تن‌ها

بسم‌الله| هنوز به ماه نرسیده بود روزهای با هم بودنمان. ایستادم کنارت. گفتم «چرا تن‌ها؟». آستین‌هایم را زدم بالا و دست‌هایم را گذاشتم روی‌ ظرف‌های نشسته. یاد بچه‌گی‌هایمان افتادی. گفتی «آن‌روز توی حیاط خانه‌تان خیلی تلاش کردی حباب درست کردن را یادم بدهی. یادت هست؟» گفتم « یادم هست دوست داشتم برسانمشان به ماه». با انگشت‌های کفی‌ات حلقه‌ای درست کردی و نفس کشیدی تویش. حباب رنگی با نفس‌هایت بزرگ شد و رفت بالا. نشست کنار قرآن روی طاقچه.
هنوز به ماه نرسیده بود روزهای با هم بودنمان که حباب تو رسید به آسمان. به ماه.

۱۲ مطلب در تیر ۱۳۹۲ ثبت شده است

روزاول |یک‌وجب‌زیرآب
روزدوم |آرماتوربند
روزچهارم|چراغ‌مطالعه

روزپنجم |کرم‌ها
روز هفتم |ماندگاری
روز نهم |سینک
روزدهم |موشک‌زپرتی
روزیازدهم |نگاره‌های ماه
روز دوازدهم |گردی‌های فلزی

روزسیزدهم
|چروک‌ها

«دستات رو از هم باز کن ... دست چپت رو بده عقب‌تر ... حالا شروع کن از سمت راست به تا زدن... این‌جوری ...»
مجتبا این را می‌گوید و خودش هفت‌متر دورتر از من،
 شروع می‌کند به تا زدن پارچه‌ی سفید. و من همین‌طور خیره‌اش مانده‌ام تا این طرف‌را درست به قرینه‌ی آن‌طرف تا بزنم. 
هنوز چشمم به چروک‌هاست. می‌پرسم:
«اگر اتو می‌زدیم بهتر نبود؟ می‌شد مثل عمامه‌ی خودت»
می‌خندد و می‌گوید:
«با اتو درست نمی شود. عمامه‌ی نو را هر کارش کنی چروک دارد. باید زیاد سرت بگذاری و زیاد بشوری‌اش تا صاف شود»
راست می‌گوید. این دومین‌بار است که می‌خواهم از این عمامه کار بکشم. بار اول فاطمیه بود. جنوب کرمان. سه روز برای محو چروک‌ها کافی نیست. حتا اگر راهی این سفر پانزده روزه هم بشوم، باز عمامه‌ام از نو بودن نمی‌افتد. 
هجده‌روز عمامه به سر داشتن برای یازده سال سربازی! خیلی کم است.
حالا نشسته‌ام و با خودم حساب می‌کنم که چند روز زدن به دل بیابان‌ها لازم است تا چروک پارچه‌ی عمامه‌ام پاک شود؟ باید برای چند نفر آیه و روایت بخوانم؟ چند مساله‌ی شرعی بگویم؟ پای درد‌ و دل چند دل شکسته بنشینم؟ به امامت، برای چند نفر نماز بخوانم؟
 دیشب تمام شده و هنوز خبری از سفر به جنوب خراسان به دستم نرسیده. نکند این‌بار هم قرار نیست عمامه‌ روی سر بگذارم؟ دلم آشوب می‌شود. این پارچه هنوز پر از چروک است.


مچاله‌ها:
یک. ای‌دی‌اس‌ال‌مان وصل شد بالاخره

دو. تبلیغ وظیفه‌ی همه‌ی طلبه‌هاست.
البته مدل‌هایش فرق می‌کند.
سنتی‌ترینش، عمامه روی سر گذاشتن و رفتن بین مردم است

سه. ماه توی آسمان امشب گردِ گرد می‌شود.
نصف مهمانی گرد شد و رفت. نصف دیگرش مانده فقط
دعای افتتاح + دعای ابوحمزه
توفیق‌تان شد و در این روزهای مانده خواندید، حتما
همه را دعا کنید

چهار. اگر قسمت شد و به تبلیغ، رفتم بیابان‌های خراسان جنوبی
بعد مثلا طالبان آن‌جا من را دست‌گیر کردند
و از کله‌پا شدنم فیلم ستاندند و دیدید،
حلال کنید کلا. حتا شما دوست عزیز!



دعای روز سیزدهم:
اللهمّ طَهّرنی فیهِ من الدَنَسِ والأقْذارِ وصَبّرنی فیهِ على کائِناتِ الأقْدارِ ووَفّقْنی فیهِ للتّقى وصُحْبةِ الأبْرارِ بِعَوْنِکَ یا قُرّةَ عیْنِ المَساکین...........خدا! امروز تمیزم کن از «چروک» و کثیفی‌ها. و بهم صبر بده به هرچی که تو زمین و آسمون برام مقدر شده. و توفیق بده که اهل تقوا بشم و هم‌نشین خوب‌هات. به حق یاری‌گریت ای نور چشم!

۳۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ تیر ۹۲ ، ۰۲:۱۵
مهدی شریفی
روزاول |یک‌وجب‌زیرآب
روزدوم |آرماتوربند
روزچهارم|چراغ‌مطالعه

روزپنجم |کرم‌ها
روز هفتم |ماندگاری
روز نهم |سینک
روزدهم |موشک‌زپرتی
روزیازدهم |نگاره‌های ماه

روزدوازدهم |گردی‌های فلزی

نگاهش به روبه‌رو‌ست و حواسش نیست که پایش، پای کناری را له کرده. کلافه، سر همه‌ی آدم‌هایی که جلویش دیوار شده‌اند دادی می‌کشد:
«بسّه دیگه! برید اون‌ور به ما هم برسه»
دستش را مشت می‌کند و با هر چه زور در بازو ذخیره کرده، به کمر جلویی‌ها فشار می‌آورد. تسبیح پیرمرد سمت راستی، زمین می‌افتد و زیرپاها گم می‌شود و بچه‌ای که سمت چپ ایستاده، سرش توی جمعیت گیر می‌کند و نفر جلویی با صورت کوبیده می‌شود به دیواره‌ی آهنی ضریح.
به اندازه‌ی قدمی بلند تا رسیدن دستش به گردی‌های فلزی مانده.
آرنج کسی از پشت می‌خورد به سرش. بر می‌گردد. جوان قد بلندی‌ست که زرنگ‌تر است از او. که دیرتر آمده و به‌خاطر قد بلندش، دارد زودتر از او به ضریح می‌رسد.
«عوضی دیلاق» را آرام می‌گوید اما به گوش جوان می‌رسد.
«خودتی مرتیکه»
«همه‌ی هیکلته. جد و آبادته... تو رو چه به زیارت... برو هر وقت استخون پرت کردن جلوت پارس کن ...»
پیرمرد سمت راستی صلواتی چاق می‌کند و موج جمعیت او و جوان را از هم جدا می‌کند.
با چند فشار دیگر خودش را می‌رساند به ضریح. دستش را گره می‌زند به گردی‌های فلزی. نفس راحتی می‌کشد و بعد فکر می‌کند که از آقا چه بخواهد.
«... آقا مگه نمی‌گن شما زنده‌ای؟ خب مگه جیب خالی ما رو نمی‌بینی؟ خب یه‌جوری برسون دیگه آقا ...»
چیزی فرو می‌رود کف پایش. این پا و آن پا می‌کند و خودش را از شر آن نجات می‌دهد و بعد با کلافگی، جوری که بغل‌دستی‌هایش بشنوند می‌گوید:
«این تسبیح رو کدوم خری انداخته اینجا... اه»




دعای روز دوازدهم:
اَللّهُمَّ زَیِّنّى فیهِ بِالسَّتْرِ وَالْعَفافِ وَاسْتُرْنى فیهِ بِلِباسِ الْقُنُوعِ وَالْکِفافِ وَاحْمِلْنى فیهِ عَلَى الْعَدْلِ وَالانصافِ وَ امِنّى فیهِ مِنْ کُلِّ ما اَخافُ بِعِصْمَتِکَ یا عِصْمَه الْخاَّئِفینَ...........
خدا! امروز با مخفی کردن زشتی‌هام، خوشگلم کن. لباس کم‌توقعی تنم کن و (به‌هر قیمتی شده) مجبورم کن انصاف داشته باشم (با ملت) . (بعد این‌که خودت من ترسو رو می‌شناسی دیگه.پس) به حق بزرگیت که مراقب همه‌ی ترسو ها هستی، از منم مراقبت کن.

۲۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ تیر ۹۲ ، ۰۱:۴۵
مهدی شریفی

روزاول |یک‌وجب‌زیرآب
روزدوم |آرماتوربند
روزچهارم|چراغ‌مطالعه

روزپنجم |کرم‌ها
روز هفتم |ماندگاری
روز نهم |سینک
روزدهم |موشک‌زپرتی

روزیازدهم |نگاره‌های ماه (2)

امروز او به شناسنامه سیزده‌ساله است و به ظاهر هشت ساله. 
سیزده‌سال پیش، با سل به‌دنیا آمد و در بیمارستان نگهش داشتند. چهارسال بعد، وقتی پدرش زائر امام رضا بود و او هنوز ساکن بیمارستان، یتیم شد. و راز و نیاز مادر جوانش بعد از دو سال نتیجه داد و او به خانه برگشت.
حالا امشب، وقتی که فهمیده‌ام او دوباره و بعد از سال‌ها به روماتیسم، بیمارستانی‌شده، یاد پدرش افتاده‌ام که همیشه ذکرش «شکر» بود و یاد مادرش که با آن همه سختی بی‌لبخند نبود هیچ‌وقت. 
یاد امام شفا افتاده‌ام. 
یاد هجده‌ساله‌ی هم‌نام او ...

+ «امن یجیب» برای شفای زهرای سیزده‌ساله.



نگاره (2)

 


دعای روز یازدهم:
اللهمّ حَبّبْ الیّ فیهِ الإحْسانَ وکَرّهْ الیّ فیهِ الفُسوقَ والعِصْیانَ وحَرّمْ علیّ فیهِ السّخَطَ والنّیرانَ بِعَوْنِکَ یا غیاثَ المُسْتغیثین..........
 
خدا! تو این روز خوبی رو تو چشمم دوست‌داشتنی کن و فسق‌وفجور و سر‌پیچی از خودت رو تو چشمم حال‌به‌هم زن کن. و آتیش عذابت رو به تن و روحم حرام کن. به حق تو که به داد ما می‌رسی خدا!!

۱۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ تیر ۹۲ ، ۰۱:۰۹
مهدی شریفی
روزاول |یک‌وجب‌زیرآب
روزدوم |آرماتوربند
روزچهارم|چراغ‌مطالعه

روزپنجم |کرم‌ها
روز هفتم |ماندگاری
روز نهم |سینک

روز دهم |موشک زپرتی

وسط افطار بودیم هنوز که حرف اختراعاتش آمد وسط. از هواپیمای دست‌سازش گفت که وقت سوخت‌گیری و قبل از پرواز آتش گرفته. و بعد که دید به‌خاطر شکست‌خوردن آزمایش‌هایش داریم از خودمان هم‌دردی نشان می‌دهیم، شاید برای خوش‌حال کردن‌مان، صحبت را کشاند به جدیدترین پروژه‌اش. «موشک با سوخت جامد»!
لقمه‌ای که آن‌لحظه توی دهانم بود نزدیک بود توی حلقم گیر کند. خاطرات شهیدتهرانی مقدم، پدر موشکی ایران، را نخوانده‌ام هنوز، اما بعید می‌دانم در چهارده‌سالگی به‌اندازه‌ی محمدجواد، پسر دخترعمه‌‌‌ی من، سرشار از اعتمادبه‌نفس بوده باشد!
محمدجواد کمی از خواص موشکش حرف زد و گفت: «از نظر توانایی و مکانیزم جنگی با موشک‌های فجر سپاه برابری می‌کند»
ما را که متعجب دید، از اتاق بیرون رفت. دو دقیقه‌ی بعد با لوله‌ای فولادی به طول چهل‌ و قطر هفت سانتیمتر برگشت. لوله‌ای که چهار پره‌ی مثلثی بدقواره، ناشیانه به تهش جوش خورده بود و کلاهکی پلاستیکی به زور چسبیده بود به سرش. جا خوردیم!
تا ده دقیقه‌ی بعد، کارمان دست‌به‌دست کردن لوله بود. یکی‌مان تویش را نگاه کرد و با خنده گفت، «این‌که خالیه!»
یکی‌مان که زور می‌زد نخندد پرسید: «یعنی فلسطین با همینا اسرائیل رو موشک‌باران کرده؟»
آن یکی هم که می‌خواست جدی‌تر از بقیه به مخترع جوان روحیه بدهد پرسید: «این از نوع بالستیکه یا هدایت شونده؟» که باز همه خندیدند.
اولش به‌نظر می‌رسید حق با ماست و موشک محمدجواد زور نشانه رفتن هیچ هدفی را ندارد. اما اشتباه می‌کردیم. آن کسی که پای بدبخت کردن ما قسم خورده، حتی در رمضان خدا، حتی پای سفره‌ی افطار، حتی با موشک زپرتی محمدجواد، خوب بلد است نشانه‌گیری کند و هدفش را بترکاند!



دعای روز دهم: 
اللهمّ اجْعلنی فیهِ من المُتوکّلین علیکَ واجْعلنی فیهِ من الفائِزینَ لَدَیْکَ واجْعلنی فیهِ من المُقَرّبینَ الیکَ بإحْسانِکَ یاغایَةَ الطّالِبین......
 خدام! تو این روز منو بذار تو دار و دسته‌ی اونایی که به تو توکل می‌کنن. که بشم جزء خوش‌بخت‌ها. که بشم از اونایی که به تو نزدیکن. به حق بخشندگیت ای تنها گنج همه جست وجوگرها.


۲۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ تیر ۹۲ ، ۰۰:۳۰
مهدی شریفی

روزاول |یک‌وجب‌زیرآب
روزدوم |آرماتوربند
روزچهارم|چراغ‌مطالعه

روزپنجم |کرم‌ها
روز هفتم |ماندگاری


روزنهم
|سینک‌
رفته‌بودیم خانه‌ی قدیمی، که هم دستی به سر و رویش بکشیم و هم آخرین خاطره‌های اولین‌سقف‌‌مان را جمع‌وجور کنیم. رسیدیم به آشپزخانه. به سینک ظرف‌شویی.
آن‌گوشه، از دل کثیفی‌ها، از سردی آلمینیوم‌ها، سبزی کوچکی سر در آورده‌بود...

 


یک‌جمله مناجات:
خدا. دل من از سینک ظرف‌شویی آهنی‌تر و کثیف‌تر است؟


مچاله‌ها:
کله‌ی صبح گوشی‌ام زنگ خورده. آن‌ور خط می‌گوید: 
«از شرکت رایتل مزاحم شدم. شماره‌ی شما با پیش‌شماره‌ی 0921 آماده شده...» 
توی دلم جوابش می‌دهم که: 
«من همراه اول را که در بی‌نتی به دادم‌ان رسیده با
بنفش شما عوض نمی‌کنم!!»

مخابرات تا چند روزه آینده ای‌دی‌اس‌ال‌دارمان می‌کند ان‌شاء‌الله.



دعای روز نهم:
اللهم  اجعل‌لی فیه نصیباً من رحمتک‌الواسعه واهدِنی فیه لِبراهینکَ الّساطعه و خُذ بِناصیتی الی مرضاتِک الجامعه لِمَحبّتک یا اَمَل المُشتاقین ..........
خدا! امروز (ظرف شکسته‌ی دلمو بگیر و) سهمی از دریای رحمتت بهم بده و با بهترین فانوس‌ها(ی دریایی) راهو نشونم بده. (یعنی بهم لطف کن و) سرمو با دست خودت بگردون به همون سمتی که باید برم. به سمت جایی که به رضایت تو می‌رسه. به حق اون محبتی که با دستای تو کاشته می‌شه تو دل عاشق‌ها.



۱۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ تیر ۹۲ ، ۰۱:۳۰
مهدی شریفی
روز هفتم |ماندگاری

مثل  جای قاب عکس روی دیوار؛ مثل ردپایت روی سیمان تازه؛ مثل  اسمت که به یادگار حک شده  باشد روی دیواره ای سنگی. مثل خوابی که هم هست و هم نتوان رویش حساب کرد... مثل قلبی که بشکند. مثل بعضی گناه ها که پاک نشوند... ماندگاری چیز عجیبی است.


مچاله:قدیم ها میگفتند بیاید همه چیز خوب میشود. حالا که نشسته روی تلفن خانه جدید ما فهمیده ام چه بلای خانمان سوزی ست. فیبر نوری را میگویم. رسما بی نت شدیم رفت! 

حلال کنید و  اگر رمضانتان ماندگار شد دعایی.

راستی: مرد گریه نمیکند . اما بغض چرا


نمیدانم این متن چطور دیده میشود. با گوشی و حال بعد نوشته شده.

دعای روز هفتم را ناچارا از سیروزنامه پارسال کپی کردم. توی کلیپبورد است اما پیست نمیشود. جسارت است اما ارشیو ماهانه مرداد91 بعضی روزها را دارد. یاحق

 

 

۱۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ تیر ۹۲ ، ۰۶:۵۰
مهدی شریفی
روزاول |یک‌وجب‌زیرآب
روزدوم |آرماتوربند
روزچهارم|چراغ‌مطالعه


روز پنجم
|کرم‌ها
هر گلی کرم خودش را دارد. کرم دیفن سفید است و کوچک. کرم بنجامین قهوه‌ای‌ست و بلند. کرم‌ها بیرون از خاک فقط چند ساعت زنده می‌مانند. تا چند ماه پیش فکر می‌کردم کرم‌، آفت گل است. تا این‌که گل‌فروش ورودی شهرک قدس گفت: «کرم‌ها توی خاک تونل می‌سازند تا به ریشه‌ی گل هوا برسد»
از آن‌وقت به بعد، دیگر از کرم‌ها بدم نمی‌آید. دیگر از تماشای‌شان تنم مورمور نمی‌شود. و حالا هر وقت سر و صدایی روی صدف‌های پای بنجامین می‌شنوم به جای این‌که بگویم: «اه. یه کرم دیگه!» با حسرت خیره می‌شوم به پایان زندگی قهرمانی‌ دیگر.
کرمی که نفس‌هایش را زیرخاک، دور از چشم برگ‌های سبز، به ریشه‌‌های بنجامین هدیه کرده‌ و بعد، بی‌صدا از بلندی چهل‌ سانتیمتری گل‌دان خودش را به پایین پرت می‌کند، کمی به خود می‌پیچد و جایی در تاریکی‌های کنج دیوار تمام می‌شود.
از آن روزی که قصه‌ی کرم‌ها را فهمیده‌ام، فهمیده‌ام که تا کرم نباشم، ریاکارم و تا ریاکار باشم، ...


مناجات: 

«اللهم‌اجعلنی کرماً»



دعای روز پنجم:
اللَّهُمَّ اجْعَلْنِی فِیهِ مِنَ الْمُسْتَغْفِرِینَ وَ اجْعَلْنِی فِیهِ مِنْ عِبَادِکَ الصَّالِحِینَ الْقَانِتِینَ وَ اجْعَلْنِی فِیهِ مِنْ أَوْلِیَائِکَ الْمُقَرَّبِینَ بِرَأْفَتِکَ یَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِینَ ........ ای‌خدا! امروز منو بذار تو دار و دسته‌ی اونایی که به پات می‌افتن و عذرخواهی می‌کنن. اسممو بنویس جزء خوب‌هات. اونایی که حلقه‌به‌گوش تو هستن و کلاً منو رفیق فابریک‌ خودت حساب کن. به مهربونیت قسم ای از همه مهربون‌تر!



۲۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ تیر ۹۲ ، ۰۱:۱۰
مهدی شریفی
روزچهارم |چراغ‌مطالعه

گلوی چراغ مطالعه‌ی فلزی را می‌گیرم و بلندش می‌کنم. جوری‌که چشم‌توی چشم شویم و می‌گویم: «برو به درک» آخرین‌باری که تلاش کردم روشنش کنم، برق‌مان پرید و تا علت را بفهمم و کلید اتاق برق را از نگهبان مجتمع بگیرم و فیوز واحدمان را پیدا کنم، یک‌ساعتی اسیر تاریکی‌مان کرد.
سرش را تا جایی که راه می‌دهد خم می‌کنم و می‌چسبانم به کف پایش و با هر چه توان توی دستم هست پرتش می‌کنم ته کارتون اسباب‌ «به‌دردنخورِ خاک‌برسر». این اسم را پنج‌دقیقه‌ی پیش خودم گذاشتم روی وسیله‌های ریز اعصاب‌خورد‌کن‌مان. که قصد جمع و جور شدن ندارند!
یونولیت‌های توستر برقی را از گوشه‌ی هال برمی‌دارم و می‌اندازم‌شان توی کیسه‌ی زباله و توی دلم رو به توستر می‌گویم: «کورخوانده‌ای اگر فکر می‌کنی می‌گذارمت توی جعبه و بسته‌بندی‌ات می‌کنم»
ته‌مانده‌های مقواهای فابریانو را با وحشیانه‌ترین شکل ممکن مچاله‌ می‌کنم و بعد می‌روم سراغ لوله‌کردن قالی؛ با همه‌ی تکه کاغذهایی که رویش جامانده‌اند. محال است بگذارم کسی تمیزش کند. این‌ها حق‌شان است با خفت و خواری جابه‌جا شوند و به خانه‌ی جدید بروند. این‌ها دارند وقت من را می‌کشند. همین زودپز مسخره که حالا زل زده به قیافه‌ی خسته‌ی من، اگر مرام و معرفت حالی‌اش می‌شد زودتر از این‌ها همراه باقی ظرف‌ها گورش را گم کرده‌بود که من این‌همه از وعده‌هایم عقب نمانم. 
کارهایم مانده و یک لنگ‌درهواییم. نه ساکن خانه‌ی جدیدیم نه اهل خانه‌ی قدیم. این وسیله‌های تمام‌نشدنی خسته‌ام کرده‌اند. حرصم را با لگدی به پهلوی قالی لوله‌شده خالی می‌کنم و می‌نشینم روی کمرش. چشمم می‌افتد به سر خمیده‌ی چراغ مطالعه. کادوی عروسی شهیدی‌ بوده به پدرم که سالِ پیش در خانه‌ی پدری چشم‌مان را گرفت و گذاشتیمش کنار قفسه‌ی کتاب‌های دفاع مقدس ...
دستم می‌لرزد. از ته کارتن بیرونش می‌آورم و سرش را بلند می‌کنم. چشم‌هام می‌سوزند و بی‌آن‌که بتوانم به صورتش نگاه کنم، سرم می‌افتد پایین و می‌نشینم روی سرامیک‌های هال و با انگشت‌هایی که آرام نمی‌گیرند، شروع می‌کنم به تایپ:
«گلوی چراغ مطالعه فلزی را می‌گیرم ...»


دعای روز چهارم:
اللهمّ قوّنی فیهِ على إقامَةِ أمْرِکَ واذِقْنی فیهِ حَلاوَةَ ذِکْرِکَ وأوْزِعْنی فیهِ لأداءِ شُکْرَکَ بِکَرَمِکَ واحْفَظنی فیهِ بِحِفظْکَ وسِتْرِکَ یـا أبْصَرَ النّاظرین....... 
ای خدا ! تو که کریم‌ی. یه زوری بهم بده که بتونم تو این روز به دستورت‌ عمل کنم و یادت که می‌کنم دلم غنج بره و (بعد از همه‌ی این‌ها) اوضاع جوری بشه که بتونم شکرت کنم. خدا منو با دست خودت نگه‌دار و پرده بکش روی بدی‌هام. تو که هیچ چشمی به اندازه‌ی چشم تو وجودمو نمی‌بینه! 



۲۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ تیر ۹۲ ، ۲۲:۴۶
مهدی شریفی

روزدوم |آرماتوربند|

هم‌سن‌و سالیم. من پسر صاحب زمین و او آرماتوربندِ تَر و فرزی که هر هفته یک سقف هوا می‌کند. من را که دید، از پای میل‌گردهای به هم بافته‌شده بلند شد، عرق پیشانیش را با آستین گرفت و آمد سمتم. به رسم روزهای قبل خسته‌نباشیدش گفتم و پرسیدم: «چیزی کم نیست؟»
تشکری کرد و گفت: «نه خدا رو شکر»
به ژست کارفرما‌ها کمی از بالا و پایینِ اسکلت ساختمان حرف زدم و دست‌آخر وقتی می‌خواستم بروم از دهانم پرید که: «راستی ماه رمضون ساعت کارت چطوریه؟»
جا خورد. گفت:
«اگه روزه بگیریم ...»
سکوتم را که دید دست‌پاچه ادامه داد:
«امروز که خواب موندم.... اگه بیدار بشم و روزه بگیرم...»
و باز که سکوتم را دید، خواست بخندد،‌اما خنده برای صورتش به فرو کردن توپ والیبال به زیر آب می‌مانست.
و با همان ترکیب ناموزن لبخند و خجالت تکرار کرد:
«... خواب که بمونم لامصب روزه سخت می‌شه ...»
و من نه از حکم روزه برایش حرف زدم، نه می‌خواستم با لبخند مهرتایید بی‌روزه بودنش شوم. دوباره سکوت کردم و راه کجم را کج‌تر کردم و خیلی زود «خداحافظ»ی حواله‌اش کردم و رفتم.
و حالا که شب همه‌جا را و همه‌را به یک اندازه پوشانده، من بی‌قرار شده‌ام. انگار موریانه به مغزم افتاده و مدام صدایی توی سرم راه می‌رود که:
«تو همانی‌ هستی که امروز آرماتوربند جوانی را خجالت داده‌ای! و امان از آن‌ها که جوانی را خجالت دهند»


دعای روز دوم: 
اللهم‌ قربنی فیه الی مرضاتک، وجَنِّبنی فیه من سخطک ونقمائک، و وفِّقْنی فیه لقرائت آیاتک،برحمتک یا ارحم‌الراحمین .........
 خدایا! امروز منو به رضایتت نزدیک و از خشمت دور کن. جوری که موفق بشم کتابت رو (درست‌حسابی) بخونم. به حق مهربونیت، ای‌ بامرام‌ترین!

۲۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ تیر ۹۲ ، ۰۱:۰۰
مهدی شریفی

روز‌اول
|یک‌وجب‌زیرآب|

یک‌وجب یا بیشترش را یادم نیست. هرچه بود، در چشم‌به‌هم‌ زدنی موجی بلند بالای سرم را از آب دریا پر کرد. و بچه‌ ماهی‌ها و پلانگتون‌های بی‌‌کار و بی‌رمق، تنها موجودات زنده‌ای بودند که زیر آب، صدایم به گوش‌شان می‌رسید:
«احمد زیر پام خالی شده»
زیر پایم خالی شده‌بود و احمد چندمتری دورتر از من داشت برمی‌گشت سمت ساحل. پاهایم دنبال زمینی سفت می‌گشت و دست‌هام دنبال ستونی محکم برای نجات. فاصله‌ام با اولین ستون آهنیِ پلاژ، ده متر بود. یاد توسلی ـ‌تنها مربی شنایم‌ـ افتادم و حرفش که «اگر به‌جای دست‌وپا زدن آرام نفس بگیری و اصولی شنا کنی طول استخر 30 ثانیه بیشتر نمی‌کشد»
به توسلی متوسل شدم و چشم‌هایم را به امید سی‌ثانیه‌ی بعد بستم و نفس گرفتم و هرچه از قواعد کرال در مغزم یافتم، با دست‌ها و پاها به هم بافتم. ده ثانیه‌ گذشت. چشم‌باز کردم. به لطف موج‌های وحشی دم غروب از ساحل دورتر شده‌بودم. داشتم تنها ستون محکم آن‌حوالی را از دست می‌دادم. داشتم غرق می‌شدم.
آن‌وقت فهمیدم توسلی هیچ‌وقت توی دریا بی‌ستون نمانده که بداند غرق شدن یعنی چه!

یک‌ دو‌جمله مناجات:
ای تو که هیچ‌کس مثلت نیست!
خودت خوب می‌دونی که دنیا از همه‌ی دریاها طوفانی‌تره
ایضاً این‌که می‌دونی شنابلد‌ترین ما هم اهل غرق شدنه!
اهل دور شدن از ستون‌های محکم!
پس بی‌زحمت حالا که سفره‌ت رو با دست خودت جلوی روی ما پهن کردی،
تا آخرش همین‌جا بمون.
ما فقط اهل دور شدنیم؛ تو یه چشم به هم زدن!

دعای روز اول: اللَّهُمَّ اجْعَلْ صِیَامِی فِیهِ صِیَامَ الصَّائِمِینَ وَ قِیَامِی فِیهِ قِیَامَ الْقَائِمِینَ وَ نَبِّهْنِی فِیهِ عَنْ نَوْمَةِ الْغَافِلِینَ‏ وَ هَبْ لِی جُرْمِیفِیهِ یَا إِلَهَ الْعَالَمِینَ وَ اعْفُ عَنِّی یَا عَافِیاً عَنِ الْمُجْرِمِینَ.........خدا! روزه نماز منو هم جزو روزه نمازها حساب کن. بزن تو سرم تا از خواب غفلت بیدار شم. اشتاباهاتم رو به بزرگی خودت ببخش ای خدای همه‌ی عالم! ازم بگذر تو که از همه‌ی آدمای درب و داغون می‌گذری!

۲۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ تیر ۹۲ ، ۰۱:۰۵
مهدی شریفی