‌های پیش قلم دست می‌گیریم برای ثبت لحظه‌هایی از این روزها در این نامه. که بشود سی‌روزنامه.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

روز بیست‌ودوم
پارچه‌ی قرمزی را دور سرش پیچاند، تکیه داد به شمشیر زرد پلاستیکی‌اش،گفت:
«ببین رضا. مثلا حضرت عباس داره نماز می‌خونه شمر از پشت بهش حمله می‌کنه»
رضا ایستاد. شمشیر آبی پلاستیکی‌اش را فرو برد زیر شال سبزی که بسته‌بود دور کمرش:
«آره. این‌جوری بهتره. پس برو از کنار ستون بیا»
از کنارشان که رد می‌شدم، حضرت عباس ایستاده بود رو به نرده‌های مجتمع و شمر رسیده‌‌بود پشت سرش. نزدیکی‌های بلوک یک برگشتم تا ادامه‌ی ماجرا را ببینم.
شمر افتاده‌بود روی زمین و حضرت عباس بالای سرش ایستاده و می‌گفت:
«فکر کردی می‌تونی از پشت خنجر بزنی؟»


مچاله‌ها:
یک. دهات بودیم و کلا بی‌دسترسی.
دو. شب قدر دعایمان کنید.
سه. به صادق: چون اونجایی که ما بودیم اسمش یه چیز دیگه‌س!
چهار. به سید: یادش به‌خیر. اگه به‌جای کامنت پیامک می‌دادی که بتونم بخونم حتما پیشنهادت رو عملی می‌کردم.
پنج. به حسین: یادم رفت.
شش. به محمدمهدی: مجتمع کناری ما خونه سه خواب ندارن. هر چی هست دو خوابه!


دعای روز بیست‌ودوم: اللهم افْتَحْ لی فیهِ أبوابَ فَضْلَکَ وأنـْزِل علیّ فیهِ بَرَکاتِکَ وَوَفّقْنی فیهِ لِموجِباتِ مَرْضاتِکَ واسْکِنّی فیهِ بُحْبوحاتِ جَنّاتِکَ یا مُجیبَ دَعْوَةِ المُضْطَرّین ...... خدایم! تو این روز درهای بخشندگی‌ت رو به‌روم باز کن و برکتت رو سرازیر کن سمتم. و یه توفیقی بهم بده که اسباب خشنودی‌ت رو فراهم کنم و اون وسط مسط‌های بهشت یه جای خوب صابخونه‌م کن. ای‌که صدای همه‌ی بیچاره‌ها رو می‌شنوی!

۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ مرداد ۹۱ ، ۱۷:۱۸
مهدی شریفی

سم‌الله... گرد و خاک خانه‌تکانی آن‌قدر زیاد بود که حساب روزهای مانده تا مهمانی سی‌روزه‌ را گم کنیم اما حالا که اولین روز مهمانی شده اولین روز خانه‌دار شدن‌مان فرصت خوبی‌است که ساعت‌های مانده‌از سی‌روزه‌ی خدا را قدر بدانیم. به رسم سال‌های پیش قلم دست می‌گیریم برای ثبت لحظه‌هایی از این روزها در این نامه. که بشود سی‌روزنامه.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

روز چهاردهم
"نیمه رمضان ماه کامل بود."

این پست جامونده اما خاطره‌ش همیشه هست.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ مرداد ۹۱ ، ۱۲:۳۰
مهدی شریفی
بسم‌الله... گرد و خاک خانه‌تکانی آن‌قدر زیاد بود که حساب روزهای مانده تا مهمانی سی‌روزه‌ را گم کنیم اما حالا که اولین روز مهمانی شده اولین روز خانه‌دار شدن‌مان فرصت خوبی‌است که ساعت‌های مانده‌از سی‌روزه‌ی خدا را قدر بدانیم. به رسم سال‌های پیش قلم دست می‌گیریم برای ثبت لحظه‌هایی از این روزها در این نامه. که بشود سی‌روزنامه.ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

روز دهمعرض خیابان را هنوز رد نکرده ام که پرشیای سفید با جیغ می زند روی ترمز. موتور سه چرخه کمی چپ و راست می شود تا بتواند دورش را کامل کند. راننده پرشیا پیاده می شود. نفس عمیق می کشد. رنگ صورتش رو به کبودی می رود و با هرچه نا در گلوی ۴۰ ساله اش دارد شروع می کند به فریاد زدن:
«مرتیکه غربتی گدا .... کوری؟ ... مگه اینجا جای دور زدنه ... و ....  .... . ... .. . »
موتور سه چرخه چند قدمی آن طرف تر می زند روی ترمز. دنبال چیزی کنار دستش می گردد. لنگ رنگ و رورفته ای را پیدا می کند. همان طور که با زحمت از روی صندلی موتورش پایین می آید عرق های روی پیشانیش را پاک می کند. پای راستش مصنوعی است. لنگ لنگان می آید سمت پرشیای سفید. حجم لبخند روی صورتش آن قدر زیاد است که از همین فاصله می توانم تعداد دندان های سالم و خرابش را تشخیص بدهم. راننده پرشیا می نشیند توی ماشین. مرد لنگ سرش را از شیشه ماشین می برد تو. پیشانی راننده را می بوسد. چیزی می گوید که نمی شوم و برمی گردد.
عرض خیابان را رد کرده ام. ایستاده ام توی ایستگاه تاکسی ها. صدای جیغ موتوری جلوی پایم یک متری هلم می دهد سمت نرده های ایستگاه اتوبوس. نفس عمیقی می کشم. رنگ صورتم رو به کبودی می رود. می خواهم با هر چه نا در گلوی ۲۳ ساله ام دارم فریاد بزنم....

 

دعای روز دهم: اللهمّ اجْعلنی فیهِ من المُتوکّلین علیکَ واجْعلنی فیهِ من الفائِزینَ لَدَیْکَ واجْعلنی فیهِ من المُقَرّبینَ الیکَ بإحْسانِکَ یاغایَةَ الطّالِبین...... خدایا  تو این روز منو بذار تو دار و دسته توکل کننده های به خودت و از خوش بخت ها قرارم  بده و کسایی که به تو نزدیکن. به حق بخشندگیت ای تنها گنج همه جست وجوگرها.

۲۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ مرداد ۹۱ ، ۱۴:۵۹
مهدی شریفی
بسم‌الله... گرد و خاک خانه‌تکانی آن‌قدر زیاد بود که حساب روزهای مانده تا مهمانی سی‌روزه‌ را گم کنیم اما حالا که اولین روز مهمانی شده اولین روز خانه‌دار شدن‌مان فرصت خوبی‌است که ساعت‌های مانده‌از سی‌روزه‌ی خدا را قدر بدانیم. به رسم سال‌های پیش قلم دست می‌گیریم برای ثبت لحظه‌هایی از این روزها در این نامه. که بشود سی‌روزنامه.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

روز هغتم
الف شروع می‌کند به چرخاندن شعله‌دان. مثل تصویر زنی که از بچگی‌ تو سرم نقش بسته. زنی که دارد برای شوهر معتادش شعله‌دان می‌چرخاند تا بساط منقل و قلیانش به‌راه شود.
ذغال‌ها که گر می‌گیرد الف نفسش را می‌دهد بیرون:
«آخیش! زیر نور ماه رمضان. قلیان و چای نبات! چی از این بهتر!»
به مهدی که دارد توتون میوه‌ای را جاساز می‌کند می‌گویم: 
«دادن آمار شما به خانماتون کار سختی نیست‌ها!»
به خیالم درحال باج گرفتن هستم که الف می‌گوید:
«اینو باش! ما ترسی نداریم از زنامون...» و بعد من را به دایی مهدی‌اش نشان می‌دهد و می‌گوید:
«این خیلی پاستوریزه و به درد نخوره» 
می‌گویم: «باشد بکشید. اما همین دودها مقدمه‌ی اعتیاده. درد اعتیاد رو که بکشید می‌فهمید نباید امشب قلیون می‌کشیدید»
مهدی قلیان را چاق می‌کند، سر قلیان را نزدیک دهان می‌کند، پکی می‌زند و حجمی از دود سفید را از سینه‌اش بیرون می‌دهد.
می‌گویم: «ماه‌ رمضون به جای عبادت نشستید پای بساط لهو و لعب»
چشم‌های مهدی پشت پرده‌ای از دود به آسمان خیره شده. جوری که انگار هم با من است و هم با ماه بالای سر می‌گوید:
«گوش کن... کم از عبادت نداره»
سر قلیان را می‌دهد دستم و ادامه می‌دهد:
«بکش. هر چه بیشتر بکشی بیشتر "هو هو" می‌کند. بعد نفست را که می‌دهی بیرون باید یک‌بار خدا را صدا بزنی بگویی "هو" »
سر قلیان را نزدیک دهان می‌کنم. بسم‌الله می‌گویم ... هنوز پکم را نزده پیامکی به گوشیم می‌آید:
«از کانال کولر داره بوهای خطرناکی میاد پایین! ... واقعا که!»
به الف می‌گویم:
«کولر خونه‌ت مراسم عبادی‌مون رو لو داد»
الف با ترس اول به من نگاه می‌کند، بعد به دایی مهدی‌اش و بعد با اضطراب می‌گوید:
«اصلا حواسم به کولر نبود.... خیلی بد شد!»
 

قلیون

 

دعای روز هفتم: اَللّهُمَّ اَعِنّی فیهِ عَلی صِیامِهِ وَقِیامِهِ وَجَنِّبْنی فیهِ مِنْ هَفَواتِهِ وَ اثامِهِ وَارْزُقْنی فیهِ ذِکْرَکَ بدَوامِهِ بِتَوْفیقِکَ یا‌هادِی الْمُضِلّینَ ..... خدا! کمکم کن تو این ماه درست و حسابی روزه بگیرم و شب‌ها (به‌جای خواب) یکم واس خاطر تو بیداری بکشم. منو از سیاهی‌ها و بدکاری‌ها دور کن و  بخواه برام که همه‌ش ذکر تو رو بگم. به توفیق خودت ای راهنمای گم‌شده‌ها!

 


۱۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ مرداد ۹۱ ، ۰۹:۰۷
مهدی شریفی
بسم‌الله... گرد و خاک خانه‌تکانی آن‌قدر زیاد بود که حساب روزهای مانده تا مهمانی سی‌روزه‌ را گم کنیم اما حالا که اولین روز مهمانی شده اولین روز خانه‌دار شدن‌مان فرصت خوبی‌است که ساعت‌های مانده‌از سی‌روزه‌ی خدا را قدر بدانیم. به رسم سال‌های پیش قلم دست می‌گیریم برای ثبت لحظه‌هایی از این روزها در این نامه. که بشود سی‌روزنامه.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

روز ششم
توی سه ثانیه می‌شود در را محکم کوبید. توی سه ثانیه می‌توان به‌خاطر کوچک‌ترین چیزها داد زد. توی سه ثانیه می‌شود به راننده‌‌ای که روز روشن رمضان 500 تومان زیادی کرایه می‌گیرد اخم کرد. توی سه ثانیه می‌شود عصبانی شد. اما اگر بخواهی جلوی خودت را بگیری که داد نزنی، اخم نکنی، عصبانی نشوی باید التماس ثانیه‌شمار را بکشی که حرکت کند. سه ثانیه برایت سه سال می‌گذرد انگار. چشمت سرخ می‌شود، سرت داغ می‌شود، 
رگ گردنت ورم می‌کند، ورم می‌کند...
و درست همین لحظه اگر دستت را گذاشته‌باشی روی گردنت ـ درست روی همان رگی که گرمای خون تویش را حس می‌کنی ـ صدایی به گوشت می‌رسد:
من از رگ گردن به شما ...
صدا آرامت می‌کند بی‌تزدید و ثانیه‌ها و دقیقه‌ها و ساعت‌ها عبور می‌کنند. در یک چشم بر هم زدن.


دعای روز ششم: اَللّهُمَّ لا تَخْذُلْنى فیهِ لِتَعَرُّضِ مَعْصِیَتِکَ وَلاتَضْرِبْنى بِسِیاطِ نَقِمَتِکَ وَزَحْزِحْنى فیهِ مِنْ مُوجِباتِ سَخَطِکَ بِمَنِّکَ وَاَیادیکَیا مُنْتَهى رَغْبَةِ الرّاغِبینَ ..... خدا هوامو داشته‌باش که نرم سمت نافرمانیت. منو با تازیانه‌ت ادب نکن. از چیزی که عصبانیت می‌کنه دورم کن. به حق اون‌همه خوبی و لطفی که داری. ای آروزوی همه‌ی مشتاق‌ها! 

۱۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ مرداد ۹۱ ، ۱۷:۴۷
مهدی شریفی
یکی از خاصیت‌های رفتن به مکان جدید این است که دیگر نتوانی از اینترنت خانه‌ِ پدرخانم بهره‌مند شوی. و بعد مجبور شوی برای فرستادن یک ایمیل تا نزدیک‌ترین آبادی سفر کنی تا بتوانی از منزل دوستت ـ تا قبل از آمدن خانواده‌اش از مهمانی ـ برای دو دقیقه و چهل ثانیه متصل شوی و این وسط پست هم بگذاری!
۱۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ مرداد ۹۱ ، ۱۸:۵۴
مهدی شریفی
بسم‌الله... گرد و خاک خانه‌تکانی آن‌قدر زیاد بود که حساب روزهای مانده تا مهمانی سی‌روزه‌ را گم کنیم اما حالا که اولین روز مهمانی شده اولین روز خانه‌دار شدن‌مان فرصت خوبی‌است که ساعت‌های مانده‌از سی‌روزه‌ی خدا را قدر بدانیم. به رسم سال‌های پیش قلم دست می‌گیریم برای ثبت لحظه‌هایی از این روزها در این نامه. که بشود سی‌روزنامه.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

روزدوم
گفت روزه‌هامان خراب می‌شود. گفتم همین‌طوری که نمی‌شود سرمان را بیندازیم برویم ساکن اولین سقف زندگی‌مان بشویم. دوتایی رفتیم توی فکر ماه. او گفت ماه رمضان من گفتم ماه عسل.
باحال و روز ماتصمیم برای سفر ماه عسل کار ساده‌ای نبود. از مشهد رسیدیم به اصفهان و بعد کاشان وامام‌زاده عبدالله قم. شهرهای جنوب و جنگل ودریاهای شمال هم توی لیست گزینه هایمان بودند.
گفت بمانیم قم. گفتم پس ماه‌عسل چه‌می‌شود؟
اصرارش به نرفتن به دلم فهماند که شیرینی عسل همه شهرهای دورونزدیک بادور شدن از سفره‌خدا زهرهلاهل است. حالا اگرکسی بگوید ماه عسل کجا بودید می‌گویم: مهمان خدا. شهر رمضان.

دعای روز دوم: اللهم‌ قربنی فیه الی مرضاتک، وجَنِّبنی فیه من سخطک ونقمائک، و وفِّقْنی فیه لقرائت آیاتک،برحمتک یا ارحم‌الراحمین ......... خدایا در این روز من را به رضایتت نزدیک و از خشمت دور ساز. و به تلاوت قرآنت موفق بدار به حق رحمتت ای مهربان‌ترین!

۱۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ مرداد ۹۱ ، ۱۵:۲۳
مهدی شریفی
بسم‌الله... گرد و خاک خانه‌تکانی آن‌قدر زیاد بود که حساب روزهای مانده تا مهمانی سی‌روزه‌ را گم کنیم اما حالا که اولین روز مهمانی شده اولین روز خانه‌دار شدن‌مان فرصت خوبی‌است که ساعت‌های مانده‌از سی‌روزه‌ی خدا را قدر بدانیم. به رسم سال‌های پیش قلم دست می‌گیریم برای ثبت لحظه‌هایی از این روزها در این نامه. که بشود سی‌روزنامه.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

روزاول
«به همین ماه رمضون قیمت اون‌ور ساله. راه داشت کم‌ترش می‌کردم»
دسته‌ی دوهزارتومانی‌ها را تا 104 هزارتومان می‌شمارم و شیرآب ایرانی آشپزخانه‌ی آپارتمان اجاره‌ای‌مان را از روی پیش‌خوان مغازه‌اش بر می‌دارم و می‌گذارم صندلی عقب، کنار سینک ظرف‌شویی. حالا باید توی این گرما فکری به حال کولر ایرانی‌مان کنم که گوشه‌ی خیابان زیر آفتاب در حال تلف شدن است.
پیکان وانتی ترمز می‌زند جلوی پایم. جوانی 30 ساله پیاده می‌شود، یک‌طرف کولر را بلند می‌کند و می‌گوید: «به همین ماه رمضون اگه بذارم بمونی گوشه‌ی خیابون!» 

کولر ایرانی


دعای روز اول: اللَّهُمَّ اجْعَلْ صِیَامِی فِیهِ صِیَامَ الصَّائِمِینَ وَ قِیَامِی فِیهِ قِیَامَ الْقَائِمِینَ وَ نَبِّهْنِی فِیهِ عَنْ نَوْمَةِ الْغَافِلِینَ‏ وَ هَبْ لِی جُرْمِی
فِیهِ یَا إِلَهَ الْعَالَمِینَ وَ اعْفُ عَنِّی یَا عَافِیاً عَنِ الْمُجْرِمِینَ‏....
خدا! روزه نماز منو هم جزو روزه نمازها حساب کن. بزن تو سرم تا از خواب غلفت بیدار شم. اشتاباهاتم رو به بزرگی خودت ببخش ای خدای همه‌ی عالم! ازم بگذر تو که از همه‌ی آدمای درب و داغون می‌گذری!


۱۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ تیر ۹۱ ، ۱۴:۰۵
مهدی شریفی