تن‌ها

بسم‌الله| هنوز به ماه نرسیده بود روزهای با هم بودنمان. ایستادم کنارت. گفتم «چرا تن‌ها؟». آستین‌هایم را زدم بالا و دست‌هایم را گذاشتم روی‌ ظرف‌های نشسته. یاد بچه‌گی‌هایمان افتادی. گفتی «آن‌روز توی حیاط خانه‌تان خیلی تلاش کردی حباب درست کردن را یادم بدهی. یادت هست؟» گفتم « یادم هست دوست داشتم برسانمشان به ماه». با انگشت‌های کفی‌ات حلقه‌ای درست کردی و نفس کشیدی تویش. حباب رنگی با نفس‌هایت بزرگ شد و رفت بالا. نشست کنار قرآن روی طاقچه.
هنوز به ماه نرسیده بود روزهای با هم بودنمان که حباب تو رسید به آسمان. به ماه.

۱ مطلب در شهریور ۱۳۹۲ ثبت شده است

شیشه کابینت آشپزخانه قبلی‌مان را مهمان ها شکستند. هفت ماه قبل. جوری شد که انگار به قدر دو وجب از آن را کسی گاز زده و کنده. تکه‌‌ی کنده شده را آن موقع گذاشتم زیر کابینت‌ها که نرود توی دست‌وپای کسی و بعدها بچسبانمش. نچسبید و همان‌جا ماندگار شد تا دیروز.
دیروز به سرم زد دِین‌م را به صاحب‌خانه‌ی قبلی ادا کنم. شیشه‌ی شکسته‌ را باز کردم و بردم به شیشه‌فروشی آن‌ور شهر و با شیشه‌ای نو برگشتم.
ساعتی بعد همه‌چیز مثل روز اول شد. جز این‌که هنوز آن‌ تکه‌ی دو وجبیِ کوچک مانده بود زیر کابینت‌ها. به رسم امانت‌داری باید خانه را تمیز و بی‌هیچ چیز خطرناک اضافه‌ای به صاحب‌خانه تحویل می‌دادم. "شاید مستاجر بعدی ندانسته دست کند زیرکابینت و دستش بریده شود!"
تکه‌‌ شیشه‌ی دو وجبی را بیرون کشیدم و طوری که تیزی‌اش روی دستم یادگاری نگذارد، از خانه بردمش بیرون؛ به قصد انداختنش توی سطل زباله.
انداختمش توی سطل زباله بلوک 2. نشستم توی ماشین. فکری آمد به سرم که "نکند مامور شهرداری ندانسته کیسه را بغل کند و تیزی شیشه فرو رود توی سر و صورتش!؟"
پیاده شدم و مثل گربه‌های گرسنه‌‌ی ای که توی زباله‌ها دنبال استخوان می‌گردند، شیشه را با احتیاط بیرون آوردم. به خودم وعده دادم که بیندازمش توی زمین خاکی پشت مجتمع.
کنار نرده‌ها ایستادم. شیشه‌ماشین را پایین دادم که شیشه‌ی شکسته را پرت کنم توی زمین خاکی. یاد خود پیاده‌ام افتادم که روزی در حال پیاده‌روی پایم با تیزیِ افتاده‌‌ رویِ زمینی زخم شده بود. قید این را هم زدم. 
سطل زباله‌های شهرداری هم جای مناسبی برای شیشه‌ی شکسته نبود. "شاید وقت بازیافت، فرو برود توی تن و جان مامور از همه جا بی‌خبر بازیافت"
له کردنش توی خیابان، ماشین‌ها را پنچر می‌کرد و انداختنش توی جوب، رفت‌گران را آزگار. هرچه به مغزم فشار آوردم جایی برای شیشه‌ی شکسته پیدا نشد. خیره شدم به هیکل بدقواره‌اش. لم داده بود روی صندلی شاگرد و چیزی نداشت برای گفتن. به فکرم آمد چه‌‌قدر بی‌مصرف است که حتا لیاقت سطل زباله را هم ندارد!
با خودم آوردمش بالا. حالا گوشه‌ی تراس برای خودش جایی دست و پا کرده و لابد متنظر بلایی است که قرار است سرش بیاید.
چیزی که حالا فکرم را مشغول کرده این نیست که چطور از شرش خلاص شوم. این است که لابد این موجود مزخرف، که تنها خاصیتش زخم زدن به این و آن است، دلی چیزی دارد و اصلا اگر از اول دل صاحب مرده‌اش را کسی "نشکسته بود" حالا این‌قدر بی‌خاصیت و خطرناک و زخم زننده نمی‌شد.
مانده‌ام با دل شکسته‌اش چه کارش کنم حالا. 




مچاله‌ها:
یک. از همه‌ی آن‌ها که دعای‌مان کردند ممنون.
ظاهرا اسم‌مان درآمده برای تحصیل در
 "مدیریت راهبردی فرهنگ"


دو. طرحی وسط آمد برای راه اندازی یک کارگاه داستان
و فعلا نتیجه‌اش شده این صفحه.
بنا گذاشتیم اگر خدا خواست و عمری بود
چند فصل داستانی داشته باشد.
شرکت برای همه آزاد است
و هر پیشنهاد و انتقادی که به اعتلایش کمک کند
ارزشمند.


سه. مناجات:
خدایا!
هیچ‌وقت منو برای دیگران
 اون‌قدر مزاحم و زخم‌زننده قرار نده
که حتا توی سطل آشغال‌ هم جایی برام پیدا نشه!


 


۵۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ شهریور ۹۲ ، ۲۱:۵۶
مهدی شریفی