تن‌ها

بسم‌الله| هنوز به ماه نرسیده بود روزهای با هم بودنمان. ایستادم کنارت. گفتم «چرا تن‌ها؟». آستین‌هایم را زدم بالا و دست‌هایم را گذاشتم روی‌ ظرف‌های نشسته. یاد بچه‌گی‌هایمان افتادی. گفتی «آن‌روز توی حیاط خانه‌تان خیلی تلاش کردی حباب درست کردن را یادم بدهی. یادت هست؟» گفتم « یادم هست دوست داشتم برسانمشان به ماه». با انگشت‌های کفی‌ات حلقه‌ای درست کردی و نفس کشیدی تویش. حباب رنگی با نفس‌هایت بزرگ شد و رفت بالا. نشست کنار قرآن روی طاقچه.
هنوز به ماه نرسیده بود روزهای با هم بودنمان که حباب تو رسید به آسمان. به ماه.

۱ مطلب در فروردين ۱۳۹۱ ثبت شده است

لم می‌دهم روی صندلی‌های زرشکی بدقواره‌ی سالن انتظار. کنار دستی‌ام میان‌سالی موجوگندمی‌ است. می‌پرسد «آب‌سردکن هست این‌طرف‌ها؟» خیال برم می‌دارد که یا من زیادی شبیه به مدیر شرکت رجا هستم یا لباس فرم نظافت‌چی‌های ایستگاه راه‌آهن را از روی پیراهنم کپی زده‌اند. چپ و راست را برانداز می‌کنم. روبروی‌مان آب‌سرد‌کنی به بزرگی لوکوموتیوهای دهه‌ی شصت جاخوش کرده. فاتحه‌ای برای چشم‌هایش می‌خوانم و روبرو را با تاسف نشانش می‌دهم. ذوق‌زده تشکر می‌کند. سری تکان می‌دهم. چندقدم دور نشده، برمی‌گردد. چمدانش را نشان می‌دهد. می‌گوید: «الان میام»
توی مسیر سه‌چهارباری سکندری می‌خورد و نزدیک است اثاث چند عراقی پرسروصدا را پخش سرامیک‌ها کند. انگار از تشنگی در حال تلف شدن بوده. شلوغ است. شانس بیاورد کسی جایش را نگیرد. نزدیک آب‌سردکن می‌بینمش که از لای دویست سیصد جفت چشم گردن‌کشیده و مثل مادرهای نگران به من نگاه می‌کند که خبرسلامتی چمدان سبز زهواردررفته‌اش را از چشم‌هایم بگیرد. خودم را می‌زنم به بی‌خیالی و به صندلی خالی او نگاه می‌کنم. اگر کسی بخواهد بنشیند جایش نمی‌گویم: «جای کسی‌است». می‌گذارم هرکه دلش خواست با خیال راحت جایش بنشیند. من را فقط برای مراقبت از چمدانش اجیر کرده نه برای جایش. زیرچشمی روبرو را نگاه می‌کنم. بین سرها دنبالش می‌گردم. خبری از سرش نیست.
سمت باجه‌ی اطلاعات هم نیست. در حال سفارش ساندویچ سرد هم نیست. چشم می‌گردانم و بین آدم‌های ایستاده‌ی وسط سالن دنبالش می‌گردم. نیست. توی صف مشتریان چیپس و پفک. نیست. می‌ایستم و فضای باز بیرون ایستگاه را نگاه می‌کنم که شاید در حال کشیدن سیگار ببینمش. می‌خورد اهل دود باشد اما آن‌جا هم نیست. به چمدانش نگاه می‌کنم. با کمی دلهره دسته‌اش را می‌گیرم تا بلندش کنم. زور فیل می‌خواهد. اگر روی نیم‌کت‌های باغ وحش بودم بی‌شک سراغ قفس گوریل‌ها را برای پیدا کردنش می‌گرفتم.
به دلم افتاده چمدانش پر از تی‌ان‌تی و بمب دست‌ساز است. می‌خورد عضو گروهک‌های منافقین و کوموله‌‌ها باشد. هول می‌افتد به دلم. با آستین اثر انگشتم را از روی دسته‌ی چمدان سبز پاک می‌کنم. یکی نیست بگوید احمق اگر بترکد انگشت تو زودتر از خودت توی خونت تلیت می‌شود. کدام احمقی می‌تواند تو را به عنوان عامل انفجار شناسایی کند؟
شلوغی سالن انتظار فرضیه‌‌‌ام را قوی‌تر می‌کند. همه‌ی بمب‌گذارها سراغ جاهای شلوغ می‌روند. شاید رفته باشد سرویس بهداشتی. با حوصله‌ی بیشتری مسافران توی سالن را با تصویر مبهم او توی ذهنم تطبیق می‌دهم. آن پیرمرد اگر جوان‌تر بود خیلی شبیه او می‌شد. مردی که دست پسرش را گرفته و دخترش را بغل کرده هیچ شباهتی به او ندارد. آن پسری که با گردن فرو رفته توی کتابِ "برنامه‌نویسی به زبان جاوا" هم اصلا مو ندارد که جوگندمی باشد. شاید چادر انداخته روی سرش و قاطی زن‌های عراقی پوشیه‌دار شده.
نظافت‌چی سرویس‌‌بهداشتی طی را به علامت تعطیلی موقت حائل می‌کند جلوی در ورودی تا من مطمئن شوم که مرد موجوگندمی از ایستگاه راه‌آهن فرار کرده و همین وقت‌هاست که با یک تماس چاشنی بمب دست‌سازش فعال شود و همه بروند روی هوا. اگر جانم را دست بگیرم و فرار کنم تا یک‌سال باید هرشب خواب مسافرهای بی‌خبرازهمه‌جای این‌جا را ببینم که در حال خندیدن و حرف زدن هزارتکه شده‌اند.
حالا چرا من را انتخاب کرده برای رابین‌هود شدن؟ من خیلی کار از دستم برای این مردم بربیاید این است که جای آب‌سردکن را نشان‌شان بدهم. ای‌کاش چشم‌هام کور بود و همین یک‌قلم را هم برای موجوگندمی انجام نداده‌بودم. نمی‌خورد تشنه باشد. آدم‌های خبیث هیچ‌وقت تشنه نمی‌شوند.
با پا تکانی به چمدان سبز می‌دهم. چرخ‌دار است. برمی‌گردم و یک‌بار دیگر همه جا را برانداز می‌کنم. چمدانش را کمی از خودم دور می‌کنم با پا. نزدیک زن‌و‌شوهری جوان می‌ایستد که احتمالا می‌خواهند بروند ماه عسل. اگر هردو با هم بمیرند احتمالا آن‌دنیا خیلی بهشان خوش می‌گذرد اما اگر یکی‌‌شان زخمی شود آن دیگری ممکن است دق کند. می‌ایستم. دسته‌‌ی چمدان را می‌گیرم و می‌کشانمش. تصمیم خاصی نگرفته‌ام. فقط الکی ایستاده‌ام و دارم یک چمدان سبز حاوی بمب دست‌ساز را می‌سرانم روی سرامیک‌های سالن انتظار. اگر موجوگندمی ترسیده‌باشد و رفته‌باشد پیش حراست و خودش را لو داده‌باشد، الان یک ملیون دوربین زوم کرده‌اند روی من.
از کنار عراقی‌ها رد می‌شوم. مرد بچه‌به بغل را هم می‌اندازم پشت سر وجانشان را می‌خرم. اسپیلبرگ باید بیاید برایم فیلم بسازد. یکی‌یکی از همه‌ی آدم‌های سالن دور می‌شوم و می‌رسم به نزدیکی‌های در شیشه‌ای. نگهبان باچشم‌های خسته‌ و سرخ نگاهم می‌کند. من هم به چمدان سبز نگاه می‌کنم. دستی از پشت می‌نشیند روی کتفم. مرد موجوگندمی‌است. دارد می‌خندد. زورکی. می‌گوید: "آب‌سردکن خراب بود. رفتم بیرون دنبال آب." لیوان یک‌بارمصرفی پر از آب را می‌گیرد سمت من " گفتم شاید شما هم تشنه باشی"
لیوان را می‌گیرم. نمی‌دانم حرفش جواب می‌خواهد یا همین‌که مثل مادرمرده‌ها زل بزنم به چشم‌هایش کافی‌است. خنده‌ی زورکی‌اش قفل شده به صورتش. زیرچشمی به چمدان سبزش نگاه می‌کند و بی‌صدا لب‌هایش را تکان می‌دهد. بعد پشتش را نگاه می‌کند. بعد من را. بعد هفت‌هشت باری همین‌کار را تکرار می‌کند و می‌گوید: "می‌روم همانجایی که بودیم می‌نشینم" وقتی می‌بیند شبیه برادر دوقلوی گلدان کنار دیوار لال شده‌ام خودش ادامه می‌دهد "اگر جای‌مان را نگرفته باشند. خیلی شلوغ است" و الکی می‌خندد که بخندم. نمی‌خندم.
تا برسد به ردیف صندلی‌های زرشکی بدقواره سه‌چهارباری برمی‌گردد و خنده‌ی زورکی‌اش را نشانم می‌دهد و نیم‌نگاهی حسرت‌بار به چمدان سبزش می‌اندازد. دسته‌ی چمدان هنوز توی دست چپ من است و دست راستم گلوی لیوان آب را گرفته.
دارم به این فکر می‌کنم که نکند توی آب سیانور ریخته باشد. به قیافه‌اش می‌خورد ...

چمدان



مچاله‌ها:
یکـ . بعضی‌نوشته‌ها برای آمدن اجازه نمی‌گیرند. نمی‌دانم این‌چیه!
دو. آدم وقتی به حرف‌های استادش گوش نکند هرچی سرش بیاید حق‌ش است!
سه. (فکر می‌کنم باید سه داشته‌باشد اما الان هنوز نیامده)

۳۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ فروردين ۹۱ ، ۱۸:۳۰
مهدی شریفی