تن‌ها

بسم‌الله| هنوز به ماه نرسیده بود روزهای با هم بودنمان. ایستادم کنارت. گفتم «چرا تن‌ها؟». آستین‌هایم را زدم بالا و دست‌هایم را گذاشتم روی‌ ظرف‌های نشسته. یاد بچه‌گی‌هایمان افتادی. گفتی «آن‌روز توی حیاط خانه‌تان خیلی تلاش کردی حباب درست کردن را یادم بدهی. یادت هست؟» گفتم « یادم هست دوست داشتم برسانمشان به ماه». با انگشت‌های کفی‌ات حلقه‌ای درست کردی و نفس کشیدی تویش. حباب رنگی با نفس‌هایت بزرگ شد و رفت بالا. نشست کنار قرآن روی طاقچه.
هنوز به ماه نرسیده بود روزهای با هم بودنمان که حباب تو رسید به آسمان. به ماه.

۲ مطلب در آبان ۱۳۹۱ ثبت شده است

همه‌چیز برای خودشان یک‌جور چهل‌سالگی دارند. آدم‌ها، درخت‌ها، کوه‌ها، رابطه‌ها، قهرها، دوری‌ها ...
فرقی نمی‌کند. چهل‌سالگی‌ که بیاید آن‌چیز خوب پخته می‌شود. مثل قرمه‌سبزی یا آش یا هم‌چون چیزی که یک ظهر تا شب روی اجاق‌گاز گرما دیده و جا افتاده.
وقتی چیزی به چهل‌سالگی‌اش می‌رسد، بودنش و ازبین نرفتن‌ش حتمی می‌شود. یعنی اگر یک پیرِ ریش سفیدِ عاقلِ در حال نصیحتِ یک عده با لحن سعدی‌گونه‌ای بودم، درباره‌ی چهل‌ساله‌ها می‌گفتم که: «نه دیگر با پاک‌کنی پاک‌ شوند و نه با جارویی محو»
پس اگر گاهی به صدای گنجکشی در جمکران دلت لرزید، یا دختربچه‌‌ی ده ساله‌ای آمد و خاطره‌‌ی تصادف برادرش را با خنده برایت تعریف کرد و گوشه‌ی چشمت اشکی نشست، یا چشمت خیره ماند به ریل‌ قطار و قطارها بی‌این‌که حواس تو را پرت کنند یکی یکی بی‌تو ایستگاه‌ را ترک کردند، تعجب نکن.
شاید به چهل‌سالگی رسیده‌باشی.


۲۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ آبان ۹۱ ، ۱۸:۲۴
مهدی شریفی
یک‌وقت‌هایی بود می‌آمدی دم در می‌گفتم کار دارم، با خنده در را هل می‌دادی خودت می‌آمدی پایین، دست می‌کردی توی ماهیتابه، سیب‌زمینی‌های خلال‌شده‌ی در حال سرخ شدن را ناخنک می‌زدی و می‌خوردی و بی‌آن‌که سوالی از احوالت بپرسم شروع می‌کردی به حرف زدن از احوالت، حرف زدن از کارهایت، و می‌پرسیدی چه‌خبر و بی‌آن‌که جوابی بدهم خودت شروع می‌کردی همه‌ی خبرهای جدید را ردیف می‌کردی پیش چشم‌م و خیلی وقت‌ها آخر حرف‌هایت می‌گفتی برای مریض خانه‌تان دعا کنم. 
دلم پاک نبود اما ـ اگر حافظه‌ام از قلم نیندازد چیزی را ـ همیشه دعا کرد‌ه‌ام.
آن‌روز صبح، صبح بعد از غدیر، وقتی زنگ زدم برای تسلیت، وقتی با بغض گفتی «فقط دعا کن»، بغض گلویم را گرفت و چه خوب شد خودت زودتر از من خداحافظی کردی که صدایم بیشتر خرابت نکند.
دلم پاک نیست اما همان وقت و همین حالا دعا کردم محمدجان.
دلم می‌خواهد همان کوچه، همان سال، در همان آشپزخانه‌ی کوچک مشغول سرخ کردن خلال‌های سیب‌زمینی‌ باشم و بیایی با همان لبخند حرف بزنی. از احوالت، از کارهایت، از همه‌ی خبرهای خوب.
صبور باش برادرم.




. برای شادی روح مادر محمد‌حسین‌مان (پیاده‌رو) بخوانید. یک فاتحه، ده صلوات.

۱۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ آبان ۹۱ ، ۲۰:۳۵
مهدی شریفی