تن‌ها

بسم‌الله| هنوز به ماه نرسیده بود روزهای با هم بودنمان. ایستادم کنارت. گفتم «چرا تن‌ها؟». آستین‌هایم را زدم بالا و دست‌هایم را گذاشتم روی‌ ظرف‌های نشسته. یاد بچه‌گی‌هایمان افتادی. گفتی «آن‌روز توی حیاط خانه‌تان خیلی تلاش کردی حباب درست کردن را یادم بدهی. یادت هست؟» گفتم « یادم هست دوست داشتم برسانمشان به ماه». با انگشت‌های کفی‌ات حلقه‌ای درست کردی و نفس کشیدی تویش. حباب رنگی با نفس‌هایت بزرگ شد و رفت بالا. نشست کنار قرآن روی طاقچه.
هنوز به ماه نرسیده بود روزهای با هم بودنمان که حباب تو رسید به آسمان. به ماه.

۳ مطلب در شهریور ۱۳۹۱ ثبت شده است

بالا و پایین مغازه را برانداز می‌کنم. 
سِری پیچ‌گُشتی‌های زرد و مشکی چشمم را می‌گیرد. هفت‌ تا. از کوچک‌ تا بزرگ‌شان به‌کار می‌آیند. هر آدمی در زندگی‌اش به پیچ‌های زیادی می‌رسد. پیچ‌های ریز و درشتی که باید محکم شوند. که یا هیچ دستی زور باز کردن‌شان را ندارد.
بعد می‌روم سراغ قفسه‌ی چسب‌ها. برای چسباندن همه‌ی چیزهای شکسته.
آچارها را هم توی دست می‌گیرم. سری خوش‌دست‌تر و قرص‌ترش را انتخاب می‌کنم تا پای کلنجار رفتن با مهره‌های زنگ‌زده و قدیمی لنگ نمانم. 
فرانسه و انبردست و انبرقفلی را هم برای اطمینان بر می‌دارم و همه را جا می‌دهم توی جعبه‌ابزار آهنی آبی‌و زردی که بیست‌وسه‌هزارتومان بابتش هزینه کرده‌ام.
وقت حساب کردن یادم می‌‌آید بعضی دیوارها محکم‌تر از آن‌اند که بشود با میخ و چکش از سر راه برشان داشت. آن‌وقت به فکر می‌افتم یک دریل خانگی هم اضافه کنم به خرید‌ها تا اگر به دیواری رسیدم که سفت بود، حسابش را برسم.
ساعتی بعد وقتی در جعبه‌ی آهنی را باز می‌کنم برای همه‌ی پیچ‌ها و میخ‌ها و مهره‌ها و دیوارها وسیله و ابزار دارم. خوب‌تر که نگاه می‌کنم می‌بینم اگر شیشه‌ای، ظرفی، کاسه‌ای یا دیواری بشکند، یا ترک بردارد چسب و وصله برای ترمیمش دارم اما اگر دلی از دستم بیفتد و بشکند...
جعبه‌ی ابزار آهنی‌ام هنوز خیلی چیزها  را کم دارد.






مچاله‌ها:
بیست‌ و هفت‌تومان دادیم یک نیم‌کت چوبی برای‌مان بسازند و یک چهارپایه.
حالا با نیم‌کت چوبی و چهارپایه‌مان گوشه‌ای از هال را کرده‌ایم کافه.
توی منوی نوشیدنی‌ها فقط  چای هست و شیرکاکائو و گاهی شیرنسکافه.
کافه‌ی کوچک‌مان شب‌وروز ندارد. فقط حوصله می‌خواهد و دونفر آدم پایه.
اگر گذرتان خورد در کافه‌مان باز است. با دل‌تان بیایید که هست بهترین سرمایه.
این‌جا هم گذاشته‌ایم عکسی از این کافه.



۱۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ شهریور ۹۱ ، ۰۷:۳۰
مهدی شریفی
صدا آرام نمی‌شود. سوت قطاری که هیچ ایستگاه و مقصدی ندارد جز خرابه‌‌‌های همین‌‌ حوالی. مثل همه‌ی شب‌های پر از سوت قطار، پتو را کنار می‌زنم و می‌نشینم روی تخت‌خواب تا خیال‌هایم بخوابند...



۱۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ شهریور ۹۱ ، ۲۳:۱۴
مهدی شریفی
ساختمان‌هایی را که همه‌ سفیدند و قهوه‌ای رد می‌کند. دستی تکان می‌دهد برای نگهبانی که مثل همه‌ی نگهبان‌های دیگر لم داده جلو تلوزیون. نگهبان با لبخندی تکراری جوابش می‌دهد و او وارد حیاط مجتمعی می‌شود که مو نمی‌زند با مجتمع‌های دیگر. کمی از هوای گرفته‌ی غروب را نفس می‌کشد و خیره می‌شود به پنجره‌هایی که همه مثل هم‌اند.
آسان‌سور دوباره خراب است. از پله‌هایی که همه‌ مثل هم‌اند شش طبقه‌‌ی یک شکل را بالا می‌رود. کلید را توی قفل دری که مثل درهای دیگر است می‌چرخاند. در رو به واحدی شبیه به واحدها‌ی دیگر باز می‌شود.
کسی جلو می‌‌آید. سلام می‌کند، پلاستیک خرید‌ها را از او می‌گیرد و بعد کمی لبخند... 
لبخندی که شبیهی برایش نیست.




۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ شهریور ۹۱ ، ۲۱:۰۱
مهدی شریفی