تن‌ها

بسم‌الله| هنوز به ماه نرسیده بود روزهای با هم بودنمان. ایستادم کنارت. گفتم «چرا تن‌ها؟». آستین‌هایم را زدم بالا و دست‌هایم را گذاشتم روی‌ ظرف‌های نشسته. یاد بچه‌گی‌هایمان افتادی. گفتی «آن‌روز توی حیاط خانه‌تان خیلی تلاش کردی حباب درست کردن را یادم بدهی. یادت هست؟» گفتم « یادم هست دوست داشتم برسانمشان به ماه». با انگشت‌های کفی‌ات حلقه‌ای درست کردی و نفس کشیدی تویش. حباب رنگی با نفس‌هایت بزرگ شد و رفت بالا. نشست کنار قرآن روی طاقچه.
هنوز به ماه نرسیده بود روزهای با هم بودنمان که حباب تو رسید به آسمان. به ماه.

اشاره: چیزی نمانده تا رسیدن روز انتخاب. روزی که قرار است با همین دست‌ها، سرنوشت یک کاغذ را تعیین کنم. کاغذی که به اراده‌ی من سرنوشتش خط‌خطی می‌شود آن‌قدر از این دنیا سهم دارد که برایش فکر کنم. پس تا آن‌روز می‌خواهم فکر کنم و بلندبلند به هرچه می‌توانم نگاه کنم:
ـ نگاه اول: یک قاعده‌ی درپیت!
ـ‌ نگاه دوم: طعم آب‌‌میوه!
ـ
نگاه سوم: انا رجلٌ خردورز!



نگاه چهارم: همه‌ی دشمن‌های ما!
آقای مسعود بهنود1، آقای جمشید برزگر2، آقای علی‌رضا نوری‌زاده3، مدیریت محترم بی‌بی‌سی فارسی، صدای دل‌نواز آمریکا، جناب مجتباواحدی4، کلیه‌ی کارشناسان و تحلیل‌گران محترم در رسانه‌های نوشتاری و دیداری و شنیداری آن‌ور آب!
از همه‌ی شما ممنونم و از این‌ راه دور، دست یکایک شما را (البته صرفا به جهت قدردانی) کمی‌ می‌فشارم.
شما که نیستید بین ما ببینید اوضاع ـ به قول مرد اخلاق این روزها5 ـ چه شلم‌شوربایی است!
مگر می‌شد تصمیم گرفت و انتخاب کرد؟ این دوره‌‌ی انتخابات ایران، برای هم‌سن‌ و سال‌های من تصمیم‌گیری آسان نبود. اصحاب کهف را که لابد می‌شناسید؟ که سر عددشان اختلاف است و بعضی‌ها می‌گویند 8 نفربوده‌اند و بعضی‌ها می‌گویند 5 نفر و بعضی‌های دیگر 3 نفر؟ عدد آدم‌های صالح و شایسته‌ی این انتخابات برای خیلی از ما شده بود حکایت همان خدابیامرزها.
بعضی‌هامان بین انتخاب 5 نفر گیر کرده‌بودیم، بعضی‌هامان بین 3 نفر و در بهترین‌ حالت بعضی‌هامان بین 2 نفر. 
اما خدا شما را به موقع گذاشت سر راه‌مان. 
حالا دیگر پازل انتخاب خیلی‌هامان تکمیل شد. حالا دیگر می‌دانیم در سبُک‌سنگین کردن ملاک‌ها و شاخص‌ها، کدام گزینه‌، بهترین گزینه‌ است برای انتخاب.
دست‌مریزاد که همیشه برای‌مان سبب خیر هستید.
اول اینجا و بعد
اینجا و اینجا و اینجا و اینجا و ...

1: روزنامه‌نگار، نویسنده، فراری، ساکن آن‌ور آب، کارشناس بی‌بی‌سی فارسی
2: تحلیل‌گر مسائل اجتماعی و سیاسی، کارشناس بی‌بی‌سی و ...
3: غلام حلقه‌به‌گوش سرویس‌های جاسوسی و بهائیان، کیسه‌ی پول اپوزیسون، البته زمانی شاعر، منتقد و مثلا کارشناس در رسانه‌های دور و کور!
4: از فراری‌ها و عاملان فتنه‌ی 88، همکاری با صدای آمریکا
5: جناب دکتر حداد عادل

مچاله‌ها:
یک. از جمله خاصیت‌های این‌که بروی سر زمین و همراه
کارگرهای ساختمانی، سنگ بلند کنی و سنگ بچینی
این است که سنگ‌دلی‌ات آب می‌شود، غرورت له می‌شود
و دیگر برایت اهمیتی ندارد با لباس‌های خاکی و کثیف
توی خیابان، توی صف عابربانک، پشت فرمان و حتا توی بازار
دیده‌شوی!

دو. مشهد داشت قسمت می‌شد برویم. باز نشد. نرفتیم!

۳۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ خرداد ۹۲ ، ۰۶:۳۴
مهدی شریفی

اشاره: چیزی نمانده تا رسیدن روز انتخاب. روزی که قرار است با همین دست‌ها، سرنوشت یک کاغذ را تعیین کنم. کاغذی که به اراده‌ی من سرنوشتش خط‌خطی می‌شود آن‌قدر از این دنیا سهم دارد که برایش فکر کنم. پس تا آن‌روز می‌خواهم فکر کنم و بلندبلند به هرچه می‌توانم نگاه کنم:
ـ نگاه اول: یک قاعده‌ی درپیت!
ـ‌ نگاه دوم: طعم آب‌میوه‌!




نگاه سوم: انأ رجلٌ خردورز!
یک وقت‌هایی پدر صدایت می‌زند که با هم مشورت کنید رنگ ماشینی که می‌خواهد بخرد آلبالویی باشد یا سیاه. تو حرف می‌زنی، خواهرت حرف می‌زند، برادرت حرف می‌زند، همه هم خدارا شکر، خردورز و صاحب‌سبک و ایده و هنر هستید و دست‌آخر شاید اصلاً به این نتیجه برسید که ماشین نخریدن بهتر باشد از هر کاری. آن‌وقت خردورزانه‌ترین کار می‌شود بهترین کار و پدر تصمیم آخر را می‌گیرد!
اما یک‌وقت‌هایی پدر صلاح دیده ماشین را بخرد. پدرست دیگر! تو ، برادر و خواهر هم نظرتان را می‌گویید، اما پدر هم‌چنان خرید ماشین را مصلحت می‌داند. آن‌وقت تو حاضری، با آن‌که نظرت موافق نظر پدر نیست، آن‌را به جان و دل بپذیری؟ یا که هنوز به خردورزی خودت مطمئن‌تری تا مصلحت‌اندیشی پدرانه و  آن‌وقت شروع می‌کنی به تذکر دادن و نصیحت‌کردنش؟
اگر با همه‌ی خردورز بودنت در سیاست و اقتصاد و حقوق و دین‌ و فرهنگ، پای عمل که رسید، به درستیِ باور و مصلحت‌اندیشیِ ولی بالاسرت اعتماد و اطمینان داشتی، اسم خودت را بگذار خردورز ولایت‌مدار. 
والا می‌شوی حکایت آن مردی (+) که به زعم خودش فهیم است و می‌تواند به ولی‌فقیه زمانش راه و چاه درست تصمیم‌گرفتن را یاد دهد، یا مثل آن خانم بزرگواری(+)که نامه می‌نویسد و به ولی‌فقیه زمانش مطالبی را خواهرانه "تذکر" می‌دهد.
یا اگر این‌ها نشوی، می‌شوی آن نامزدی که رای ولی‌فقیه زمانش را مودبانه زیر سوال می‌برد (+).
از این‌ها بگذریم. یادت باشد اگر روزی آمد و نظری داشتی که خواستی به گوش پدر مصلحت‌اندیشت برسانی، یا نامه‌ات را علنی ننویس، یا بنویس اما با ادب (+) ولایت‌مداری.



مچاله:
خواستیم خیرسرمان یک دو سیخی جگر روی بالکن خانه‌ کباب کنیم،
خانه پر شد از دود و دم، 
و نبود که سیستم ضد حریق آپارتمان را دیروزش تازه وصل کرده‌بودند، 
ما بی‌خبر از همه‌جا تا به خود بیاییم، صدای آژیر بود و کمی‌بعد
هول‌وولای اهالی که می‌خواستند ما را از شر آتش نجات دهند!
ای‌کاش لااقل سر شب بود و  از خواب بیدارشان نکرده‌بودیم
یا دست‌کم ای‌کاش سردر خانه‌ی دود‌گرفته 
چراغ قرمز روشن نمی‌شد و شناسایی نمی‌شدیم
یا اگر همه‌ی این‌ها بود ای‌کاش ما آتش می‌گرفتیم و می‌سوختیم که آب‌روی یک‌ساله‌مان
به‌خاطر دو سیخ جگر، بخار نشود. 

نتیجه‌اینکه:
سیستم ضد حریق خانه‌تان را با مشت بترکانید و از کار بیندازید.
آدم اگر  خدای‌ناکرده خودش و خانه‌اش با آتش خاکستر شود بهتر است از این‌که
آب‌رویش این‌طور باد هوا شود!





۵۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ خرداد ۹۲ ، ۲۳:۳۵
مهدی شریفی
اشاره: چیزی نمانده تا رسیدن روز انتخاب. روزی که قرار است با همین دست‌ها، سرنوشت یک کاغذ را تعیین کنم. کاغذی که به اراده‌ی من سرنوشتش خط‌خطی می‌شود آن‌قدر از این دنیا سهم دارد که برایش فکر کنم. پس تا آن‌روز می‌خواهم فکر کنم و بلندبلند به هرچه می‌توانم نگاه کنم:
ـ نگاه اول: یک قاعده‌ی درپیت!


نگاه دوم: طعم آب‌میوه

سه‌تا لیوان را خیلی‌سال پیش، کسی آورده‌بود برای ما سه‌تا. من و خواهر و برادر بزرگم. هجده نوزده‌‌سال پیش یعنی. که من شش، هفت‌ساله بودم. چون همه با ته‌تغاری‌بازی‌های من آشنا بودند حق انتخاب را دادند به من. یکی از لیوان‌ها سبز بود، رنگ محبوب کودکی‌هایم. یکی‌شان بزرگ‌تر از بقیه بود، و برای حرص شکم زدن مناسب‌تر. آن‌یکی هم عکس جوجه‌ای داشت که نمی‌شد به سادگی چشم به‌رویش بست. مگر می‌شد به راحتی انتخاب کرد؟
سال‌ها بعد، وقتی بین کلاس‌ها گلّه‌ای می‌رفتیم مغازه‌ی حاج‌ممّد، وقتی همه آب‌میوه‌ی دور دوم را سفارش می‌دادند، من هنوز انتخاب نکرده‌بودم که به‌خاطر چشم‌هایم آب‌هویج سفارش بدهم یا به‌هوای دلم شیرنارگیل یا محض گرما آب‌طالبی!
قصه‌ی انتخاب، قصه‌ِ عجیبی است. هرچه بیشتر به گزینه‌های انتخاب فکر می‌کنی، گیج‌تر می‌شوی.
مشکل از این‌جا نیست که ملاک‌های انتخاب روشن نیست. از این‌است که وزن‌ هر شاخص‌ معلوم نیست. مثلا اگر من می‌توانستم نوزده‌سال پیش درست‌وحسابی درک کنم، برای یک لیوان، وزن شاخص رنگ بیشتر است یا اندازه‌ یا طرح رویش، گیج و گول نمی‌شدم!
حالا که چی؟
هشت‌نفر نشسته‌اند جلوی من. هشت‌نفری که لا‌اقل شش‌نفرشان، وجوه اشتراک‌ زیادی با هم دارند. اگر با ضرب‌وزور قبول کنیم انتخابات دو قطب اصلی‌دارد، دست کم در قطب اصول‌گراها گزینه‌هایی هستند که هرکدام ویژگی‌ ـ نسبتا منحصربه‌فردی ‌ـ دارند. همین است که چهره‌ی این انتخابات را کمی متفاوت کرده. 
"مدیریت کلان اجرایی"، "مدیریت فرهنگی" ، " اصلاحات اساسی اقتصادی"، "احتمال رای‌آوری بالا"، "محبوبیت در دنیا"، "پرستیژ سیاسی"، "تایید علما"، "جانباز بودن"، "فرهنگی بودن"، "تحصیلات مرتبط با مدیریت اجرایی"، "ساده‌زیستی"... کدام‌شان وزن‌ بیشتری دارند برای انتخاب من؟ کدام‌شان مهم‌ترند؟
اصلا می‌شود با این همه متغیر ریز و درشت به نتیجه رسید؟ اصلا می‌شود ریاست‌ بر مردم را یک رشته‌ی دانشگاهی یا شغلی دانست که بتوان گفت دقیقا کدام‌یک از این توانایی‌ها بیشتر به کار می‌آید؟
این هیکل، حتی فکر می‌کند با اندکی تسامح، برای هرکدام از این شاخص‌ها مثال‌هایی بعد از انقلاب داشته‌ایم. یک‌زمان مدیر اجرایی خوب داشته‌ایم، یک زمان آدم سازش‌کار با غرب داشته‌ایم، یک زمان آدم ساده‌زیست داشته‌ایم، یک زمان آدم جسور داشته‌ایم، یک زمان آدم شیخوخیت‌دار داشته‌ایم، ... همه‌ی این‌زمان‌ها گرچه خوبی‌هایی بوده اما نقص‌‌ها مشکل‌ساز شده. با این حساب می‌‌توان گفت مهم‌ترین نیاز و پروزن‌ترین ملاک کدام است؟

"امابعد" این فکرها،‌ فکر دیگر‌ی‌است. این‌که هرچند امروز حماسه‌ی اقتصادی و حماسه‌ی سیاسی و زنده‌نگه‌داشتن گفتمان انقلاب و امام راحل و نجات اوضاع معیشتی و  رسیدگی به اوضاع فرهنگی همه مهم و اولویت‌دار باشند، اما وزن یک ویژگی، از وزن همه‌ی این ویژگی‌ها بیشتر است. اگر آن ویژگی در کسی باشد بقیه‌ی ویژگی‌ها را می‌شود تا حدودی تضمین کرد اما اگر آن ویژگی نباشد تضمینی برای این‌های دیگر نیست!
من پیش خودم اسم این ویژگی یا شاخص را می‌گذارم"خردورزی ولایت‌مدارانه".
برای توضیح و تفصیلش حرف‌هایی در فکرم هست که شاید بعدتر، بلندبلند بهشان نگاه کنم اما خلاصه‌اش این است که:
پرمخاطره‌ترین مساله‌ی امروز انقلاب، قبل از "نابسامانی اقتصادی" و "هجوم فرهنگی" خطری از جنس اندیشه است. اندیشه‌ای که بر اساس آن "رهبری" تا حد و اندازه‌ی "مقام اول کشور در قانون اساسی" تنزل پیدا می‌کند و در حل و فصل مسائل "هم‌عرض" بسیاری از"کارشناس"‌های اقتصادی و سیاسی و فرهنگی و حقوقی دیده می‌شود.
آن‌وقت گرچه می‌توان اسم کسی را که به رهبر احترام می‌گذارد ـ و اتفاقا ارادت ویژه‌ هم به او دارد ـ گذاشت "دوست‌دار" رهبر و نظام، اما نمی‌شود او را صدا زد "ولایت‌مدار"
ولایت‌مدار یعنی کسی که اگر خردورزی می‌کند، اگر دارای اندیشه و فکر و برنامه و سیاست و ... است،‌ همگی را در مقام اجرا و عمل با چهارچوب "ولایت‌مداری" تطبیق دهد.  بی‌شک در ۲۴ سال گذشته فردی با این ویژگی روی‌کار نبوده. (یا اگر این‌طور خواسته شروع کند، موفق نبوده)
خردورز ترین ولایت‌مدار را شاید نشود به راحتی تشخیص داد، اما بدون شک ـ لااقل این‌جور که من فهم کرده‌ام ـ شناختنی است. این روزها فرصت خوبی است برای این شناسایی!
خلاصه و بعد از همه‌ی این حرف‌ها این‌که:
یادم نیست نوزده‌سال پیش، آخرش کدام لیوان را صاحب شدم اما یادم هست اول گذاشتم بقیه انتخاب کنند و بعد دیدم هر کدام طرف‌دار بیشتری دارد بهانه‌ی همان را گرفتم. یعنی این‌قدر احمقانه و کودکانه عمل کردم!!

مچاله‌ها:

یک: یکی از معماهای این‌روزهای خانه‌ی ما این دیالوگ در تبلیغات اوشین بود:
"زن (باخوشحالی) رو به مرد: بچه پسره. تو پدر شدی!"
یعنی اگه بچه دختر بود پدر نمی‌شد؟!

دو: امروز برای اولین‌بار (واحتمالا آخرین‌بار در عمرم) سوار لودر شدم!
آرام‌رفتنش و بسته‌شدن بانک را که به رخ راننده‌ی آذری کشیدم،
غیرتی شد و پایش را گذاشت روی گاز
و وقتی حسابی سروصدای آن غول آهنی درآمد، با افتخار گفت:
"الان مث یه سواری داره ۵۰ کیلومتر در ساعت می‌ره! چی فکر کردی؟"

سه: عیال، پس از دقائقی تامل در مصاحبه‌‌ی کدخدایی (سخن‌گوی شورای نگهبان):
"چرا این آقا ثبت‌نام نکرد؟ من می‌خوام به این رای بدم"

چهار: عید حضرت پدر مبارک!

۳۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ خرداد ۹۲ ، ۲۱:۱۸
مهدی شریفی

نگاه‌یکم: یک قاعده‌ درپیت!

چیزی نمانده. همین‌روزهاست که دوباره همه‌چیز عوض شود. و بازار چیزهای معمولی تخته‌شود و گوشی‌های‌مان پر از پیام‌های ناخواسته‌شود و اعصاب‌مان از موسیقی‌های حماسی‌ تلوزیون خسته‌شود و وبلاگ‌ها شلوغ شود و خبرگزاری‌ها (احتمالاً) پر از دروغ شود و نصف‌شب‌‌ خیابان‌ها لب‌ریز از های‌وهوی شود و توی گفت‌وگوهای تاکسیانه، رقیب تازه‌ای برای «بحث از گرانی‌» جفت‌وجور شود و خلاصه این‌که ظاهر خیلی‌چیزها ناجور شود.
و آن‌وقت‌است که همین مای معمولی، برای مدتی، یا خیلی بانشاط‌یم یا خیلی عصبی. یا ول هستیم توی خیابان (تا صبح)، یا وول می‌خوریم توی نت (تا شب).
رنگ دیوارها، رنگ آدم‌ها، رنگ حرف‌ها، رنگ قهرها و آشتی‌ها، رنگ مرگ و زندگی حتا ... همه، می‌شوند انتخابات. و این قاعده‌‌ای جبری‌است: «انتخابی در کار نیست که تا «انتخابات» چطور زندگی کنیم!»
پس سرمان که درد نمی‌کند. حالا که قرار است بیفتیم توی این دریا. پس چرا شنا یاد نگیریم؟
گیرم زیر بار  این‌که «در برابر سرنوشت کشور و آینده نظام مسئول هستیم(1)» برویم‌ یا نه. گیرم که انتخابات ایران‌مان را «یک مساله‌ی بین‌المللی(2)» بدانیم یا نه.
این قاعده‌ی در پیت می‌گوید مجبوریم بیفتیم در انتخابات. بیفتیم توی آب و ماهی نگیریم؟ حیف نیست؟


(۱) صحیفه نور، ج ۱۸، ص ۳۳۶
(۲) اینجا




۲۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ ارديبهشت ۹۲ ، ۲۱:۳۲
مهدی شریفی
تاریکی شب کورم کرده. مثل گربه‌‌ای چهار دست‌وپا می‌شوم و دستم را می‌گذارم لبه‌ی پشت‌بام. شاید این‌طور بتوانم توی خانه را ببینم. کاه‌گل‌های لعنتی طاقت نمی‌آورند و زیرِ دستم را خالی می‌کنند. نزدیک است پرت شوم پایین و با صورت پهن حیاط شوم که با آن یکی دست شاخه‌ی درختی را چنگ می‌زنم و خودم را نگه می‌دارم.
از خودم و این سر و صدای بی‌موقع، کفری می‌شوم. لابد همه را از خواب بیدار کرده‌ام. منِ خاک‌برسر اگر عرضه داشتم، با این همه سابقه‌‌، این ماموریت‌ سهم‌ام نمی‌شد.
صدای کسی از خانه می‌آید. بیدارشان کرده‌ام. حالا فردا صبح چه خاکی به سرم بریزم؟ بگویم عرضه‌ی یک دزدی ساده‌ را هم نداشته‌ام؟ اگر خوش‌اقبال باشم و بالادستی‌‌ام بخواهد پدری‌ کند در حقم، مادرانه‌‌‌ترین برخوردش این است که با لگد از کار بیرونم می‌کند.
سرم را می‌دزدم پشت شاخه‌های درخت. سایه‌ی مردی می‌افتد روی دیوار حیاط. توی نورِ شمعی که دستش گرفته صورتش را می‌بینم. دارد به همین‌جایی که من مچاله‌شده‌ام نگاه می‌کند. نگران است. حتماً من را دیده و حالاست که همسایه‌ها را خبر کند. رو به من می‌گوید:
«سعید! مراقب باش»
من را از کجا می‌شناسد؟! اسمم را از کجا فهمیده؟ من که با او نسبتی ندارم. فقط مأمور بودم هر چه در خانه‌اش پیدا می‌کنم ببرم دارالحکومه. دهانم قفل شده. می‌گوید:
«صبر کن برات شمع بیارم. ممکنه بیفتی چیزیت بشه»


  

1ـ این الهامی‌ست از واقعیت
2ـ آقا می‌شود همین‌طوری، یک‌بار هم به من بگویی«مهدی! مراقب باش»؟
حالا گیرم که من دزد نیستم و خیلی بدتر از دزد‌ها هستم، برای شما که فرقی نمی‌کند. می‌کند؟
3ـ شهادت حضرت امام علی‌بن‌محمد‌ (الهادی) علیه‌السلام
تسلیت‌باد

 
 

 

    ۱۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ ارديبهشت ۹۲ ، ۲۲:۲۶
    مهدی شریفی
    خوبی گنجشک‌ها این است که همه‌شان مثل هم‌اند. 
    فرقی نمی‌کند اهل «پارک کوکنهوف» هلند باشند یا «مسجد جمکران» قم. همه‌شان گنجشکند.
    با یک لهجه می‌خندند. با یک نگاه می‌بینند و با یک «جیک‌جیک» هم را صدا می‌زنند.
    و چون حرف هم را خوب می‌فهمند، بی‌خود و بی‌جهت پشت هم جیک‌گویی و جیک‌جوئی نمی‌کنند و سر هم جیک نمی‌کشند و به پرو بال هم چنگ نمی‌اندازند و کسی‌شان به دانه‌ی آن یکی نوک‌درازی نمی‌کند و قبر هم را نبش نمی‌کنند و دل‌شان برای هم ...
    و دل‌شان برای هم تنگ نمی‌شود.
    و از هم نمی‌گیرد.
    و ...
    خوبی گنجشک‌ها این است که همه‌شان مثل هم‌اند.
    و اگر یکی‌شان را که این‌جا، کانال کولر خانه‌ات را خانه‌اش کرده، پیدا کنی و حرف‌های دلت را به دلش بسپاری، چیزی نمی‌گذرد که حرفت تکثیر می‌شود. به عدد گنجشک‌های زمین. 
    فرقی نمی‌کند. پارک کوکنهوف هلند باشد یا مسجد جمکران قم یا ...

    تقدیم به گنجشک‌های مزار «حُجربن‌عُدَی»+





    ۱۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۳:۰۳
    مهدی شریفی
    مچاله‌‌ها:

    کامنتی برایم آمد. آدرسی بود از یک یادداشت درباره‌ی «تن‌ها». خواندمش. فکری شدم همان‌جا یکی‌دو خطی در جواب بگذارم و بروم. طولانی‌تر از یکی‌دو خط شد. جا نشد. به سرم زد بگذارمش این‌جا. گذاشتمش این‌جا. به سه دلیل:1ـ آن‌چه ذکرش رفت (که حجم‌اش از کامنت بیشتر شده بود)2ـ‌ چند گلایه از به‌روز نشدن این‌جا دریافت کرده بودم.3ـ‌ مهم‌تر از دوتای قبلی، این‌که لطف کنید ـ و اول آن یادداشت را بخوانید و بعد حرف‌های من را  و بعد ـ نظرتان را بدهید. شاید به فهم من از ماجرا کمکی کند و اگر در اشتباه به سر می‌برم، سر از اشتباه بیرون آورم.* توضیح: اگر فعلی خطابی بود، مخاطب‌ش نویسنده‌ی آن یادداشت است.

    بسم‌الله/ «به‌نام تنهای تن‌ها»سلام.
    نمی‌دانم عزیز ناشناسی که آدرس یادداشت شما را برایم گذاشت، لطف کرد به من یا بد کرده به شما یا ....
    راستش را بخواهید. از خیلی پیش‌ترها، همان‌وقت‌هایی که به زعم شما ـ یا صریح‌تر بگویم، به قضاوت عجولانه‌ی شما ـ ناخودآگاهِ نویسنده «تن‌ها» داشت او را به سمت نشر چشمه می‌برد، به توصیه‌ی بزرگان اطرافم، خودم را آماده‌ی این نگاه‌ها و خوانش‌ها کرده بودم.که نکند دلم نازکی کند و برنجد (که وقتی اثری را پیش چشم خوانندگان منتشر می‌کنی باید پِی همه‌ نوع قضاوتش را به تن بمالی) ولی با این همه حالا بیشتر حسرت می‌خورم کاش آن عزیز هیچ‌وقت آدرس یادداشت شما را برایم نمی‌گذاشت که حتی باندازه‌ی چند ثانیه هم دلم از این بی‌انصافی مطبوعاتی نلرزد و خدای ناکرده ... بماند.شما وظیفه‌تان را انجام می‌دهید. من هم برای شما و توفیقات‌تان ـ ‌واقعاً و خالصانه ـ‌ از ته دل دعا می‌کنم و چند نکته‌ای را هم کوتاه درباره‌ی اینکه چرا نگاه‌تان را بی‌انصافی می‌دانم، به توضیح می‌نویسم:

    1ـ این کتاب خیلی پیش از ماجرای لغو مجوز چشمه و ماجرای آن کتاب و «اهانت‌ش به حضرت اباعبدلله‌الحسین (ع)» و ...  به چشمه رفت و منتشر شد. اما بی‌شک خواننده‌ی یادداشت شما تعهدی نداده که خبر از جزئیات این مساله داشته باشد و بیش از مقصود شما برداشت نکند.(و جز این است که شما در قبال تصویرسازی به مخاطب مسئولید؟)

    2ـ شما با صراحت نتیجه می‌گیرید که چون چشمه نشر روشن‌فکری ـ‌ و البته به عقیده من مدعیان روشن‌فکری ـ است، الا و لابد هر اثری در آن منتشرشود در پازل دشمن بازی کرده است.
    لطفاً کمی به این منطق بیاندیشید. همان‌طور که نویسنده‌ی «تن‌ها» پیش از تصمیم به انتشار کتابش در چشمه، زیاد اندیشید و زیاد مشورت گرفت.
    شما هم بیاندیشید. با این منطق (به مثال عرض می‌کنم) راه اندازی یک مرکز اسلامی در هامبورگ آلمان هم بازی در پازل دشمن می‌شود. با این منطق فرستادن مبلغ به خارج از کشور (که حضرت آقا بسیار بر آن تاکید دارند) هم بازی در پازل دشمن می‌شود. با این منطق نماز خواندن در لس‌آنجلس بازی در پازل دشمن می‌شود. با این منطق «علم آموزی حتی در چین»، بازی در پازل دشمن می‌شود. با این منطق ...دوست بزرگ‌وار. شناسایی «بازی در پازل دشمن» کار آسانی نیست. موقعیت‌های زمانی و مکانی، نیازها، انگیزه‌ها و حتی ـ‌ شما که باید بهتر از من معتقد باشید ـ‌ معامله کردن‌ بازی‌کننده‌ با خدای بالای سر هم سرنوشت این بازی را تغییر خواهد داد.و دست‌کم، کم‌ترین ملاکی که می‌توان برای تشخیص این بازی دست گرفت این است که آیا ‌جهت «بازی» با جهت اهداف کلان «دشمن» یکی هست؟ و کاش شما که ـ‌ احتمالاً دیدتان وسیع‌تر و فهم‌تان عمیق‌تر از حقیر بوده و هست‌ـ در یادداشت‌تان به جای کلی گویی، «جهت» بازی دشمن را و «جهت‌گیری» این کتاب را و «ربط و نسبت بین این دو» را نشان می‌دادید.
    کاش آن‌چه خود از محتوای کتاب ارزیابی و دریافت نموده‌اید را روی میز می‌گذاشتید و نشان می‌دادید که این اثر چگونه و از کدام مسیر و کدام فرایند می‌تواند بازی در پازل دشمن شود. کاش لااقل خیلی کوتاه پازل دشمن را ترسیم می‌کردید و بعد نشان می‌دادید کدام قدم این اثر و نویسنده‌اش با کدام بخش این پازل هماهنگی داشته است. که آن‌وقت نتیجه‌‌گیری‌تان «منصفانه» شود. که هم من به اشتباهم پی ببرم ـ اگر کوتاهی و خام‌خیالی کرده‌ام ـ و هم دیگرانی که ممکن است به این چاه بیفتند، روشن شوند.

    3ـ‌ هرچند این گفته، در دنیای رسانه‌ای که شما در آنید، نه مرسوم است نه منطق، اما ای‌کاش یا به نقد خود اثر اکتفا می‌کردید و یا پیش از قلم زدن در نقد انگیزه‌ها و نگرش‌ها و شخصیت نویسنده‌ی اثر، به اندازه‌ی چند جمله، حرف‌های او را هم درباره‌ی چرایی این تصمیم‌ش می‌شنیدید.

    4ـ‌ با خواندن آن مصرع که «بی‌نام تو نامه کی شود باز» لحظه‌ای دلم خواست کاش آن‌قدر که شما گفته‌اید در آن پازلی که حرفش را می‌زنید قرار گرفته بودم و مثل باقی کتاب‌های چشمه اثرم را بی بسم‌الله منتشر می‌کردم، تا انتخاب عنوان‌تان برای این یادداشت روا و منصفانه باشد.
    اما عجیب بود برایم که چطور متوجه «به‌نام تنها‌ی تن‌ها»ی اول کتاب شده‌اید و حتی از آن حرف هم زده‌اید و بعد با منطقی بی‌منطقانه آن‌را با شروع بی‌بسم‌الله کتاب‌های چشمه یکی دانسته‌اید و نهایتاً یک تَرک اولی را ـ‌ که برخی حتی آن‌را مخل به عصمت انبیاء‌ هم نمی‌دانند ـ‌ تبدیل کرده‌اید به گناهی نابخشودنی! 

    زیاده‌تر بگویم، می‌شود روده‌درازی.از حرف‌های بالا گذشته، از نگاه نقادانه‌تان به «اثر» کمال تشکر را دارم. موفق و سربلند باشید.


    ۱۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۹:۰۰
    مهدی شریفی
    متولد شصت‌وهفتم. سال آخر جنگ. سال آخرین موشک‌هایی که صدّام ریخت روی سر این خاک. محض همین موشک‌هاست که حالا فکر می‌کنم بین نسل‌های جدید امروزی، آدم خیلی مهمی هستم.
    نمی‌دانم چه شده اما احتمالاً همین موشک‌ها تکانی به مغزم داده. که وقتی پا می‌گذارم به فروشگاه تیراژه و یک‌ چهارم درآمد ماهانه‌ام در کم‌تر از چنددقیقه تبدیل می‌شود به سه کیلو گوشت گوسفند و دو کیلو گوشت شتر و سه کیلو پرتقال و دو کیلو سیب سرخ، دهانم باز نمی‌شود به فحش‌دادن به آن گوسفند و قصاب و این خاک و صدّام که چرا نزد همه‌مان را بکشد که این‌روزها را نبینیم.
    مهمان داریم. ریز و درشت روی هم 24 نفر. شاید اگر متولد شصت‌وهفت نبودم، تعدادشان را به بزرگی 24 سال‌ عمر خودم می‌دیدم اما احتمالا همان موشک‌هاست و تکان مغز و دیوانگی که به جای بد و بیراه گفتن به ریز و درشت روزهای این خاک و انقلاب، ناخواسته از دهانم بیرون می‌آید که:
    «نظرت چیه به سن انقلاب مهمونا بشن 34 تا که مال‌مون برکت کنه؟»
    کسی چه می‌داند. شاید از همان‌وقتی که موشکی خورد توی محله‌ی ما و ساعت دیواری خانه‌مان افتاد و شکست، زمان برایم ایستاده باشد. که فکر می‌کنم هنوز در حال جنگیم. فکر می‌کنم اگر به قدر یک اخم، به این انقلاب اعتراض کنم، دل صدّام و موشک‌هایش شاد می‌شود!
    کسی هست که مغز من را تکان بدهد تا حالی‌ام بشود که ما الان در جنگ نیستیم
    که شیرفهمم کند این‌روزها، روزهای نبرد نیست و با عوض شدن قیمت دلار و پراید و گوشت، باید باورهایم را عوض کنم و فریاد بزنم!؟
    که بزند توی گوشم، که از خواب بیدار شوم، که فکر نکنم اگر شناسانه‌ام با یک 6 و 7 خط‌خطی شده، نباید خودم را سرباز جا بزنم. که نباید برای این خاک کاسه‌ی داغ‌تر از آش شوم...



    1.
    دیشب که شام‌مان خوش‌مزه شد ته دلم
    به آن گوسفند بیچاره گفتم:
    نوش جونت اون صد هزارتومنی که خرجت کردم
    .
    یعنی تا این حد مغزم تکان خورده.
    کسی هست
    که ...؟


    2.
    «فاتحه‌ای نثار روح یک بزرگ‌وار کنیم»


    ۳۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ بهمن ۹۱ ، ۱۱:۱۰
    مهدی شریفی
    نمی‌دانم چرا حلم را در زبان مادری من معنا کرده‌اند به بردباری
    شاید چون حلیم کسی است که دارد «باری» را روی دوش می«برد». باری دشوارتحمل که هرچند زمین‌گذاشتنش آسان است، اما روی دوش «بردبار» می‌ماند و او آن‌قدر می‌رود و می‌رود که ...
    برای بردبار توفیری نمی‌کند این بار سنگین از گذر روزگار افتاده‌باشد روی دوشش یا دست دوست یا شردشمن.
    بار را هرچه باشد می‌نویسد پای خلقت خدا و حکمتش، بلند می‌کند و می‌برد و می‌برد که ...
    باری این «بار» تحمل داشته‌ای از دست رفته است و باردیگر تحمل جای خالی چیزی ‌است که هیچ‌وقت نداشته. بردبار نداشته‌ها و داشته‌ها و از دست‌رفته‌ها را سکوت می‌کند و سکوت می‌کند و ...
    نه شکایتی به محکمه‌ای می‌برد و نه فریادی را روی سینه‌ی درختی حک می‌کند و نه حتا در خلوت یک نیمه‌شب تاریک رو به شب زانوی غم بغل می‌گیرد ...

    و هرچند همه‌چیز در سکوت می‌گذرد، اما بردبار تا رساندن بار به مقصد در میدان جنگی پرزحمت است. من خیلی چیزها را نمی‌دانم. مثل این‌که چرا «حلم» در زبان مادری من معنا شده به «بردباری»، اما می‌دانم «بردبار» برنده نبرد با سکوت است. می‌دانم میدان حلم میدان یک بازی است و شرط برد این بازی بردباری است.

    بردباری پرده‌ای پوشاننده و عقل شمشیری بُرنده‌است،
    عیب‌های اخلاقی‌ات را با بردباری بپوشان
    وهوست را با عقلت بُکش
    .
    امام‌علی‌(علیه‌السلام)

    ۱۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ دی ۹۱ ، ۱۳:۱۱
    مهدی شریفی
    همه‌چیز برای خودشان یک‌جور چهل‌سالگی دارند. آدم‌ها، درخت‌ها، کوه‌ها، رابطه‌ها، قهرها، دوری‌ها ...
    فرقی نمی‌کند. چهل‌سالگی‌ که بیاید آن‌چیز خوب پخته می‌شود. مثل قرمه‌سبزی یا آش یا هم‌چون چیزی که یک ظهر تا شب روی اجاق‌گاز گرما دیده و جا افتاده.
    وقتی چیزی به چهل‌سالگی‌اش می‌رسد، بودنش و ازبین نرفتن‌ش حتمی می‌شود. یعنی اگر یک پیرِ ریش سفیدِ عاقلِ در حال نصیحتِ یک عده با لحن سعدی‌گونه‌ای بودم، درباره‌ی چهل‌ساله‌ها می‌گفتم که: «نه دیگر با پاک‌کنی پاک‌ شوند و نه با جارویی محو»
    پس اگر گاهی به صدای گنجکشی در جمکران دلت لرزید، یا دختربچه‌‌ی ده ساله‌ای آمد و خاطره‌‌ی تصادف برادرش را با خنده برایت تعریف کرد و گوشه‌ی چشمت اشکی نشست، یا چشمت خیره ماند به ریل‌ قطار و قطارها بی‌این‌که حواس تو را پرت کنند یکی یکی بی‌تو ایستگاه‌ را ترک کردند، تعجب نکن.
    شاید به چهل‌سالگی رسیده‌باشی.


    ۲۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ آبان ۹۱ ، ۱۸:۲۴
    مهدی شریفی