تن‌ها

بسم‌الله| هنوز به ماه نرسیده بود روزهای با هم بودنمان. ایستادم کنارت. گفتم «چرا تن‌ها؟». آستین‌هایم را زدم بالا و دست‌هایم را گذاشتم روی‌ ظرف‌های نشسته. یاد بچه‌گی‌هایمان افتادی. گفتی «آن‌روز توی حیاط خانه‌تان خیلی تلاش کردی حباب درست کردن را یادم بدهی. یادت هست؟» گفتم « یادم هست دوست داشتم برسانمشان به ماه». با انگشت‌های کفی‌ات حلقه‌ای درست کردی و نفس کشیدی تویش. حباب رنگی با نفس‌هایت بزرگ شد و رفت بالا. نشست کنار قرآن روی طاقچه.
هنوز به ماه نرسیده بود روزهای با هم بودنمان که حباب تو رسید به آسمان. به ماه.

۱ مطلب در بهمن ۱۳۹۱ ثبت شده است

متولد شصت‌وهفتم. سال آخر جنگ. سال آخرین موشک‌هایی که صدّام ریخت روی سر این خاک. محض همین موشک‌هاست که حالا فکر می‌کنم بین نسل‌های جدید امروزی، آدم خیلی مهمی هستم.
نمی‌دانم چه شده اما احتمالاً همین موشک‌ها تکانی به مغزم داده. که وقتی پا می‌گذارم به فروشگاه تیراژه و یک‌ چهارم درآمد ماهانه‌ام در کم‌تر از چنددقیقه تبدیل می‌شود به سه کیلو گوشت گوسفند و دو کیلو گوشت شتر و سه کیلو پرتقال و دو کیلو سیب سرخ، دهانم باز نمی‌شود به فحش‌دادن به آن گوسفند و قصاب و این خاک و صدّام که چرا نزد همه‌مان را بکشد که این‌روزها را نبینیم.
مهمان داریم. ریز و درشت روی هم 24 نفر. شاید اگر متولد شصت‌وهفت نبودم، تعدادشان را به بزرگی 24 سال‌ عمر خودم می‌دیدم اما احتمالا همان موشک‌هاست و تکان مغز و دیوانگی که به جای بد و بیراه گفتن به ریز و درشت روزهای این خاک و انقلاب، ناخواسته از دهانم بیرون می‌آید که:
«نظرت چیه به سن انقلاب مهمونا بشن 34 تا که مال‌مون برکت کنه؟»
کسی چه می‌داند. شاید از همان‌وقتی که موشکی خورد توی محله‌ی ما و ساعت دیواری خانه‌مان افتاد و شکست، زمان برایم ایستاده باشد. که فکر می‌کنم هنوز در حال جنگیم. فکر می‌کنم اگر به قدر یک اخم، به این انقلاب اعتراض کنم، دل صدّام و موشک‌هایش شاد می‌شود!
کسی هست که مغز من را تکان بدهد تا حالی‌ام بشود که ما الان در جنگ نیستیم
که شیرفهمم کند این‌روزها، روزهای نبرد نیست و با عوض شدن قیمت دلار و پراید و گوشت، باید باورهایم را عوض کنم و فریاد بزنم!؟
که بزند توی گوشم، که از خواب بیدار شوم، که فکر نکنم اگر شناسانه‌ام با یک 6 و 7 خط‌خطی شده، نباید خودم را سرباز جا بزنم. که نباید برای این خاک کاسه‌ی داغ‌تر از آش شوم...



1.
دیشب که شام‌مان خوش‌مزه شد ته دلم
به آن گوسفند بیچاره گفتم:
نوش جونت اون صد هزارتومنی که خرجت کردم
.
یعنی تا این حد مغزم تکان خورده.
کسی هست
که ...؟


2.
«فاتحه‌ای نثار روح یک بزرگ‌وار کنیم»


۳۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ بهمن ۹۱ ، ۱۱:۱۰
مهدی شریفی