تن‌ها

بسم‌الله| هنوز به ماه نرسیده بود روزهای با هم بودنمان. ایستادم کنارت. گفتم «چرا تن‌ها؟». آستین‌هایم را زدم بالا و دست‌هایم را گذاشتم روی‌ ظرف‌های نشسته. یاد بچه‌گی‌هایمان افتادی. گفتی «آن‌روز توی حیاط خانه‌تان خیلی تلاش کردی حباب درست کردن را یادم بدهی. یادت هست؟» گفتم « یادم هست دوست داشتم برسانمشان به ماه». با انگشت‌های کفی‌ات حلقه‌ای درست کردی و نفس کشیدی تویش. حباب رنگی با نفس‌هایت بزرگ شد و رفت بالا. نشست کنار قرآن روی طاقچه.
هنوز به ماه نرسیده بود روزهای با هم بودنمان که حباب تو رسید به آسمان. به ماه.

۳ مطلب در شهریور ۱۳۹۰ ثبت شده است

کارهای روی زمین‌مانده.کارهایی که همیشه خواسته‌ای انجام‌شان بدهی اما نشده. که اگر وزن‌شان زیاد شود می‌چسبند به دلت. یا شاید به سرزمینی توی روحت. آن‌وقت دیگر هیچ سیلی نمی‌تواند ببردشان. هیچ آتشی نمی‌تواند بسوزاندشان. می‌مانند تا که یک روز با دست خودت از روی زمین برشان داری.
کارهای روی زمین مانده‌ از هرجایی می‌تواند بیاید. از آرزویی، خواسته‌ی‌ عزیزی، گفته‌ی پیری، خواهش کودکی...
مثل این‌که همیشه خواسته‌باشی مثل همه‌ی مردها یک دانه کیف چرمی کوچک برای مدارک به درد بخور و به درد نخورت داشته باشی اما هیچ‌وقت حتا نزدیک نشده‌باشی به مغازه‌ی کیف فروشی. یا این‌که روزهای مجردی‌ات خیال‌پردازی کنی که دست همسر آینده‌ات را بگیری و توی چمن‌های کنار رودخانه‌ی خشک‌شده‌ی قم، زیر نور پرژکتورهای 2000، توی شب،  راه بروی اما نرفته‌باشی.
یا هفت‌ماه با خودت کلنجار بروی که به ملوک خانم بگویی مستاجری بهتر از من گیرتان نمی‌آید اما وقت تصفیه‌حساب با یک لبخند بگویی: «دنبال خانه‌ام. خیالتان راحت»
محرم امسال تصمیمم می‌شود پنج ساله. این‌که قصه‌ی 12 امام را با شکل و نقاشی برای محمد۶ ساله بگویم. به امام صادق رسیدم و قصه‌ام ناقص ماند. حالا دیگر آن‌قدر بزرگ شده که نمی‌شود با نقاشی‌های بچه‌گانه کشاندش پای قصه‌های روی زمین مانده.
کارهای روی زمین‌مانده‌ام دارند سنگین می‌شوند.می‌ترسم تصمیم‌هایی که بهشان عمل نکرده‌ام آن‌قدر زیاد شوند که یک‌روز تمام روحم را مال خودشان کنند.
حتا با این‌که عهد کرده‌بودم اینطور شخصی‌نو‌شته‌‌ها را نگذارم در معرض دید اما نشد ...
این‌هم روی همه‌ی کارها و تصمیم‌های روی زمین مانده.

۱۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ شهریور ۹۰ ، ۰۷:۵۰
مهدی شریفی

7اجازه گرفتم برای نمازخواندن توی اتاق یکتا. وسط یک دنیا عروسک و لباس‌دخترانه و کیف و کتاب و عکس. خندید و گفت بخوان. قبله‌اش جوری بود که باید روبروی «داداش علی» می‌ایستادم. داداش علی را مثل لاشه‌ی گوسفند‌های قصابی از سقف آویزان کرده بود. تا آخر حمد و سوره‌ی رکعت دوم شلوار گشاد و کلاه نمدی‌ و جلیقه‌ی مشکی‌اش تنها چیزهایی بودند که بی‌اجازه پریدند جلوی نگاهم. دست آخر وسط قنوت چشم توی چشم شدیم با هم. داشتم می‌خواندم «الاهی لا تکلنی الی نفسی طرفه عین‌ ابدا» که فهمیدم نگاه «داداش علی» به نقطه‌ای پشت سر من گیرکرده.
سلام را داده و نداده سرم را چرخاندم. از یکتا که هنوز توی قاب در ایستاده بود پرسیدم اسم این یکی عروسکت که پشت سرم آویزان کرده‌ای چیست. گفت «عسل».
عسل از همان‌ عروسک‌هایی بود که فکر می‌کنند سیندرلا را از رویشان کپی کرده‌اند. لباس‌ و دامن پف کرده و موهای طلایی و چشم‌های رنگی. چشم‌هایی که از آن‌بالا به همه‌ی اسباب‌بازی‌های ریز و درشت توی اتاق نگاه می‌کرد جز به روبه‌رویش. اولین فکری که آمد به سرم این بود که خودش را برای «داداش علی» لقمه‌ی بزرگی می‌داند. شاید برای راحت شدن خیالم از یکتا پرسیدم: «چرا عسل به داداش علی نگاه نمی‌کنه؟»
به عسل خیره شد و جواب داد: «خجالت می‌کشه زل بزنه به صورت پسرای نامحرم» 

 

مچاله‌ها:
1ـ به سن من که قد نمی‌دهد اما بزرگتر‌ها می‌گویند قدیم‌ها
دختروپسرهای ما روی‌شان نمی‌شده توی صورت هم زل بزنند.
یعنی یک‌جورهایی نگاه‌ها قیمت‌ داشته‌اند. یک جور حیا که نداشتنش
مایه‌ی سرافکندگی و خجالت می‌شده نه داشتنش!

2ـ بعضی‌وقت‌ها که منتظر شکسته‌شدن یک سکوت هستم،
از 1 تا 20 توی دلم می‌شمارم. بعضی‌وقت‌ها به 20 نرسیده
سکوت شکسته می‌شود.
اما بعضی‌وقت‌ها ـ مثل دیشب ـ تا می‌رسم به 20 به جای سکوت،
دلم می‌شکند.

۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ شهریور ۹۰ ، ۱۰:۳۰
مهدی شریفی

روزآخر:
رمضان‌رفت.

مچاله‌ها:
۱ـ ‌بی‌خداحافظی.
۲ـ تازه امروز خواهرم می‌فهمد که سحرها زود از خواب بی‌دار شده‌ایم. که می‌شد مثل امروز دیرتر بیدار شد.
۳ـ تازه امروز می‌فهمم هنوز از خواب بی‌دار نشده‌ام. که دیگر وقتی نمانده برای بی‌دار شدن.
۴ـ پیری توی رادیو می‌گوید: رمضان که تمام می‌شود ترس داریم از بخشیده نشدن.
۵ـ پیری آرام توی بلندگوی مسجد می‌گوید: الله‌اکبر.
۶ـ مجری رادیو می‌گوید: شک نکنید بخشیده شده‌اید. شب دوباره آرام می‌شود.صبح می‌شود. بی‌رمضان.

دعای‌روزآخر: 
 اَللّهُمَّ غَشِّنی فیهِ بالرَّحمَةِ، وَارزُقنی فیهِ التّوفیقَ وَ العِصمَةِ، وَ طَهِّر قَلبی مِن غَیاهِبِ التُّهمَةِ، یا رَحیماً بِعبادهِ المؤُمِنینَ………….خدایم! مرا در این روز با رحمتت بپوشان، و روزیم کن توفیق و عصمت را، و دلم را از تاریکی‌های تهمت پاک‌کن، ای ‌که مهربانی با بند‌ه‌های با ایمانت! [ که همه را حتی آن‌ها که مردود می‌شوند اما دلشان لرزیده دربرابر خوبی‌ات دوست داری خوب من]


ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
روزبیست‌وهشتم:

استادمان می‌گفت سرت را بینداز پایین و فکر‌هایت را بنویس و اگر لحظه‌ای آمد که هیچ‌فکری نداری پشت هم بنویس «می‌نویسم،می‌نویسم،می‌نویسم، ... ». آن‌قدر که فکری بیاید به سرت. این‌را می‌گفت تا دست‌هام عادت نکند به ننوشتن. هر دومان می‌دانستیم هیچ‌وقت صفحه‌ی دفترم با «می‌نویسم، می‌نویسم»‌ها پر نمی‌شود. می‌دانستیم فکرهای نوشتنی تمامی ندارند و دیر یا زود سر و کله‌شان پیدا می‌شود.
اما حالا باید با تمام اعضا و جوارحم اعتراف کنم خیال‌بافی‌های استادمان با قوانین خدای آن‌ بالا خیلی  فرق می‌کند. برای قصه‌ی خدا و رمضانش نمی‌شود نوشت «می‌نویسم، می‌نویسم» تا چیزی پیدا شود و نوشتش. بند و بساط رمضان برعکس است. باید اول همه چیز جفت‌وجور شود و بعد نوشت. باید هر سحر دلت بلرزد و هر غروب از بندگی‌کردنت راضی شود تا بتوانی یک گوشه‌ای بساط سی‌روزنامه‌ای باز کنی برای خودت. سی‌روزنامه، نوشابه نیست که اراده کنی‌ و باز شود.
این‌جا هر چه بیشتر بنویسی«می‌نویسم، می‌نویسم» از فکرها و دیدنی‌های نوشتنی‌ دورتر می‌شوی. همه‌ی دفترت را هم پر کنی از «می‌نویسم» سر و کله‌ی هیچ نوشته‌ای پیدا نمی‌شود.
یک‌جورهایی باید دستت بوی خدا بدهد. که نمی‌دهد. نمی‌دهد.
مچاله‌ها:
1ـ عدد آن‌هایی که فکر می‌کنند از مهمانی پرت شده‌اند بیرون کم نیست، اما عدد آن‌هایی که خودشان را جمع و جور می‌کنند و سیریش می‌شوند و دوباره جاباز می‌کنند پای سفره خیلی کم است. رو می‌خواهد اساسی!
2ـ دقیقه نود هم می‌شود رفت مهمانی. به ته‌دیگش که می‌شود رسید. نمی‌شود؟
3ـ « جناب آقای ......... از فعالیت‌های سبز شما در این ماه صمیمانه تقدیر می‌کنیم» یعنی چی؟ بیشتر به متن بیانیه‌های سیاسی آن قدیم‌ندیم‌ها می‌ماند تا لوح تقدیر.
4ـ کسی که تصمیم گرفته 13 جزء عقب‌مانده بر اثر تنبلی‌ را توی 2 روز جبران کند، وقتی از جلوی آینه رد می‌شود چه فحشی باید به خودش بدهد؟

دعای روز بیست‌و‌هشتم: اللهم وفِّر حظّی من النوافل و اکرمنی فیه باحضار المسائل و قرّب فیه وسیلتی الیک من بین الوسائل یا من لا یشغله الحاح الملحین............ خدایم! در این روز‌ تن‌وجانم را پر از مستحبات کن و با حاضرکردن خواسته‌هام منت بذار به سرم. از بین این‌همه وسیله‌ی رنگی‌رنگی، وسیله‌ی رسیدن به خودت رو برام جفت‌وجورکن. ای کسی که این‌همه خواهش و تمنا حواست رو از چیزی پرت نمی‌کنه!

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
روزبیست‌وششم(ازنگاه‌ماه):
داشت ابوحمزه میخوند.وقتی رسیدم که باعبارت‌های دعاحصاری برای خودش درست کرده بود که نتونه آدم‌های روی زمین رو ببینه.بهش گفته بودم قشنگ میخونه.نخواستم باصدام حال اون لحظه‌ش روخراب کنم.گوشمو بردم نزدیک لب‌هاش که بفهمه نشستم کنارش تا آروم بشم باشنیدن صداش.میدونستم که میفهمه منظورمو.
منتظر بودم ....شاید زود بود برای بخشیده شدنم.
سرموگذاشتم رو زانوش که بفهمه منم هستم! فقط تونستم صدای نفس کشدنشو بلند کنم. آروم نبودم.
به این فکرمیکردم که "خدا خریدار دل‌های شکسته‌س. دلش شکسته پس نگاه خدامال اونه الان.وقتی خداداره نگاهت میکنه قطعا اگه کارخوب کنی عزیزترمیشی.خوش بحال تو که همچین خدایی داری که باثواب ابوحمزه‌ت برات مرحمی میسازه که باهاش تیکه‌های دلشکسته‌ت روبهم بچسبونه. دلی که چند دقیقه پیش من شکستم.وای به‌حال من...."
اشکش افتاد روی دستم.بوی خدامیداد.غبطه خوردم به‌حالش،به داشته‌هاش.
خجالت کشیدم ازخدا که انقدنزدیک بود وبهم نگاه میکرد.حالم خراب ترشد وبغضم بزرگتر.نفهمیدم چطورسحرتموم شد.
مچاله‌ها:
۱-بارون الان نمیدونم برای کی داره میباره من که ازسحرچشمام  به آسمون خداست یا اون که بعد از دعای‌ابوحمزه حالش خوب‌ شده ولب‌هاش ذکرخداست.  
2-ماه رمضون داره تموم میشه ومن به رسم هرسال باید حسرت روزهایی رو بخورم که قدر ندونستم.
۳-تواین مدت دنبال این بودم که انگیزه نوشتن جناب حباب رو برگردونم.بعد چند روز کم‌کم دارم به نتیجه می‌رسم...

دعای‌روزبیست‌وششم:اللهم اجعل سعیی فیه مشکورا و ذنبی فیه مغفورا و عملی فیه مقبولاً‌و عیبی فیه مستورا یا اسمع السامعین ....... خدایم!‌ تلاش (نکرده‌ام) را یک‌جور خوبی نگاهش کن و خاک‌بر‌سری‌هام را در این‌روز را ببخش و عملم را قبول کن و عیبم را گم‌وگور کن از چشم این‌وآن. ای شنونده‌ترین!

۱۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ شهریور ۹۰ ، ۱۰:۱۷
مهدی شریفی