تن‌ها

بسم‌الله| هنوز به ماه نرسیده بود روزهای با هم بودنمان. ایستادم کنارت. گفتم «چرا تن‌ها؟». آستین‌هایم را زدم بالا و دست‌هایم را گذاشتم روی‌ ظرف‌های نشسته. یاد بچه‌گی‌هایمان افتادی. گفتی «آن‌روز توی حیاط خانه‌تان خیلی تلاش کردی حباب درست کردن را یادم بدهی. یادت هست؟» گفتم « یادم هست دوست داشتم برسانمشان به ماه». با انگشت‌های کفی‌ات حلقه‌ای درست کردی و نفس کشیدی تویش. حباب رنگی با نفس‌هایت بزرگ شد و رفت بالا. نشست کنار قرآن روی طاقچه.
هنوز به ماه نرسیده بود روزهای با هم بودنمان که حباب تو رسید به آسمان. به ماه.

۱ مطلب در اسفند ۱۳۹۰ ثبت شده است

شاید حالا در گوشه ای از خیابان های برفی سبزوار داری قدم می زنی و داری به ریش مسافری که خواب بوده و تو کیفش را از بالای سرش برداشته ای می خندی.
بعید می دانم حالا شاد شده باشی. حتما پیچ زمخت پشت قابش و دکمه شکسته "سین" ش تو را به این نتیجه رسانده که به کاهدان زده ای.
بعید می دانم با خطری که کرده ای و باری که برای آن دنیایت برداشته ای، حالا خوش حال شده باشی که پول زیادی دستت را گرفته باشد و سود کرده باشی.
ای کاش فرصتی می دادی که برایت کمی درباره اش حرف بزنم و بعد همراه خودت ببری اش. که برایت بگویم چهارسال از خاص ترین روزهای زندگیم را تویش جا داده ام. که برایت بگویم با آن دکمه های پوسیده اش شبهای زیادی را تا صبح بیدار بوده ام و نوشته ام...
نمی دانم حالا می خواهی چه کارش کنی. ایکاش معتاد نباشی و نوشته هایم را به ساعتی دود نفروشی.
ای کاش هدیه اش کنی به دخترکوچکی که آرزوی لب تاب دارد. یا به پسری که شعر می گوید و دفتری برای نوشتن شعرهایش ندارد. بده به کسی که قدر دکمه های پوسیده اش را می داند. بده به کسی که رنگ رفته ی دکمه های "ع" و "ق" را می بیند. عطر نشسته روی دکمه ی "ف" را حس می کند و قدر دکمه های "خ" و "د" و "ا" اش را می داند.

مچاله۱: بهانه تلخی است برای نوشتن بعد از مدتی دوری... اما خوب شد که بهانه ای شد برای تبریک گفتن سال جدید و التماس دعا.
مچاله۲: مشهد سفید شده. برای روسیاه ها فرصت خوبی است...

 

 

۲۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ اسفند ۹۰ ، ۰۷:۲۴
مهدی شریفی