تن‌ها

بسم‌الله| هنوز به ماه نرسیده بود روزهای با هم بودنمان. ایستادم کنارت. گفتم «چرا تن‌ها؟». آستین‌هایم را زدم بالا و دست‌هایم را گذاشتم روی‌ ظرف‌های نشسته. یاد بچه‌گی‌هایمان افتادی. گفتی «آن‌روز توی حیاط خانه‌تان خیلی تلاش کردی حباب درست کردن را یادم بدهی. یادت هست؟» گفتم « یادم هست دوست داشتم برسانمشان به ماه». با انگشت‌های کفی‌ات حلقه‌ای درست کردی و نفس کشیدی تویش. حباب رنگی با نفس‌هایت بزرگ شد و رفت بالا. نشست کنار قرآن روی طاقچه.
هنوز به ماه نرسیده بود روزهای با هم بودنمان که حباب تو رسید به آسمان. به ماه.

۵ مطلب در مرداد ۱۳۹۰ ثبت شده است


روزنوزدهم:
این‌جا همه روضه‌ی رفتن تو را اشتباه می‌خوانند.
تو امشب نرفتی. تو پیش‌ترها که در آتش گرفت و دلت را سوزاند چشمت را بستی به دنیا. آن‌لحظه غازها خواب بودند. میخ در هم حواسش نبود به تو و به جای گرفتن پر عبایت که نروی به قتلگاه، هم‌دست قاتل‌ها شده بود.
این‌جا همه روضه‌ را اشتباه می‌خوانند. تو مدت‌ها پیش‌از آن‌که با چاه از تن‌هاییت حرف بزنی از تن‌هایی سیر شده بودی و رفته بودی. امشب که رفتی به محراب، که شمشیر فرود آمد به سرت، که از رستگار شدنت حرف زدی شب رفتنت نبود. شب رسیدن به آرزویت بود. این‌که بی‌لیاقت‌ها دیگر تو را بین خودشان نبینند.

مچاله‌ها:
۱ـ وقتی یه چیزی رو نسبت می‌دی به خودت دلت قرص می‌شه که اون چیز هست. برای همینه که آدم دلش می‌خواد بگه خونه‌ی من، ماشین من، زندگی من، .....ی ..
۲ـ حاج‌آقای مسجد اینجا: "قبل از توبه کردن منفورترین آدمی را که به شما بدی کرده بیاورید به ذهنتان و ببخشیدش. دلتان که نرم شد از خدا طلب بخشش کنید"


دعای‌روزنوزدهم: اللهم وفّر فیه حظی من برکاته و سهّل سبیلی الی خیراته و لا تحرمنی قبول حسناته یا هادیاً الی الحق المین ........ خدایم! کاسه‌ام را پر کن از برکات امروز و مسیرم را برای رسیدن به خوبی‌هایش بدون دست‌انداز کن و محرومم نکن از صاحب شدن قشنگی‌های این‌روز. ای هدایت کننده‌ی (خلق) به سوی حقیقت!
۱۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ مرداد ۹۰ ، ۰۱:۲۱
مهدی شریفی

همیشه فکرمی‌کنم برای دانستن قدرخوبی‌ها باید بنویسم‌شان. فقط سی‌روز از روزهای سال است که در اوج بدی هم می‌توان خود را مهمان خدا دانست. می‌خواهم بدانم قدرشان را.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
مچاله‌های روزشانزدهم:


۱ـ ... دعای اون لحظه‌م بودی.
۲ـ ماه از نیمه گذشته... می‌ترسم.
۳ـ سهیل خودش می‌دونه "صاحب بزرگ‌ترین توفیق این‌روزها" بودن یعنی چی. خیلی براش خوشحالم.
۴ـ تابه‌حال بهت گفتم چقدر؟ ... به‌ اندازه‌ی برگ همه‌ی درخت‌هایی که تو جاده‌ی شب امشب از کنارشون گذشتیم.
۵ـ میلاد (باتاخیر) مبارک.
۶ـ تو این هفته (هفته‌ی اکرام ایتام) رسم شده کسایی که دستشون باز‌تره از یتیم‌ها بصورت غیرمستقیم حمایت مادی و معنوی می‌کنند. (به کسی که پشت ابرها نشسته: ) نمی‌شه تو هم بصورت غیر مستقیم از ما یتیم‌هات ...

دعای‌روزشانزدهم: اللهم وفِّقنی فیه لموافَقَت الاَبرار، و جنِّبنی فیه مُرافَقَت الاَشرار، و آوِنی فیه برَحمتِک الی دارِالقَرار بالهیتک یا اله العالمین ........... خدایم! در این روز من را همراه آدم‌های درست و حسابی کن و دورم کن از پریدن با رفیقان ناباب!! و عنایتی کن که توی بهشت صاحب‌خانه شوم به حق معبودیتت ای معبود تمام عالم!


ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
روزپانزدهم(نگاه ماه):
وقتی یکی تورو زیادی بزرگ ببینه و همه چیزو واگذار کنه به خودناتوانت،طبیعیه که زانوهات بلرزه.
کاش میدونست که من ضعیفتر از اونیم که درباره‌م فکر میکنه.
کاش توگریه های نیمه شبش به این فکر کرده باشه:"من از اخم خدامیترسم".
...به دعای اون لحظه‌ش محتاج بودم.
مچاله‌ها:
-سحرعجیبیه،نیازبه کپسول اکسیژن دارم.
-گاهی غربت اونقدبه آدم فشار میاره که غافل میشه از محبت‌های بی‌اندازه‌ی بالاسری‌وصاحب خونه.
این اسمش نمکدون شکستن نیست.
-خیلی وقت‌ها نمی‌شه همه چیزو باهم داشت،باید "شکر" کرد و دعا.

دعای‌روزپانزدهم:اللهم ارزقنی فیه طاعه (ت) الخاشعین و اشرح فیق صدری بانابه‌(ت) المخبتین بامانک یا امان الخائفین ......... خدایم! در این روز به من بندگی‌ کردنی چون بندگی فروتنان عطا کن و سینه‌ام را گسترده کن با توبه‌ی پشیمانان به پناه خودت ای پناه کسانی که از (عظمت و عدل تو) هراسانند!

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
روزچهاردهم:

سفیدی توی آسمان‌شب بیشتر به کلوچه‌ای گاز زده می‌ماند. از هر طرف نگاهش می‌کنم گرد نیست. پر نور نیست. چشم‌خیره کن نیست. ماه شب چهارده نیست!
انگار همه‌ی ما را گول زده. آن‌قدری بخار بلند نمی‌شود از سر و رویش که چوپان‌های راه‌گم کرده توی دشت و کوهستان را به راه بیاورد. که قورباغه‌ها را از لانه‌هاشان بکشاند بیرون. که چشم جیرجیرک‌هارا بزند و روانه‌ی سوراخ‌هاشان کند.
سفیدی توی آسمان بیشتر به راه‌زنی می‌ماند که جای ماه‌شب‌چهارده را گرفته. ‌دلم گرفته. انگار کسی دست‌کاری کرده توی روزهای رمضان.

دعای‌روزچهاردهم: اللهم لا تُواخذنی فیه بالعثرات، و اقِلنی فیه من الخطایا و الهَفَوات، و لا تجعلنی فیه غرضاً للبلایا و الآفات، بعزتک یا عزالمسلمین ........ خدایم! در این روز به خاطر کج‌روی‌هایم سرم داد نزن و راهم را از ناسالمی‌ها جدا کن. به عزتت قسمت می‌دهم ای عزت‌دهنده به مسلمان‌ها که من را هدف تیربلاها و آفات قرار ندهی!

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
روزسیزدهم:
چوب را از توی باغ پیدا کرده. ایستاده جلوی در آشپزخانه و مثل شوالیه‌های قرون وسطایی برای هم‌سن و سال‌هایش رجز می‌خواند که دست زدن به کاسه‌های فرنی را پایان عمر خودشان حساب کنند.
می‌پرسم «روزه‌ای؟»
برای پسربچه‌ای که عدد سن‌اش یک‌رقمی‌ست روزه‌گرفتن نه مفهوم دارد و نه دلیل. چوبش را مثل عصا می‌چسباند به زمین و وزنش را حواله‌ می‌کند رویش. بعد از ثانیه‌ای خیره‌ شدن به دیوار روبه‌رو می‌گوید: «یعنی همین‌که نباید فرنی خورد منظورته؟»
خنده‌ام را درنیامده فرو می‌برم و به‌جایش می‌گویم: «هم این‌که فرنی نخوری و هم این‌که بقیه رو با چوب نزنی»
انگار که از حضور من درآنجا احساس خطر کرده، چوبش را مسلح می‌کند و با لحن یک فرمانده‌ لشگر می‌گوید: «من روزه‌م. هر کسی هم روزه نباشه با چوب می‌زنمش»
نمی‌خواهم توی دنیای منطقی که او برای خودش ساخته بی‌منطق حساب شوم. حرفش را قبول می‌کنم. می‌پرسم: « فرنی دوست داری؟»
وقتی برایم توضیح می‌دهد که هیچ‌ غذای دیگری را در این دنیا به‌ اندازه‌ی فرنی دوست ندارد همه‌ی وجودم می‌شود علامت سوال که چرا نمی‌خواهد به این خواستنی محبوبش برسد؟ می‌پرسم.جواب می‌دهد:
«لیلا گفته نباید فرنی‌های افطار الان خورده بشه»
وقت افطار می‌بینمش که نشسته کنار لیلا. یک کاسه فرنی جلوی رویش است و نگاهش به دست‌های لیلا. حالا می‌فهمم حتا برای پسربچه‌ای که عدد سن‌اش یک‌رقمی‌ست «عاشق‌بودن» و «نخوردن» هم مفهوم دارد و هم دلیل.

دعای‌روزسیزدهم: اللهم طهّرنی فیه من‌الدّنس والاقذار، وصبّرنی فیه‌ علی کائنات‌الاقدار، و وفّقنی فیه للتُّقی و صُحبه‌(ت) الاَبرار بعونک یا قره(ت) عین‌المساکین ......... خدایم!‌ در این روز نجاست‌ها و کثیفی‌ها رو از من پاک کن و بهم صبربده تا کم نیارم برابر سختی‌های روزگار.به یاری خودت موفقم کن تا آدم‌حسابی بشم و کناردست آدم‌خوب‌هات باشم ای نور چشمی بدبخت بیچاره‌ها (یی مثل من!)


ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
روز دوزادهم:(ازنگاه‌ماه)
چهره‌اش باهمه معصومیت سنش را از آن‌چه بود بزرگ‌تر نشان می‌داد. رنگ گونه‌هایش نگاهم را کشاند سمت خودش. با این‌که اولین بار بود می‌دیدمش اما نگاهش غریبه نبود برایم. صدای قلبش هم.
حتا اگرنگاهم به طرف در هم نبود، آمدن ورفتنش را می‌توانستم از بلندی صدای قلبش بفهمم. درک دعای دلش آسان بودبرایم "دیدار دوباره‌ حتا برای چند لحظه".
لحظه‌هایی که می‌دانست با آمدنشان نفس کم می‌آورد برای کشیدن وصدای نبضش کر می‌کند گوش اطرافیان را.
بعد از افطار دیدمش که ایستاده‌توی آشپزخانه و تکیه‌اش را داده‌ به کابینت روبه‌روی در. آشپزخانه پربوداز ظرف‌های کثیف و آدم‌هایی که می‌خواستند به صاحب‌خانه کمک کنند. او اما معلوم نبود جزو کدام دسته‌است و چرا ایستاده.
صدای "حامد" راکه شنیدم بی‌اختیار سرم برگشت سمت "او". تمام وجودش را گوشی بی‌چشم دیدم که تن‌ها برای شنیدن "حامد" و ندیدن اطرافیان غیر از "حامد" طراحی شده. نفهمیدم در آن شلوغی چطورخودش را تا دم در رساند. دستش را دراز کرد تا اولین نفری باشد که سینی پر از ظرف را از حامد تحویل می‌گیرد. چشم‌هام خیره به چشم‌هاش بود و فکرم منتظر برای اندازه‌گیری تقدس نگاهی که می‌خواست متولد شود.
همین‌قدر که به چشم‌هاش اجازه‌ی "نگاه کردن" را نداد کافی بود برای دلم تا به خدا بگویم "هدف او فقط شکار لبخند تو بوده. پس نگاهش کن!"
مچاله‌ها:
۱ـ ماه: "من کشک‌قاسم‌جون‌‌ دوست ندارم"
۲ـ کشک قاسم‌جون = کشک‌بادمجون + میرزا قاسمی

دعای‌روزدوازدهم: اللهم‌ زیّنی فیه بالسّتر و العفاف. واستُرنی فیه بلباسِ‌القنوعِ و الکفافِ واحملنی فیه علی‌العدل و الانصاف، و آمنّی فیه من کلّ ما اخاف بعصمتک یا عصمه(ت)‌الخائفین............ خدایم! در این روز با پوشش و پاکدامنی خوشگلم کن و لباس قناعت بکن به تنم. کاری کن که باانصاف باشم و از چیزهایی که می‌ترسم ازشان در امان باشم. به حق پاکی‌ت ای پناه‌گاه ترسوها!!


ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
روزیازدهم:

زمین‌ این‌جا ۶ روز زودتر از پارسال لرزید. نشسته بودیم توی سحر روز یازدهم و فکر می‌کردیم به اتفاقی که می‌تواند بنشیند توی سی‌روزنامه. هنوز جمله‌ام را که "امروز خیلی خاص بود و نمی‌شود چیزی نوشت" تمام نکرده بودم که در و دیوار و زمین مثل آدم‌های خربزه خورده شروع کردند به لرزیدن.
حرف زدن از این‌که زمین به‌خاطر سرما می‌لرزد یا درد یا ترس یا خشم تازگی ندارد. جالب‌ترین اتفاق وقت لرزیدن زمین واکنش آدم‌های درحال لرزیدن است.
مثلا یکی مثل پسرعمه‌ی من از خواب بلند می‌شود و سریع می‌رود توی چهارچوب در. یکی مثل عمه‌ام از جایش تکان نمی‌خورد و برای مرگ آماده می‌شود و در همان حال برای پسرش که قرار است تن‌ها بازمانده‌ی خانه‌شان باشد آرزوی خوش‌بختی می‌کند.
یکی مثل من که رنگ تمام سلول‌های تن‌اش از ترس ‌عوض ‌شده خودش را پناهگاهی محکم برای بغل‌دستی‌اش نشان می‌دهد و یکی ‌هم مثل ماه شروع می‌کند به از حفظ قرآن خواندن!!
مچاله‌ها:۱ـ پارسال روز هفدهم بود که زمین این‌جا لرزید.
۲ـ خدا استاد زهرچشم گرفتن است‌ ها!
۳ـ زلزله‌ی این‌جا تلفات نداشت. خیلی شدید نبود. اما درست یک‌ساعت قبلش توی دل من یک زلزله‌ی خیلی شدید اتفاق افتاد. یک زلزله‌ی خیلی خوب!

دعای‌روز یازدهم: اللهم‌ حبّب الیّ فیه‌الاحسان و کرّه الیّ فیه‌ الفسوق والعصیان. وحرّم علیّ فیه‌السخطَ والنّیران بعونک یا غیاث المستغیثین ........... خدایم! در این روز من را عاشق خوبی‌ها کن و حالم را از بدی و گناه به هم بزن. پلیدی و زشتی را هم بر من حرام کن در این روز ای (تن‌ها) شنونده‌ی فریاد‌زننده‌های بی‌چاره!


ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
روز دهم:
احتمالا پسرعموی پیر پدریم هشتاد و نه سال پیش توی یک ماه رمضان به‌دنیا آمده که اسمش شده «رمضان» و ما صدایش می‌زنیم «عمو رمضان».
جوان‌تر که بوده کسی حریف زبانش نمی‌شده. حالا هم. سه سالی از تاریخ وصیت‌نامه نوشتنش گذشته. حتا نوه، نتیجه‌های کوچکش هم می‌دانند چیزی نمانده تا آخرین نفس‌هایش. رمضانِ دو سال پیش کمر «عمو» خم شد. رمضان قبل عصا بدست شد و امسال زمین‌گیر.
سال قبل وقتی خواستم دست لاغرش را بگیرم که از پله‌های خانه‌مان بیاید بالا، دستم را پس زد. گفت: «نمی‌‌خواد به روم بیاری که پیر شدم» بعد که نفسش به شماره افتاد، گفت: «اگر پله‌های خانه‌تان را خراب نکنید سال بعد هرچقدر اصرار کنید افطار نمی‌آیم خانه‌تان»
امسال خیلی‌ها به دست و پایش افتاده‌اند روزه نگیرد. خیلی‌ها برایش رساله را ورق می‌زنند تا ثابت ‌کنند روزه‌گرفتن برای او واجب نیست. بدهکار نیست گوشش. درجواب‌شان می‌گوید: «مگه شما به خاطر واجب بودنش روزه می‌گیرید که من به خاطر واجب نبودنش نگیرم؟»
فردا همه را افطار دعوت کرده‌ایم. عمو نمی‌آید اما. نه به این‌خاطر که پله‌های خانه‌مان را هنوز خراب نکرده‌ایم. و یا این‌که بخاطر مرض فراموشی ما را از یاد برده باشد. من فکر می‌کنم روزه‌ی او این‌جا باز شدنی نیست. این‌جا همه روزه را به‌خاطر واجب بودنش می‌گیرند. او نه.


دعای روز دهم: اللهم‌اجعلنی فیه من المتوکلین علیک واجعلنی فیه من الفائزین لدیک، واجعلنی فیه من‌المقربین الیک باحسانک یا غایه(ت) الطالبین ........... خدایم! در این روز کاری کن که من هم جزو توکل کننده‌های به تو باشم هم از اونایی که پیش تو خوش‌بخت هستن و هم از کسایی باشم که نزدیک نزدیکت نشستن. تو رو به خوبی‌ت قسم ای نقطه‌ی هدف آرزومند‌ها.


ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
روزنهم (ازنگاه‌ماه):

گاهی وقت‌ها کلمه‌ها می‌شوند گوشه‌ای از دارایی‌های من!
پنجره
گندم
آفتابگردان
مترسک
سه‌پایه
فانوس
آینه
سیب‌سبز
پلاک
بوی‌یاس
نردبام
دنیا اتاقی‌ست که باید با دارایی‌ها تزیینش کرد!

مچاله‌ها (ازنگاه حبابــ):۱ـ کسب رتبه‌ی سه رقمی ۲۱۶ کنکور سراسری‌ را به برادر "سهیل" تبریک عرض می‌نماییم!
۲ـ منظور از جمله‌ی بالا خود سهیل (بصورت محترمانه‌) است. نه برادرش. (گفتم شاید بقیه هم مثل ... فکر کنند که ....)

دعای روز نهم: اللهم‌اجعل لی فیه نصیباً من رحمتک الواسعه(ت) واهْدنی فیه لبراهینک السّاطعه، وخُذ بناصیتی الی مرضاتک الجامعه(ت)، بمحبتک یا امل المشتاقین .........
خدایم! در این روز از رحمت خودت چیزی هم به من بده و به سمت ادله‌ی بی‌چون و چرایت هدایتم کن و هُلم بده به جایی که رضایت تو آن‌جاست. یه لطفی بکن در حقم ای آرزوی آدم‌های مشتاق.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
روزهشتم:

باران که می‌بارد اگر از سنجاقک‌های باغ باشی باید فرار کنی که بال‌هات را از دست ندهی. اگر یک سپیدار بلند باشی به عدد برگ‌هایت پر از اشک می‌شوی. اگر زمین سخت باغ باشی نرم می‌شوی و اگر یکی از کیسه‌های سیمان گوشه‌ی حیاط باشی دلت مثل سنگ سفت و سخت می‌شود.
هیچ‌ قطره‌ی بارانی وقت سرازیر شدنش سمت زمین حکم ماموریت برای تغییر هیچ مخلوقی نگرفته. قطره‌های باران همه مثل هم‌اند. جنس تو می‌شود تقدیر قطره‌های باران. این‌که کدام قطره عامل خیر باشد کدام شر!
مچاله‌ها:
1ـ دستاورد ما زیر باران امروز: من نوشتن را بگذارم کنار و ماه نقاشی‌را!
2ـ آفتاب‌گردان را باید توی بهار کاشت!
۳ـ (ما دو تا پای سیستم) ماه: "نوشته افراد آنلاین ۳ نفر. یعنی من و تو و کی؟"

۶۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ مرداد ۹۰ ، ۰۸:۵۵
مهدی شریفی

همیشه فکرمی‌کنم برای دانستن قدرخوبی‌ها باید بنویسم‌شان. فقط سی‌روز از روزهای سال است که در اوج بدی هم می‌توان خود را مهمان خدا دانست. می‌خواهم بدانم قدرشان را.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
روز هفتم:
با سایه‌ی دست‌هام روی تاریکی سقف غول چراغ جادو درست کردم و به سایه‌ی دست تو که مثلا "تو" بود گفتم: «آرزو کن تا برآورده‌اش کنم».
سایه‌ی دستت چیزی نگفت. آرام عقب رفت و رفت توی انبوه درختان شب و غول چراغ جادوی من را تن‌ها گذاشت روی تاریکی‌های سقف. حتی وقتی صدات زیارت عاشورا می‌خواند توی گوش چپم سایه‌ی غول چراغ جادو از جایش تکان نخورد.
حالا اتاق و سقفش روشن است و ما بی‌دار و تو چشم‌هایت را بسته‌ای تا نوشته‌ی روز هفتم را تمام کنم. اما می‌دانم غول چراغ جادو هنوز روی سقف منتظر نشسته تا روزی که تن‌ها آرزویش برآورده شود. این‌که تو آرزو کنی و او برآورده.
مچاله‌ها:

محمدجواد: «آبجی فاطمه خانم منه.»
من: «کدوم آبجی‌ فاطمه؟»
محمدجواد: «همونی که خانم تو شده»

2ـ بعضی‌وقت‌ها آدم‌ها مثل محمدجواد می‌شوند و چیزهای بزرگتر‌ها را مال خودشان تصور می‌کنند. مثلا این‌که فکر می‌کنند جای خدا نشسته‌اند و می‌توانند آرزوهای اطرافیان‌شان را برآورده کنند.

دعای روز هفتم: اللهم اعنُی فیه‌ علی صیامه‌ و قیامه، وجنِّبنی فیه من هَفَواته و اثامه، و ارزقنی فیه ذکرک بدوامه بتوفیقک یا هادی المضلین.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
روزچهارم (ازنگاه ماه):
میدانم کشیدن انتظار بانور ستاره ها سختتر از کشیدنش بانور لامپ کم مصرف اتاقم است
اما با بیرنگی زیر این سقف چه کنم؟
مچاله ها:
-سحر اولین جمعه ماه خدا.انتظار.بوی یاس..
-کاش عقربه های ساعت تاحضورفیروزه اییت بدوند.
-برای تو که دعای روزچهارم دلش گرفته است ازنوشته نشدنش بدست تو:
سفرت بی خطر.
سحرت پرازخدا.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
روز سوم:
بیل را به هوای شکار خاک نرم برای باغچه‌ی جدید مامان محکم‌تر فشار می‌دهم توی زمین. چیزی نمانده چاله‌ی پای درخت سیب بشود اندازه‌ی قبری برای خودم. قبری که انگار از خیلی پیش‌تر‌ها با دست خودم برای روح مرده‌ام کنده‌ام. دست‌هام احساس بدهکار بودن می‌کنند. دست بدهکار هیچ‌وقت لیاقت پینه‌ بستن را ندارد. دست‌هایی که شاید هر شب صدایی از دورترها با نفرین، شکسته‌شدنشان را از خدا می‌خواهد. نمی‌دانم از کجا. شاید از زمین. شاید از آسمان. فقط می‌دانم باید عقوبت نفرین‌های زیادی را بچشند. نه فقط دست‌هام. که همه‌ی من. همه‌ی روحم. روحی که با دست‌هام برایش قبری‌ کنده‌ام که حتا در بهترین روزهایی که نصیب هرکسی نمی‌شود، روی خوشی را نبیند.که حتا بعد از دفن‌شدنم پای درخت سیب و حلول کردنم در سیب‌های سبز و قرمز کسی حاضر نباشد زهرماری نشسته توی میوه‌های درخت را تحمل کند.
بیل‌ را می‌گذارم کنار. حالا تمام من جا می‌شود توی چاله. دلم نمی‌خواهد از درستی و غلطی نفرین‌های پشت‌سرم با خودم حرف بزنم. می‌دانم خواسته یا ناخواسته، به حق یا ناحق اگر دلی را شکسته‌باشم نباید حتا از زمین پای درخت سیب انتظار داشته باشم که حاضر به قبول جنازه‌‌ام باشد. بخشش از خدا که جای خود دارد.
روز سوم رمضان دلم آرام نیست.

مچاله‌ها:
ـ فکر می‌کنید اگر پای قبرتان درخت سیبی باشد و روحتان دمیده شود توی‌ درخت، سیب‌ها چه طعمی پیدا می‌کنند؟
ـ من فکر می‌کنم آدم‌ها گاهی آنقدر سیاه می‌شوند که هیچ زمینی حاضر نمی‌شود جنازه‌شان را قبول کند.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
روز دوم:
خیلی باید مرد شده باشی که «به‌رو» نیاوری!
که در جواب عذرخواهی راننده‌ای که راه ماشین‌ت را بندآورده رو ترش و راه کج نکنی.
که بخاطر پریدن از خواب بعدازظهر به برادر و پسرعمه‌ی کوچکت که جرمشان فقط خنده به حال و روز پت و مت بوده، با فریاد نگویی «پت ومت‌های بی‌مصرف»
که رفیق قدیمیت را به‌خاطر کم‌لطفی‌اش به زحماتت بی‌انصاف صدا نکنی.
که روز همسرت را به‌خاطر بی‌جواب گذاشتن پیامک دو خطی‌ات خراب نکنی.
خیلی باید مرد شده باشی که بعضی‌چیزهای این عالم را «نادیده» حساب کنی!
مچاله‌ها:
ـ این‌که بی‌خیال اشتباهاتم شدی، این‌که ظلمم رو بخشیدی، این‌که «به‌رو»م نیاوردی چقدر مجرم و گناه‌کارم، انقدر منو پر رو کرده که ازت چیزهایی رو می‌خوام که مستحقش نیستم. [فرازی از دعای افتتاح]

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
روز اول:
مامان به محمد می‌گوید: "وقت افطار اولین روزه‌ی کاملت یه چیز خوب از خدا بخواه که مستجاب بشه".
چندباری از صبح به هوای این‌که هنوز توی شعبانیم، وسوسه‌اش کردم روزه‌اش را بخورد. اصلا یک‌جورهایی مرضم گرفته بود سربه‌سرش بگذارم. بی‌خود نیست مامان راه‌به‌راه می‌گوید مجرد ماندن دو روزه‌ام روی عقلم اثر منفی گذاشته.
محمد بسته‌ی اسمارتیزش را برای بازکردن اولین روزه‌ی کاملش بازکرد. چیزی نمانده بود به اذان. همینجوری دلم خواست یک دانه‌ تار موی سفیدِ توی سرش را بکشم. کشیدم. صدای اذان مسجد بلند شد. محمد داد زد: "الاهی تو آتیش جهنم بسوزی".
اولین دعای اولین افطارش بود!
مچاله‌ها:
1-بعضی وقت‌ها این فکر که توی دارودسته شیطانی انقدر بزرگ می‌شود که باشروع رمضان احساس می‌کنی به دست و پایت غل وزنجیر بسته‌اند!
2-محمد: "کاش همیشه ماه رمضون باشه که شماها انقدر منو اذیت نکنید"
3-تابحال شده برای آدم شدن شیطان دعاکنید؟
4-التماس دعا.

۲۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ مرداد ۹۰ ، ۲۱:۲۸
مهدی شریفی

آخرین روز شعبان قرار شد ساکت باشم تا آخرین روز رمضان. توی سکوت راحت می‌شود صدای خدا را شنید. محتاج شنیدن صدایش بودم. و محتاج‌تر به دیدن لبخند خدا.
بعد از "سربرآوردن ماه بهانه" باید بهانه‌ای جور می‌کردم. برای این‌که پیش چشم خدا بیشتر از بقیه‌ دیده شوم.
دادن بهانه دست خدا، گاهی سخت ونفس گیر است اما شیرین. سکوت بهترین بهانه‌ی آن‌روزهایم بود. سکوتم حکم ترک عادت را داشت.
روزهای سخت کنارگذاشتن عادت فرقی ندارد با شناکردن زیرآب و رساندن کف دست به کف یک استخر عمیق. همان‌وقتی که نفسی نمی‌ماند برای کشیدن و دلت می‌خواهد هرچه زودتر برسی به هوا و ساعت‌ها بمانی روی آب. اما دستت که به مقصد برسد و برگردی روی آب و همه‌ی هوا‌ها بشود مال تو، نفس عمیقی که می‌کشی خوشمزه‌تر از همه‌ی نفس‌‌‌‌‌های عالم است.
من لبخند خدا را دیدم و همه‌ی هواها را نفس کشیدم بعد از سکوت. حالا دلم می‌خواهد گوشه‌ی دفترم بنویسم: «ما خیلی خوش‌بختیم از این‌همه نگاه!»

۱۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ مرداد ۹۰ ، ۰۷:۱۳
مهدی شریفی

می‌گویند تو را می‌شود توی ماه رمضان دید. می‌شود لابلای سوره‌های کتابت تو را خواند. می‌شود وقت تن‌هایی زیرلب زمزمه‌ات کرد. یا با دل شکسته با فریاد صدایت زد.
من (۱) اما گاهی تو را توی صورت ماه می‌بینم. توی سوره‌ی دست‌هایش می‌خوانمت و به‌خاطر این جمله‌اش که "توی سکوت راحت می‌شه شنید صدای خدا رو" سعی می‌کنم برای شنیدن صدایت خیره شوم به سکوت‌هایش(۲).

مچاله‌ها:
ـ (۱): حباب /هم‌سر ماه
ـ (۲): ماه / هم‌سر حباب
ـ شعبان دو سال پیش به دلم نشست. حالا دوباره می‌نویسمش: یه دعایی هست که می‌گه"خدایا اگه تو روزهای گذشته از ماه شعبان از سرتقصیراتمون نگذشتی، تو روزهای باقی‌مونده از شعبان به دادمون برس!"
ـ این‌جا قرار است ۲+۱باشیم. با هم بنویسیم. با هم بخوانیم.

۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ مرداد ۹۰ ، ۲۲:۱۰
مهدی شریفی