تن‌ها

بسم‌الله| هنوز به ماه نرسیده بود روزهای با هم بودنمان. ایستادم کنارت. گفتم «چرا تن‌ها؟». آستین‌هایم را زدم بالا و دست‌هایم را گذاشتم روی‌ ظرف‌های نشسته. یاد بچه‌گی‌هایمان افتادی. گفتی «آن‌روز توی حیاط خانه‌تان خیلی تلاش کردی حباب درست کردن را یادم بدهی. یادت هست؟» گفتم « یادم هست دوست داشتم برسانمشان به ماه». با انگشت‌های کفی‌ات حلقه‌ای درست کردی و نفس کشیدی تویش. حباب رنگی با نفس‌هایت بزرگ شد و رفت بالا. نشست کنار قرآن روی طاقچه.
هنوز به ماه نرسیده بود روزهای با هم بودنمان که حباب تو رسید به آسمان. به ماه.

۱ مطلب در آذر ۱۳۹۰ ثبت شده است

پیاده آمدن به روضه آدم را از پا درمی‌آورد. سه چهار کورس باید ماشین سوار شد تا به موقع رسید پای روضه‌ی پیاده‌روی اسرا. کسی جلوی در ایستاده و به تازه‌واردها خوش‌آمد می‌گوید و مداح توی حسینه قصه‌ی سنگ‌‌های مردم شام را تعریف می‌کند.
جایی برای نشستنم باز می‌کنم. انگشترم را که تازگی‌ها برای انگشت‌های چپم گشاد شده به انگشتری راستم می‌زنم تا وسط عزاداری گم نشود. مثل دختربچه‌ای که مادرش را گم کرده‌بود و زار می‌زد جلوی در. که دورش را گرفتند و کسی بغلش کرد تا غریبی نکند.
مداح‌ برای خواندن روضه‌ی تشنگی‌ سه چهار باری باید آب بخورد. صدا نمی‌ماند برایش. جمعیت را دعوت می‌کند به «حسین» گفتن و می‌نشیند. قوطی آب‌معدنی دماوند را چندثانیه‌ای می‌چسباند به لب‌های خشکش. پیشانی‌اش عرق کرده. پسری که توی تاریکی دستمال‌کاغذی‌ به این و آن تعارف می‌کند، او را زیر نور سبز نمی‌بیند. نمی‌رود سراغش. از وقتی نشسته‌ام توی مجلس سه چهارباری از دست او دست‌مال گرفته‌ام. دست‌مال‌ها توی دستم دست‌مالی شده‌اند و مچاله. بی‌استفاده. بی‌آنکه خون هیچ زخمی را پاک کنند. زیر پایم نه بیابان است نه سنگ و نه تیزی خار‌های خشک. قالی هفت‌صد شانه‌ی سلیمان است. حاج‌حیدر می‌گفت خیّری آمده و خرج فرش شدن حسینه را یک‌جا داده. یکی دیگر هم از راه رسیده برای خرج شام. حاج‌حیدر خدا را شکر کرد برای زیاد شدن خیّر‌ها.
حالا وسط روضه‌ی سوختن خیمه‌ها بوی قیمه می‌آید. مداح هر چه آتش روضه را بیش‌تر می‌‌‌کند، قیمه‌ی محرم بیش‌تر جا می‌افتد. آش‌پزها کارشان را خوب بلدند. همه چیز به قاعده است. کسی از این‌جا گرسنه به خانه برنمی‌گردد. حتا اگر راننده‌ای باشد که سی‌دی پلیر ماشینش را به حرمت عزا خاموش نمی‌کند. حتا اگر هم‌سایه‌ای مسیحی باشد...
پسر دوباره با دست‌مال کاغذی می‌آید سمت من. لابد نفهمیده من همان آدم قبلی هستم. ساعتم توی تاریکی چیزی را نشان نمی‌دهد. دیروقت است و اهالی‌خانه چشم انتظار. دنبال راهی برای برگشتن می‌گردم. پای سه‌چهار نفری را له می‌کنم تا برسم به خروجی حسینه. مداح آرام از قول «حسین» می‌گوید: 
«هر که خواست از تاریکی استفاده کند و بی‌خجالت برود»
 

دست ها



۳۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ آذر ۹۰ ، ۲۱:۴۷
مهدی شریفی