تن‌ها

بسم‌الله| هنوز به ماه نرسیده بود روزهای با هم بودنمان. ایستادم کنارت. گفتم «چرا تن‌ها؟». آستین‌هایم را زدم بالا و دست‌هایم را گذاشتم روی‌ ظرف‌های نشسته. یاد بچه‌گی‌هایمان افتادی. گفتی «آن‌روز توی حیاط خانه‌تان خیلی تلاش کردی حباب درست کردن را یادم بدهی. یادت هست؟» گفتم « یادم هست دوست داشتم برسانمشان به ماه». با انگشت‌های کفی‌ات حلقه‌ای درست کردی و نفس کشیدی تویش. حباب رنگی با نفس‌هایت بزرگ شد و رفت بالا. نشست کنار قرآن روی طاقچه.
هنوز به ماه نرسیده بود روزهای با هم بودنمان که حباب تو رسید به آسمان. به ماه.

۱۴ مطلب در مرداد ۱۳۹۲ ثبت شده است

روزاول |یک‌وجب‌زیرآب
روزدوم |آرماتوربند
روزچهارم|چراغ‌مطالعه
روزپنجم |کرم‌ها
روز هفتم |ماندگاری
روز نهم |سینکروزدهم |موشک‌زپرتی
روزیازدهم |نگاره‌های ماهروز سیزدهم 
روزچهارم|چراغ‌مطالعه
روز هفتم |ماندگاری
روز نهم |سینکروزدهم |موشک‌زپرتی
روزیازدهم |نگاره‌های ماهروز سیزدهم |  چروک ها
 روز هفدهم |مرکه
روز هجدهم | ساکت ترین مرد
روز نوزدهم | ...




روز بیستم | پیچ خوردن
"... برادرای عزیزم . خواهرای بزرگوارم . این حدیث یعنی چی؟ یعنی اگه چهل روز گذشت و به بدن ما یا روح ما آسیبی نرسید خدا چشم از ما برداشته ... یعنی خدا با ما دیگه کاری نداره ... خود حضرت حالا توضیح میده منظور از آسیب چیه . میگه در حد خراش پوستت ...در حد افتادن غم توی دلت ... در حد پیچ خوردن پات و زمین خوردنت ... " 
از ظهر که میکروفن به دست این ها را توی گوش مردم خوانده ام تا الان که به هوای هواخوری امده ایم سمت باغ ها و زراعت ها ، سومین بار است که پایم پیچ خورده و نزدیک بوده مثل هندوانه قل بخورم روی خاک ها .
تا می خواهم به زمین و زمان غز بزنم اسماعیل با خنده می گوید : 
" حاجی خدا هر چی بهت نگاه نکرده داره یه جا جبران میکنه ها ! " 
و تازه یادم می آید که ساعتی پیش به مردم گفته بودم :
"پس غر نزنین به پیشامد های سخت ... دنیا جای زندگی راحت نیست . دنیا دار امتحانه "




دعای روز بیستم : اللهمّ افْتَحْ لی فیهِ أبوابَ الجِنانِ واغْلِقْ عَنّی فیهِ أبوابَ النّیرانِ وَوَفّقْنی فیهِ لِتِلاوَةِ القرآنِ یا مُنَزّلِ السّکینةِ فی قُلوبِ المؤمِنین.
خدا !
امروز درای بهشتو به روم باز کن و درای جهنمو به روم ببند .کمکم کن بتونم قرآن بخونم ای که [با یه نگاه کوچیکت] دلای طوفانی رو آروم می کنی .
۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ مرداد ۹۲ ، ۰۲:۱۵
مهدی شریفی

روزاول |یک‌وجب‌زیرآب
روزدوم |آرماتوربند
روزچهارم|چراغ‌مطالعه

روزپنجم |کرم‌ها
روز هفتم |ماندگاری
روز نهم |سینک
روزدهم |موشک‌زپرتی
روزیازدهم |نگاره‌های ماه
روز سیزدهم 
|  چروک ها

 روز هفدهم |مرکه

روز هجدهم | ساکت ترین مرد



روز نوزدهم | ...

حاج آقا به علت فشار کاری زیاد در شب قدر وتدریس قرآن به کوچولو ها و دادن جایزه به کسانی که قرآن را حفظ کرده بودند از نوشتن این پست تا کنون باز ماندند ! 



دعای‌روزنوزدهم: اللهم وفّر فیه حظی من برکاته و سهّل سبیلی الی خیراته و لا تحرمنی قبول حسناته یا هادیاً الی الحق المین ........ خدایم! کاسه‌ام را پر کن از برکات امروز و مسیرم را برای رسیدن به خوبی‌هایش بدون دست‌انداز کن و محرومم نکن از صاحب شدن قشنگی‌های این‌روز. ای هدایت کننده‌ی (خلق) به سوی حقیقت!


                                                                             التماس دعا ...

۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ مرداد ۹۲ ، ۰۹:۵۷
مهدی شریفی
روزاول |یک‌وجب‌زیرآب
روزدوم |آرماتوربند
روزچهارم|چراغ‌مطالعه

روزپنجم |کرم‌ها
روز هفتم |ماندگاری
روز نهم |سینک
روزدهم |موشک‌زپرتی
روزیازدهم |نگاره‌های ماه
روز سیزدهم 
|  چروک ها

 روز هفدهم |مرکه



روز هجدهم| ساکت ترین مرد 


سر پیچ کوچه شان به فکر افتاد دعوتم کند

از مسجد تا آنجا صد متر با هم بودیم . وقتی دیدم نه او حرف میزند و نه من . و در تمام هفت نماز جماعتی که گذشته ، او ساکت ترین مرد روستا بوده ، به سرم زد به حرفش بیاورم .

"روستای شما روی ارتفاعه ، اگه عمامه ام رو سفت نچسبم حتما باد میبردش"

صورت چروکیده اش به خنده باز شد و دندان هایش توی تاریکی اول افطار برق زد .به حرف آمد و از حرف های تنیده شده اش به لهجه غلیظ مرکه ای همین دستگیرم شد که : " ها ! ... گفتی شیخ ... خیلی باده ...".

و درست سر پیچ کوچه ، من را که باید از راست می رفتم کشاند به چپ که " امشب  دعوتی خانه ما

میزبان م. کربلایی حسین محمدیان ، از عقب تر داشت می آمد ، گفتم : " دختر کربلایی افطار اماده کرده . فردا شب مزاحم میشم " قبول نکرد . کربلایی که به ما رسید ، باز هم افاقه نکرد و شدم مهمان سر زده شان .




از تجربه ها : 

یک : امشب ما را ملتفت گشت ، که جمله ای حرف بی ربط زدن

با مردی ساکت ، چه انقلابها که 

در دلش نمیکند ! 


دو : به رکوردی تازه و البت بسی دردناک نایل آمدم . چهل و پنج دقیقه

دیالوگ با کسی که 90 درصد حرف هایش محض لهجه غلیظش ، قابلیت فهم شدن نداشت . 


سه :زن های روستا ، مهمان سر زده بیاید خانه شان 

خوش ترشان میشود ، انگار ، زن ساکت ترین مرد ، خوشحال شده بود ، زیاد .



دعای روز هجدهم :اللهمّ نَبّهْنی فیهِ لِبَرَکاتِ أسْحارِهِ ونوّرْ فیهِ قلبی بِضِیاءِ أنْوارِهِ وخُذْ بِکُلّ أعْضائی الى اتّباعِ آثارِهِ بِنورِکَ یا مُنَوّرَ قُلوبِ العارفین. 

خدا امروز [ هر طور شده] چشامو باز کن که ببینم و شیر فهم بشم که توی سحرای این روزا چه [گنج و] برکتی خوابیده . و قلبمو امروز با نور این سحر چراغونی کن و کل هیکلمو از این دریا سیراب کن ، 

ای که چراغی برای دل دوستات .

۱۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ مرداد ۹۲ ، ۰۱:۴۴
مهدی شریفی
روزاول |یک‌وجب‌زیرآب
روزدوم |آرماتوربند
روزچهارم|چراغ‌مطالعه

روزپنجم |کرم‌ها
روز هفتم |ماندگاری
روز نهم |سینک
روزدهم |موشک‌زپرتی
روزیازدهم |نگاره‌های ماه
روز سیزدهم 
|  چروک ها 

روز هفدهم | مرکه

راننده سپیدار ها را نشانم می دهد و می گوید : " اونجا مرکه است ، رسیدیم حاج آقا "
دلم آرام نیست، " مرکه " برایم شده هندوانه ای در بسته ، با اضطرابی شبیه لود شدن سایت سنجش در روز اعلام نتایج.سخت ترین قسمت ماجرا " رو به رو " شدن است . رو به رو شدن با آدم هایی که نمیدانم توی نگاهشان چه شکلی هستم ... و با دیدن لباسی که تن من است ، کدام خاطره بد از کدام گوشه ذهنشان قرار است سبز شود جلوی چشمشان .جلوی چشم من اما خاطره رفیق قدیمی ام سبز شده .همان که به تبلیغ رفت به روستایی و به در بسته خورد . تحویلش دادند که " ما اخوند نمیخایم " و به ساعت نرسیده دست از پا درازتر برگشت . هرچه به خودم بی خود دلداری بدهم که " اینجا فرق دارد " ، بی فایده است . برای چه باید فرق داشته باشد؟ روستا روستاست . دلم آرام نیست . راننده پیش پای ساختمان سیمانی مسجد نگه میدارد . پیاده می شوم و پایم را می رسانم به خاک " مرکه " .چند زن با چادر های گلدار از دورتر ها دارند پیاده شدنم را تماشا می کنند . پیرمردی هم توی جاده ، روی موتورش در حال دور شدن است . میخاهم نگاهشان را بخوانم . خواندنی نیست اما ، و خبری نیست از ریش سفید ها ی روستا که امده باشند به پیشواز . به خودم دلداری میدهم : " بندگان خدا که نمیدانند من امده ام به دهشان " پراید سفید را دور میزنم . در صندوق عقب را بالا میدهم و لابلای وسایل توی صندوق ، دنبال کیفم میگردم . خاطره تلخ رفیق قدیمی دارد دوباره جان میگیرد که کسی عبایم را از پشت می کشد . نگاه میکنم . پسری است سه چهار ساله . با لباس پلیس ، روی دوشش ، جای درجه دو تا ستاره زرد چسبیده و زانوی شلوار آبی اش نخ نما شده .پلیس بچه ای که امده پیشوازم ، به شوقم می اورد ، می پرسم : " اسمت چیه خوش تیپ ؟ " لپ هایش تکان میخورد و دندان هایش دیده می شود . می گوید :      " علی ردا " می گویم : " بلدی منو ببری مسجد ، علیرضا ؟" سری تکان میدهد و همه ی دست چپش را دور انگشت اشاره دست راستم حلقه می کند و میکشاندم سمت ساختمان سیمانی مشجد . دستهاش گرم است . دلم آرام شده .



دعای روز هفدهم : . اللهم اهدنی فیه لصالح الاعمال و اقض لی فیه الحوائج والامال یا من لا یحتاج الی التفسیر والسوال یا عالما بما فی صدور العالمین صل علی محمد واله الطاهرین ...خدام. امروز [دستتو حلقه کن دور دستم و] بندازم تو راه که سر به راه بشم و نداشته ها خواستنی های دلمو بهم بده . تو که لازم نیس بشینم برات توضیح بدم دردم چیه و ازت بخام . ای که خودت توی دل مایی و خودت خبر داری از همه چیز .



پ.ن: دوستان عزیز ، آقای شریفی در روستا و همسرشان نیز در منزل پدری امکان دسترسی به نت را ندارند .متن حاضر را از طریق پیامک به همسرشان و ایشان برای من فرستادند که دوستان بتوانند از پست امروز استفاده نمایند . به هر شکل اگر در چینش صفحه مشکلی ملاحظه میکنید عذر بنده ی حقیر را بپذیرید .انشا الله که بزودی مشکلشان حل گردد .

۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ مرداد ۹۲ ، ۰۷:۱۹
مهدی شریفی