تن‌ها

بسم‌الله| هنوز به ماه نرسیده بود روزهای با هم بودنمان. ایستادم کنارت. گفتم «چرا تن‌ها؟». آستین‌هایم را زدم بالا و دست‌هایم را گذاشتم روی‌ ظرف‌های نشسته. یاد بچه‌گی‌هایمان افتادی. گفتی «آن‌روز توی حیاط خانه‌تان خیلی تلاش کردی حباب درست کردن را یادم بدهی. یادت هست؟» گفتم « یادم هست دوست داشتم برسانمشان به ماه». با انگشت‌های کفی‌ات حلقه‌ای درست کردی و نفس کشیدی تویش. حباب رنگی با نفس‌هایت بزرگ شد و رفت بالا. نشست کنار قرآن روی طاقچه.
هنوز به ماه نرسیده بود روزهای با هم بودنمان که حباب تو رسید به آسمان. به ماه.

۱ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۳ ثبت شده است


ماه توی آسمان نیست. زیر نور پرایدی هاچ بک می‌بینمش. اهل مراکش است و آن‌قدر صورتش سیاه که با سِت تیره تنش توی کوچه دیده نمی‌شود. کسی نمی‌داند این‌جا و توی محله ما چه کار می‌کند. زبان‌مان را نمی‌فهمد و کسی کاری به کارش ندارد.
هفته‌ای چندبار همین موقع، وقت برگشتن به خانه، مثل سایه‌ای توی تاریکی روبه رو می‌شویم و بی‌آنکه به هم نگاه کنیم من راه خودم را می‌روم و او راه خودش را.
نزدیک می‌شود. از نور موتوری که به سرعت می‌گذرد می‌فهمم.
پسرم دیشب پرسید: «بابا این مرده آتیش گرفته سیاه شده؟»
مراکشی سیاه محله‌مان را تصور می‌کنم در حال سوختن و ذعال شدن و خنده‌ام را توی لبخندی ناخواسته جمع‌وجور می‌کنم. رسیده‌ایم به هم. دست‌پاچه سلامش می‌کنم. سلام می‌کند. به زبان ما.
و حالا که دارد به مهربانی لبخندم را جواب می‌دهد می‌فهمم سفیدی دندان‌هایش حتا توی تاریکی کوچه قابل دیدن است. حتا امشب که ماه توی آسمان نیست.


*چاپ‌شده‌ در همشهردو با عنوان «ماه»
۲۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ ارديبهشت ۹۳ ، ۲۰:۰۳
مهدی شریفی