تن‌ها

بسم‌الله| هنوز به ماه نرسیده بود روزهای با هم بودنمان. ایستادم کنارت. گفتم «چرا تن‌ها؟». آستین‌هایم را زدم بالا و دست‌هایم را گذاشتم روی‌ ظرف‌های نشسته. یاد بچه‌گی‌هایمان افتادی. گفتی «آن‌روز توی حیاط خانه‌تان خیلی تلاش کردی حباب درست کردن را یادم بدهی. یادت هست؟» گفتم « یادم هست دوست داشتم برسانمشان به ماه». با انگشت‌های کفی‌ات حلقه‌ای درست کردی و نفس کشیدی تویش. حباب رنگی با نفس‌هایت بزرگ شد و رفت بالا. نشست کنار قرآن روی طاقچه.
هنوز به ماه نرسیده بود روزهای با هم بودنمان که حباب تو رسید به آسمان. به ماه.

یک‌وقت‌هایی بود می‌آمدی دم در می‌گفتم کار دارم، با خنده در را هل می‌دادی خودت می‌آمدی پایین، دست می‌کردی توی ماهیتابه، سیب‌زمینی‌های خلال‌شده‌ی در حال سرخ شدن را ناخنک می‌زدی و می‌خوردی و بی‌آن‌که سوالی از احوالت بپرسم شروع می‌کردی به حرف زدن از احوالت، حرف زدن از کارهایت، و می‌پرسیدی چه‌خبر و بی‌آن‌که جوابی بدهم خودت شروع می‌کردی همه‌ی خبرهای جدید را ردیف می‌کردی پیش چشم‌م و خیلی وقت‌ها آخر حرف‌هایت می‌گفتی برای مریض خانه‌تان دعا کنم. 
دلم پاک نبود اما ـ اگر حافظه‌ام از قلم نیندازد چیزی را ـ همیشه دعا کرد‌ه‌ام.
آن‌روز صبح، صبح بعد از غدیر، وقتی زنگ زدم برای تسلیت، وقتی با بغض گفتی «فقط دعا کن»، بغض گلویم را گرفت و چه خوب شد خودت زودتر از من خداحافظی کردی که صدایم بیشتر خرابت نکند.
دلم پاک نیست اما همان وقت و همین حالا دعا کردم محمدجان.
دلم می‌خواهد همان کوچه، همان سال، در همان آشپزخانه‌ی کوچک مشغول سرخ کردن خلال‌های سیب‌زمینی‌ باشم و بیایی با همان لبخند حرف بزنی. از احوالت، از کارهایت، از همه‌ی خبرهای خوب.
صبور باش برادرم.




. برای شادی روح مادر محمد‌حسین‌مان (پیاده‌رو) بخوانید. یک فاتحه، ده صلوات.

۱۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ آبان ۹۱ ، ۲۰:۳۵
مهدی شریفی
درست یادم نیست. آن‌وقت‌ها که هنوز خیلی کوچک بودیم، اگر کسی بازی‌مان را خراب می‌کرد یا داد می‌کشید سرمان، ابرو درهم می‌کشیدیم برایش. گاهی هم با روی ترش، زبان‌مان را به قدری که از دور دیده ‌شود پرت می‌کردیم سمتش؛ و گاهی ـ آن‌وقت‌ها که می‌دانستیم بعدش فرصت کافی هست برای فرار ـ چشم‌ها را می‌بستیم و دهان‌‌مان را باز می‌کردیم به هر بد و بی‌راهی که بلد بودیم.
می‌دانید! از شما چه پنهان که اگر زورش را داشتیم، به جای زبان‌درازی حتماً کار دیگری می‌کردیم. مثلاً می‌رفتییم شیشه می‌شکستیم و می‌ایستادیم تا بیاید و شاید بعد یقه به یقه می‌شدیم و تا جا داشت می‌زدیم و می‌خوردیم ...
پیامبرم! امامم!
من خیلی حالیم نمی‌شود. نمی‌دانم چه اهمیتی دارد که سفیر آمریکا را مسلمان‌ها کشته‌باشند یا دست‌پرورده‌های خودشان. نمی‌دانم سرچ نکردن با گوگل، صاحبانش را ورشکست‌ می‌کند یا نه. حتا فکر می‌کنم اهمیتی ندارد کدام سایت فیلتر شود، کدام نشود. شاید اصلاً توی این اوضاع گرانی، صدای اعتراض و راهپیمایی ما به گوش هیچ‌ خواننده‌ و کارگردان و سیاست‌باز و رسانه‌ای جز خودمان نرسد. اما بعد از همه‌ی این‌ بی‌اهمیت‌ها به یک چیز یقین دارم.
«شما آن‌قدر دست نیافتنی و بزرگ هستید، و آن‌قدر بازی کودکانه‌ی بچه‌های آن محله را خراب کرده‌اید، که حالا کاری جز زبان‌ دراز کردن نداشته‌اند.»
درست یادم نیست. آن‌وقت‌ها که هنوز خیلی کوچک بودیم، اگر کسی را در حال زبان درازی به دیگری می‌دیدیم می‌گفتیم: «زورش گرفته». خوش‌حالم که روبه‌رویی‌هایتان این‌قدر کوچکند که زورشان گرفته.


دعوت‌نامه‌ای برای نوشتن از خشم مقدس (وبلاگ کلمه‌ها)



مچاله‌ها:
این‌جا هم حرف‌های خوبی نوشته‌اند برای رمان تن‌ها. حوصله‌کردید بخوانید.

۱۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ مهر ۹۱ ، ۱۸:۴۷
مهدی شریفی
بالا و پایین مغازه را برانداز می‌کنم. 
سِری پیچ‌گُشتی‌های زرد و مشکی چشمم را می‌گیرد. هفت‌ تا. از کوچک‌ تا بزرگ‌شان به‌کار می‌آیند. هر آدمی در زندگی‌اش به پیچ‌های زیادی می‌رسد. پیچ‌های ریز و درشتی که باید محکم شوند. که یا هیچ دستی زور باز کردن‌شان را ندارد.
بعد می‌روم سراغ قفسه‌ی چسب‌ها. برای چسباندن همه‌ی چیزهای شکسته.
آچارها را هم توی دست می‌گیرم. سری خوش‌دست‌تر و قرص‌ترش را انتخاب می‌کنم تا پای کلنجار رفتن با مهره‌های زنگ‌زده و قدیمی لنگ نمانم. 
فرانسه و انبردست و انبرقفلی را هم برای اطمینان بر می‌دارم و همه را جا می‌دهم توی جعبه‌ابزار آهنی آبی‌و زردی که بیست‌وسه‌هزارتومان بابتش هزینه کرده‌ام.
وقت حساب کردن یادم می‌‌آید بعضی دیوارها محکم‌تر از آن‌اند که بشود با میخ و چکش از سر راه برشان داشت. آن‌وقت به فکر می‌افتم یک دریل خانگی هم اضافه کنم به خرید‌ها تا اگر به دیواری رسیدم که سفت بود، حسابش را برسم.
ساعتی بعد وقتی در جعبه‌ی آهنی را باز می‌کنم برای همه‌ی پیچ‌ها و میخ‌ها و مهره‌ها و دیوارها وسیله و ابزار دارم. خوب‌تر که نگاه می‌کنم می‌بینم اگر شیشه‌ای، ظرفی، کاسه‌ای یا دیواری بشکند، یا ترک بردارد چسب و وصله برای ترمیمش دارم اما اگر دلی از دستم بیفتد و بشکند...
جعبه‌ی ابزار آهنی‌ام هنوز خیلی چیزها  را کم دارد.






مچاله‌ها:
بیست‌ و هفت‌تومان دادیم یک نیم‌کت چوبی برای‌مان بسازند و یک چهارپایه.
حالا با نیم‌کت چوبی و چهارپایه‌مان گوشه‌ای از هال را کرده‌ایم کافه.
توی منوی نوشیدنی‌ها فقط  چای هست و شیرکاکائو و گاهی شیرنسکافه.
کافه‌ی کوچک‌مان شب‌وروز ندارد. فقط حوصله می‌خواهد و دونفر آدم پایه.
اگر گذرتان خورد در کافه‌مان باز است. با دل‌تان بیایید که هست بهترین سرمایه.
این‌جا هم گذاشته‌ایم عکسی از این کافه.



۱۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ شهریور ۹۱ ، ۰۷:۳۰
مهدی شریفی
صدا آرام نمی‌شود. سوت قطاری که هیچ ایستگاه و مقصدی ندارد جز خرابه‌‌‌های همین‌‌ حوالی. مثل همه‌ی شب‌های پر از سوت قطار، پتو را کنار می‌زنم و می‌نشینم روی تخت‌خواب تا خیال‌هایم بخوابند...



۱۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ شهریور ۹۱ ، ۲۳:۱۴
مهدی شریفی
ساختمان‌هایی را که همه‌ سفیدند و قهوه‌ای رد می‌کند. دستی تکان می‌دهد برای نگهبانی که مثل همه‌ی نگهبان‌های دیگر لم داده جلو تلوزیون. نگهبان با لبخندی تکراری جوابش می‌دهد و او وارد حیاط مجتمعی می‌شود که مو نمی‌زند با مجتمع‌های دیگر. کمی از هوای گرفته‌ی غروب را نفس می‌کشد و خیره می‌شود به پنجره‌هایی که همه مثل هم‌اند.
آسان‌سور دوباره خراب است. از پله‌هایی که همه‌ مثل هم‌اند شش طبقه‌‌ی یک شکل را بالا می‌رود. کلید را توی قفل دری که مثل درهای دیگر است می‌چرخاند. در رو به واحدی شبیه به واحدها‌ی دیگر باز می‌شود.
کسی جلو می‌‌آید. سلام می‌کند، پلاستیک خرید‌ها را از او می‌گیرد و بعد کمی لبخند... 
لبخندی که شبیهی برایش نیست.




۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ شهریور ۹۱ ، ۲۱:۰۱
مهدی شریفی
ساعت شماته‌دار را صبح پیدا کردم. توی کمد لباس‌هات. کنار همان روسری فیروزه‌ای. دو تا عقربه‌اش روی چهار مانده‌اند. دوباره باید بنشینم پای پنجره و فکر کنم به گذشته‌ها تا یادم بیاید کدام اتفاق مهم زندگی‌مان ساعت چهار و بیست دقیقه بوده.
روزی که از عتیقه‌فروش خریدمش عقربه‌هایش را چند دور پیچاندم که یازده را نشان بدهد. بعد از کوه کارتن‌‌ خالی‌های انباری یک‌دانه کوچک‌ترش را جوری که خوشت بیاید با کاغذ کاهی کادوپیچ کردم و ساعت را چپاندم تویش. یادم نیست نامه‌ام را با چه جمله‌هایی پر کردم اما خواسته‌بودم لحظه‌ تولد زندگی‌مان را هیچ‌وقت فراموش نکنی. ساعت یازده عاقد بسم‌الله گفت و ما محرم شدیم و بعد راه‌افتادیم توی شهر.
تماشای تئاتر پیشنهاد من بود و بستنی خوردن روی چمن‌های وسط میدان پیشنهاد تو. من رویِ این‌کارها را نداشتم. یک‌جورهایی از همه‌ی آدم‌های شهر جز تو خجالت می‌کشیدم. 
حالا هم که نیستی خجالت‌ آن‌وقت‌ها دوباره آمده سراغم. با هیچ‌کدام از آدم‌های این آسایشگاه حرف نمی‌زنم. غروب‌ها مثل حالا روسری فیروزه‌ایت را می‌اندازم روی سرم تا سایه‌ی کم‌رنگی درست کند و از پنجره‌ آمدن‌‌ها و رفتن‌‌ها را تماشا می‌کنم.نمی‌دانم کدام‌شان بیمارند و کدام‌‌شان ملاقات‌کننده‌. قیافه‌ها چیزی نشان نمی‌دهد. همه یک جور راه می‌روند. فقط این‌که بعضی‌هاشان می‌روند توی مغازه‌‌ی روبه‌رو چیزی می‌خرند و برمی‌گردند، بعضی‌هاشان راه می‌روند، بعضی‌هاشان تنها هستند و بعضی‌‌ها هم بی‌جهت داد می‌زنند و به این و آن فحش می‌دهند.
آن‌روزی که فحش دادم ساعت دو بود. درست وقت شروع اخبار سراسری. از بچگی بدم می‌آمده از دینگ‌دینگ سه ثانیه‌ مانده به اول اخبار. انگار از ترس خبری بد، جور نخراشیده‌ای به هراس افتاده‌اند. با اولین دینگ گفتم «برو بمیر»، با دینگ سوم فکر کردم به این‌که با دست‌های خودم خفه‌ات کنم.
این فکر فقط به این خاطر بود که تو زیادی می‌خندیدی. به این‌که چرا من صورتم را با آستین‌هایم خشک می‌کنم یا این‌که چرا من بیسکویت‌ را توی لیوان چای تلیت می‌کنم یا هزار چیز جورواجور دیگر مثل این‌ها می‌شد سوژه‌ی خنده‌های تو. منظورم این نیست که از خنده‌هایت متنفر بودم. اتفاقاً همین خنده‌هایت به من فهماند که با تو خوش‌بخت می‌شوم، ولی بعد از به‌دنیا آمدن پسرمان فهمیدم یک چیزی توی خنده‌هایت هست که آزارم می‌دهد. 
باز کسی دارد در اتاق را می‌کوبد.
«میثم بیداری؟»
باز همان پرستار بیمار است. به گمانم از من خوشش آمده. بین این‌همه آدم مریض فقط سراغ حال من را می‌گیرد. آن‌هم درست همان لحظه‌هایی که دارم به تو فکر می‌کنم. درست همان لحظه‌هایی که می‌خواهم به گذشته‌هایمان بروم و تو را لابه‌لای صفحه‌های قدیمی زندگی‌مان پیدا کنم.
بیشتر وقت‌ها فکر می‌کنم این‌ها دارند من را چیز خور می‌کنند. من آن‌قدری سنم زیاد نشده که بخواهم به‌طور عادی فراموشی بگیرم. شاید روی هم رفته چهل سال داشته‌باشم. بیست‌سال با تو و بیست سال بدون تو.
هیچ‌وقت نتوانسته‌ام عدد دقیقش را حساب کنم. بعضی وقت‌ها به‌نظرم می‌رسد همه‌ی با تو بودنم به یک روز هم نرسیده. بعد یادم می‌آید که ما یک دختر داشته‌ایم و یک پسر. پس خیلی بیشتر از یک‌روز با هم زندگی‌ کرده‌ایم.
از دختر و پسرمان بی‌خبرم. نمی‌دانم بعد از اینکه تو رفتی چه بلایی سرشان آمده. همان‌طور که نمی‌دانم دقیقا از چه روزی من سر از این‌جا در آورده‌ام. اما به گمانم ارتباطی بین بچه‌هایمان و این‌‌جا آمدن من هست. هنوز صدای‌شان توی گوشم است که به همسایه‌ها می‌گفتند: «این قاتل مادرمونه»
«آقا میثم درو باز قفل کردی چرا؟»
در را قفل کرده‌ام تا بتوانم قبل از پاک شدن کامل ذهنم، خاطره‌هایم را پیدا کنم. این پرستار مامور شده تا حافظه‌ی من را پاک کند. به خیال‌شان اگر به گذشته‌ها فکر نکنم بیماری‌ام خوب می‌شود. اما من نه بیمارم و نه ترسی دارم از این‌که حرف بچه‌هایم درست باشد. گیرم که مادرشان را کشته‌باشم. لابد دلیل داشته. تقصیر خودت بود که با خنده‌هایت کنار نمی‌آمدم. 
وقت خندیدن به نقطه‌ای پشت سر من نگاه می‌کردی. چندباری برگشتم تا ببینم نگاه کدام بی‌شعوری را به من ترجیح داده‌ای. کسی را پشت سرم پیدا نمی‌کردم اما تو دست نمی‌کشیدی از نگاه به پشت سر من. این‌که بخواهی خنده‌هایت را با کسی غیر از من شریک کنی توجیه قابل قبولی‌ست برای این‌که جانت را گرفته‌باشم.
«دارم نگران می‌شم‌ها. باز کن درو»
شاید آن‌روز، بعد از این‌که فحش دادم، تا دو ساعت و بیست دقیقه‌ی بعد نقشه‌ی چطور کشتن‌ات را کشیده‌ام و ساعت که به چهاروبیست دقیقه رسیده، با روسری فیروزه‌ای راه نفست را بسته‌ام. لابد بعد از آن ساعت شماته‌دار را تنظیم کرده‌ام روی چهاروبیست دقیقه تا این قصه را فراموش نکنم.
دارد در را از جا می‌کند دیوانه. غذایی چیزی آورده شاید. یا باز لیوانی را با زهری چیزی پر کرده و می‌خواهد آخرین سلول‌های خاکستری مغزم را نابود کند.
یادم نمی‌آید ساعت چهار و بیست دقیقه زندگی تو را چطور به آخر رسانده‌ام اما حالا دوباره دلم برای آن لحظه‌‌ای که وسط میدان بستنی می‌خوردیم تنگ شده.
«میثم بیداری و جواب نمی‌دی؟ دوستت زنگ زده ببینه امروز می‌ری کلاس کنکور یا ...»
معلوم نیست چطور در را شکسته. چیزی با خودش نیاورده.
« باز که این ساعته اینجاس... برش می‌داری لاقل یه صدا بزن که ما از خواب بیدار بشیم... صبح بازم بابات خواب موند به اداره نمی‌رسه ... روسری منو باز چه برداشتی... مثیم جان، مامان این‌کارا چیه می‌کنی تو؟ ... پنجره رو ببند خب سرما می‌خوری ...»



ساعت

 

مچاله‌هاعیدتان مبارک.
عیدتان مبارک.
عیدتان مبارک
....

داستان بالا الهام‌گرفته از نگرانی‌ام
برای یک دوست خیلی خیلی خوب اس


ما اهل سرزدن هستیم
(به‌شایعه‌سازها)

۱۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ مرداد ۹۱ ، ۰۷:۵۹
مهدی شریفی

بسم‌الله... گرد و خاک خانه‌تکانی آن‌قدر زیاد بود که حساب روزهای مانده تا مهمانی سی‌روزه‌ را گم کنیم اما حالا که اولین روز مهمانی شده اولین روز خانه‌دار شدن‌مان فرصت خوبی‌است که ساعت‌های مانده‌از سی‌روزه‌ی خدا را قدر بدانیم. به رسم سال‌های پیش قلم دست می‌گیریم برای ثبت لحظه‌هایی از این روزها در این نامه. که بشود  
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

روز بیست‌ونهم

تمام شد.


دعای روز بیست و نهم: اللهمّ غَشّنی بالرّحْمَةِ وارْزُقْنی فیهِ التّوفیقِ والعِصْمَةِ وطَهّرْ قلْبی من غَیاهِبِ التُّهْمَةِ یا رحیماً بِعبادِهِ المؤمِنین... خدایم! (صاحب همه‌ِ روزهای این مهمانی) با مهر و بزرگیت‌ یه کاری کن پاک بمونم و دیگه نرم سراغ گناه. این قلبمو (که پر شده از ریز و درشت‌های دنیا) تمیز کن از تیرگی‌ و پلیدی تهمت.
اى که با بنده‌های مومنت عجیب مهربونی!

۱۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ مرداد ۹۱ ، ۱۲:۵۷
مهدی شریفی
روز بیست‌وهفتم

از اولین‌باری که بچه‌کو‌چک‌ترها صدایم زدند عمو و فکر کردم برای خواباندشان در جایگاه قصه‌گو هستم، دلم خواست قصه‌ی خواهر و برادری را تعریف کنم که در یک جنگل، در یک کلبه با هم زندگی می‌کنند و یک روز وقتی خواهر از خواب بیدار می‌شود می‌بیند همه جا به هم ریخته و خبری از برادرش نیست و سفرش را برای پیدا کردن تنها برادرش شروع می‌کند. 
تا همین‌جا را آن‌قدر با آب‌وتاب تعریف می‌کردم که هنوز دختر قصه به بلندی کوه وسط جنگل نرسیده‌، بچه‌ی کنار دستم خوابش می‌برد و نیاز نبود قصه‌ی ساختگی‌ام را بیشتر از این بسازم.
حالا از آن‌وقت‌ و از آن قصه سال‌ها گذشته و وقتی یکی از دختربچه‌ها ـ که دیگر بزرگ شده ـ از من ادامه‌ی آن قصه را طلب کرده، تازه می‌فهمم چه خبطی کرده‌ام که خواهر بی‌نوا را تنها روی کوه گذاشته‌ و رفته‌ام. 
فکر نمی‌کردم سرنوشت آن برادر آن‌قدر اهمیت داشته‌باشد که در همه‌ی این‌سال‌ها، و بین همه‌ی قصه‌های دروغ و راست، در خیال دختربچه‌ای که وسط آن قصه خوابش برده بزرگ شود. 
حالا من مانده‌ام و یک کوه انتظار و برادری که معلوم نیست کجاست!

کلبه




مچاله‌:
همان‌طور که دارم یواشکی با مرغ‌ در حال سرخ شدن توی ماهیتابه ور می‌روم محمد (برادر 11 ساله‌ام) با قاشق از راه می‌رسد و مشغول همکاری می‌شود. می‌گویم:
«غذا رو خراب نکن کسی حالش نمی‌گیره سر سفره بخوره»
یک نگاه چپ به من می‌اندازد و با لحن همان آگهی فرهنگی تلوزیون می‌گوید:
«کودکان می‌بینند و یاد می‌گیرند»
بعد یک تکه بزرگ از مرغ توی ماهیتابه می‌کند و از آشپزخانه می‌رود بیرون!
 
 

دعای روز بیست و هفتم: اللهمّ ارْزُقْنی فیهِ فَضْلَ لَیْلَةِ القَدْرِ وصَیّرْ أموری فیهِ من العُسْرِ الى الیُسْرِ واقْبَلْ مَعاذیری وحُطّ عنّی الذّنب والوِزْرِ یا رؤوفاً بِعبادِهِ الصّالِحین......... خدام! تو این روز خوبی شب قدرو نصیبم کن. کارهای مشکلمو آسون کن. بهونه‌هامو (هرچند به دردنخورن) قبول کن و تاریکی‌ها و گناهامو بنداز دور ای که با بنده‌های پاکت خوب تا می‌کنی!

۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ مرداد ۹۱ ، ۱۴:۲۱
مهدی شریفی
روز بیست‌وششم

هوس‌‌کرد دونفری بنشینند زیر سایه‌ی درخت وسط حیات باهم بلال بخورند. مثل روزهای مجردی. اول عاشق خدا بود، بعد زنش، بعد بلال.
به وانت بلال‌فروش که رسیدند، قبل از این‌که از علاقه‌اش به بلال حرفی بزند، زنش گفت:
«من از بوی بلال خیلی بدم میاد. تو چی؟»
به کوه بلال‌های پشت وانت نگاهی کرد و کمی مکث و بعد گفت:
«راس میگی‌ها. آخه کی حاضره لب به این موجودات بی‌ریخت بزنه»
تا 55 سال بعد که جنازه‌اش را تشییع کردند و رفت زیر خاک لب به بلال نزد.

بلال



مچاله‌ها:
برای همه‌ی جامونده‌ها: به‌روایتی امشب شب قدره. التماس دعا


دعای روز بیست‌وششم: اللهمَّ اجعَل سَعیی فیهِ مَشکُوراً،وَ ذَنبی فیهِ مَغفُوراً وَ عَمَلی فیهِ مَقبُولاً، وَ عَیبی فیهِ مَستُوراً یا اَسمَعَ السامعین ......... خدام! تو این روز تلاشمو ببین و سیاهیم رو نبین. عملم رو قبول کن و عیبمو مخفی. ای که از همه بهتر می‌شنوی!

۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ مرداد ۹۱ ، ۱۳:۱۶
مهدی شریفی

روز بیست‌وپنجم

دفترچه‌ یبمه‌ی درمانی من با چهار سال پیش فرقی نمی‌کند. صفحه‌هایش همه سفیدند و ورق‌های نازکش همه سرجایشان.
هرچند آدم‌ها همیشه برای سلامتی‌شان دعا می‌کنند اما ـ هرگز ـ مریض نشدن این‌قدرها هم شیرین نیست. هر بار به مریضی رسیده‌ام بغض کرده‌ام که چرا خدا من را به امان خودم رها کرده و درد و مرضی برایم جفت‌و‌جور نمی‌کند که کفاره‌ی گناهی شود یا باعث رسیدنم به خیری چیزی.
من تا همین امروز دفترچه بیمه را «دفتر سنجش تقرب افراد به خدا» می‌دانستم. هرچه خط خطی‌تر با ارزش‌تر.
اما امروز که بعد از چهارسال راهی درمانگاه‌ شبانه‌روزی شدم، که وسط سرگیجه‌ها و حالت تهوع‌ها دلم غنج می‌رفت که بالاخره قرار است اولین برگ دفترچه‌‌ام خط خطی شود، خانم حساب‌دار با بی‌رحمی گفت:
«دفترچه‌ت اعتبار نداره آقا!»
بعد با پوزخند به تزریقاتچی کنار دستش گفت: «چرا این دفترچه انقدر سفیده»
آن‌وقت بود که سردرد و حالت تهوع را فراموش کردم و دوباره همان بغض قدیمی نمی‌دانم از کجا نشست توی دلم.

سرم



دعای روز بیست و پنجم: اللهمّ اجْعَلْنی فیهِ محبّاً لأوْلیائِکَ ومُعادیاً لأعْدائِکَ مُسْتَنّاً بِسُنّةِ خاتَمِ انْبیائِکَ یا عاصِمَ قُلوبِ النّبییّن.......... خدام! منو کشته‌ مرده‌ی نورچشمی‌های خودت کن و دشمن خونی دشمنات. راه و رسم زندگی پیامبرات رو بکن تو گوشت و خونم ای که تو خودت پیامبرات رو پاک‌ نگه داشتی!


 

۱۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ مرداد ۹۱ ، ۱۰:۵۵
مهدی شریفی