تن‌ها

بسم‌الله| هنوز به ماه نرسیده بود روزهای با هم بودنمان. ایستادم کنارت. گفتم «چرا تن‌ها؟». آستین‌هایم را زدم بالا و دست‌هایم را گذاشتم روی‌ ظرف‌های نشسته. یاد بچه‌گی‌هایمان افتادی. گفتی «آن‌روز توی حیاط خانه‌تان خیلی تلاش کردی حباب درست کردن را یادم بدهی. یادت هست؟» گفتم « یادم هست دوست داشتم برسانمشان به ماه». با انگشت‌های کفی‌ات حلقه‌ای درست کردی و نفس کشیدی تویش. حباب رنگی با نفس‌هایت بزرگ شد و رفت بالا. نشست کنار قرآن روی طاقچه.
هنوز به ماه نرسیده بود روزهای با هم بودنمان که حباب تو رسید به آسمان. به ماه.

روز هفدهم |پازلی برای خاک‌برسر شدن!

همیشه وقت‌های مشخصی گورش را پیدا می‌کند و می‌آید سروقتم. مثل دیروز که جعبه‌ی میوه را دیدم وسط بلوار و زدم کنار که نرود زیر دست‌وپای ماشین مردم. مثل دو شب پیش که دکتر زنگ زد، گفت «خوشم آمد از طرحت». مثل سه شب‌ پیش که اتفاقی یادم آمد مجیر بخوانم. مثل ماه قبل که پیرمردپیرزن گوشه‌ی خیابان را به زور آوردم خانه که توی گرما اسیر نشوند...
مثل چند دقیقه‌ی دیگر که دکمه‌ی آبی «ثبت مطلب» را می‌زنم. اینجور وقت‌هاست که حس لامصب «عَجَب اوضاع خوبی» یا «عجب کاری کردم‌ها» یا «عجب...!!» خشک و خالی می‌آید و تمام.
چقدر دیگر هی با خودم بخوانم «آن خاک‌بر سری که تو را شرمنده‌ کند بهتر است پیش خدا از کار خوبی که تو را ذوق‌مرگ کند»؟! *


مچاله‌ها:
یک. تو که این پازل را می‌چینی!
تو که می‌دانی بعدش چه حس لامصبی می‌آید سراغ من!
تو که می‌دانی خاک‌برسر می‌شوم.
پس چرا پازل را اینجور می‌چینی و جعبه‌ی میوه می‌گذاری سر راهم؟


دو. مضمون جمله‌ی آخر از امیر(ع) است. «سَیِّئَةٌ تَسُوءُکَ خَیْرٌ عِنْدَ اللَّهِ مِنْ حَسَنَةٍ تُعْجِبُک‏»


دعای روز هفدهم: اللهمَّ اهدنی فیهِ لِصالحِ الاَعمال وَاقضِ لی فیهِ الحَوائِجَ وَالامال یا مَن لا یَحتاجُ اِلی التَّفسیر والسُّوال، یا عالماً بِما فی صُدورِ العالَمین صلِّ علی محمد واله الطاهرین ............ خدا! امروز [دستتو حلقه کن دور دستم و] بندازم تو راه که سر به راه بشم. و نداشته‌ها و خواستنی‌های تهِ دلمو بهم بده. تو که لازم نیس بشینم برات توضیح بدم دردم چیه و ازت [فلان‌چیز و بهمان‌چیزو] بخام. ای که خودت توی دل مایی و خودت خبر داری از همه چیز.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۴ تیر ۹۳ ، ۰۲:۵۲
مهدی شریفی
روز شانزدهم |لیوان بلور*


دکتر فرم‌های پر شده از روانِ من و او را می‌گذارد روی میز و می‌گوید: «به‌نظر من این وصلت به نفع تو نیست»
می‌پرسم: «چرا؟» و دکتر توضیح می‌دهد که دختر آقای دهقان زیادی زودرنج و حساس و خودبرتربین ‌است و تحملش برای من سخت خواهد شد و ازدواجم با او شکست می‌خورد.
روز خواستگاری و بعد از دو ساعت و نیم صحبت، به خیال خودم همین‌که اهل سیگار و رفیق‌بازی نیستم کافی‌‌ بوده تا او احساس کند خوش‌بخت‌ترین زن عالم است. اما نتیجه‌ی حرف‌های دکتر این است که جاده‌ی مشترک من و او هیچ‌وقت به خوش‌بختی نمی‌رسد.
بعد از من نوبت اوست که بیاید توی اتاقِ مشاوره‌. که از زبان دکتر بشنود چقدر زودرنج و شکننده است‌ و لابد بعدش باید از من به خاطر اینکه نمی‌خواهم زنم شود تشکر کند و برگردد خانه‌‌شان!
زل می‌زنم به لیوان بلور روی میز. دخترِ خودبرتربین و زودرنجِ آقای دهقان به لیوان بلوری می‌ماند که وقتی بفهمد خواستگارش او را پسند نکرده، می‌افتد، می‌شکند و احتمالاً هیچ‌وقت مثل روز اولش نمی‌شود.
چشم‌هایم را می‌بندم. دکتر می‌پرسد: «می‌خوای چه کار کنی؟»
می‌گویم: «اگه اشکالی نداره، به خانم دهقان بگید که من هم رفیق‌بازم و هم اهل دود و دم»
دکتر لبخندی می‌زند و می‌گوید: «اگه این‌طور خیالت راحت می‌شه باشه» و اتاق را با دکتر و لیوان بلورش ترک می‌کنم.
ده دقیقه بعد، دختر آقای دهقان از اتاق بیرون می‌آید، جلوی من می‌ایستد و انگار قاتل بچه‌هایش را دیده باشد می‌گوید: «خیلی دروغ‌گو و بی‌چشم و رو هستی»
اولین بار است که وقتی کسی صدایم می‌زند
"دروغ‌گو"، احساس خوبی پیدا می‌کنم.


* تقدیم به صادق که دو سال گذشته،
و هنوز در جست‌وجوی همسر است.


دعای روز شانزدهم:
اللهم وفِّقنی فیه لموافَقَت الاَبرار، و جنِّبنی فیه مُرافَقَت الاَشرار، و آوِنی فیه برَحمتِک الی دارِالقَرار بالهیتک یا اله العالمین ........... خدا! امروز منو بذار کنار آدم‌های درست و حسابی و دورم کن از پریدن با رفیقای ناباب!! و یه مساعدتی چیزی بکن که توی بهشت صابخونه باشم. به حق تو که (تنها خودت) شایسته‌ی عبادت شدنی! ای معبود تمام عالم!




۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ تیر ۹۳ ، ۰۰:۵۷
مهدی شریفی
روز چهارده و پانزدهم| حرف‌ رمضان

شدیدا فکر می‌کنم هر ماه رمضان یک حرفی دارد که از هرچه بخواهی بگویی باز کلمه‌ها جوری چیده می‌شوند که تو را برسانند به همان یک حرف. 
و شدیدا فکر می‌کنم حرف رمضان امسال «سنجش غیرت مسلمانی»ِ من و هزاران منِ مدعی دیگر است. که توی قاب تلوزیون، بعد از اینکه دیدیم صفحه‌های کتاب خدا، پاره‌پاره زیر خاک و سنگ و چوب دفن شده، اصلاً چیزی ته دل‌مان تکان می‌خورد یا نه، اشک جمع می‌شود توی چشم‌مان یا نه، اشتهای‌مان کم می‌شود یا نه، حال و حوصله‌ی‌مان کم می‌شود یا نه ...


مچاله‌ها:
یک. دیشب با ادعا از دهِ شب افتادم به جان گوشی مادربچه‌ها که یک‌ساعته رامش را عوض کنم و سرعتش زیاد شود!!
دو ساعت گذشت، درست نشد، سه صبح شد، اشتهایم افتاد و سحر نخوردم، درست نشد. اذان صبح شد و نماز را به‌زور و با چند گیگ آموزشِ «عوض کردن رام X8»ِ توی سرم خواندم، درست نشد. آفتاب در آمد و از همه‌ی کارهای واجبم عقب ماندم، تمام نشد...
اگر چاقو می‌خوردم از رگ‌هام به جای خون حباب درمی‌آمد. توی دلم همه چیز تکان خورده بود. اشک جمع شده بود توی چشم‌هام. حال و حوصله‌ام کم شده بود. نه چون همان لحظه نود و هشت نفر زیر بمباران غزه جان‌شان را از دست دادند، که چون نتوانستم یک‌ساعته رامِ گوشی را عوض کنم!!

دو. اگر خواستید مورچه‌ای را از توی قندان دربیاورید، راهش این نیست که قندان را با نهایت زورتان تکان بدهید و بگویید «اه! مورچه». چون نتیجه‌ی کارتان این است که مورچه‌ای بر اثر شدت جراحات لابه‌لای قندها جانش را تسلیم کند و مجبور شوید بالای سرش مرثیه بگیرید که جواب بچه‌هایش را چه بدهم! چای هم کوفت‌تان می‌شود.

سهسیزدهم و چهاردهم و پانزدهم ماه رمضان، اسمش شب‌های روشن است. آمده که «مجیر» بخوانید. که می‌گویند اگر گناه‌هاتان به اندازه‌ی قطره‌های باران باشد، پاک می‌شوند.


دعای روز پانزدهم:
اللهمّ ارْزُقْنی فیهِ طاعَةَ الخاشِعین واشْرَحْ فیهِ صَدْری بإنابَةِ المُخْبتینَ بأمانِکَ یا أمانَ الخائِفین...........خدام! امروز یادم بده چجوری بندگی‌ کنم. یادم بده مثل اینا که جلوی تو خودشونو هیچی حساب نمی‌کنن باشم. دلمو بزرگ کن خدا. با توبه‌. با پشیمونی (از خاکبرسری‌هام). به حق تویی که (عدل) به همونایی پناه می‌دی که از (بزرگی تو) می‌ترسن!

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ تیر ۹۳ ، ۲۳:۱۲
مهدی شریفی
روز دوازدهم |زشت‌ماهی‌ها
توی بازار ماهی‌هایِ گذرِ خان، شمالی‌ها دنبال ماهی سفید و کپوراند و جنوبی‌ها ـ که ماهی‌های شمال را به رسمیت نمی‌شناسند ـ یا سرخو می‌برند، یا قباد و حلوا و شیرماهیِ خاردار.
می‌ایستم جلوی دخل پیرمردی که سفیدی موهایش یعنی از بقیه ماهی‌فروش‌تر است. سبد بیشتر ماهی‌هایش ته کشیده و تنها تلی از ماهی‌های دراز و بدقواره‌ای باقی مانده که انگار خواستگار نداشته‌اند. با خنده می‌پرسم: «اینا چرا مشتری ندارن؟»
جدی نگاهم می‌کند و می‌گوید «تو خودت اگه لاغر بودی و یه پوزه‌ی این‌شکلی و دو تا چشم ورقلمبیده داشتی کسی نگاهت می‌کرد؟»
زل می‌زنم به درازهای پوزه‌دارِ چشم‌ ورقلمبیده. نمی‌دانم اسم‌شان چیست. «پوزه‌ماهی»، «زشت‌ماهی»، «درازماهی»، «مارماهی ناقص‌الخلقه».
همه‌ی این‌ها اسم‌های به ‌جایی‌است. می‌خواهم راهم را کج کنم سمت مغازه‌ای که ماهی قابل تحمل‌تری داشته باشد که حس می‌کنم استخوانی، تیغی چیزی ته گلویم را گرفته...


مچاله‌ها
یک. این قصه برای من تموم شد و به سرانجام رسید. دردناک بود برام و نمی‌نویسمش. اما شما، اگه دلتون خواست تمومش کنید. جوری که دردناک نباشه.
دو. من اگه جای برزیل بودم، خودمو می‌زدم به اون راه و جام رو تعطیل می‌کردم می‌گفتم همه برگردن کشور خودشون.
سه. مسیحیا یه ویژگی خوبی که دارن، از ابراز دین‌داری (صلیب کشیدن) تو جمع، نه خجالت می‌کشن نه می‌ترسن به چیزی متهم بشن!


دعای روز دوازدهم:
اَللّهُمَّ زَیِّنّى فیهِ بِالسَّتْرِ وَالْعَفافِ وَاسْتُرْنى فیهِ بِلِباسِ الْقُنُوعِ وَالْکِفافِ وَاحْمِلْنى فیهِ عَلَى الْعَدْلِ وَالانصافِ وَ امِنّى فیهِ مِنْ کُلِّ ما اَخافُ بِعِصْمَتِکَ یا عِصْمَه الْخاَّئِفینَ............ 
خدا! امروز با هیدن‌کردن زشتی‌هام، خوشگلم کن. لباس کم‌توقعی تنم کن و (به‌هر قیمتی شده) مجبورم کن انصاف داشته باشم (با ملت). (بعد این‌که خودت من ترسو رو می‌شناسی دیگه.پس) به حق بزرگیت که مراقب همه‌ی ترسو ها هستی، از منم مراقبت کن.


۱۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ تیر ۹۳ ، ۰۱:۰۱
مهدی شریفی

روزیازدهم |تا، کسی‌، متر ...

به لب خیابان نرسیده‌ام، چراغ می‌دهد، بوق‌ می‌زند، می‌گویم «حرم» و سوار می‌شوم. قرآنِ توی دستم را که می‌بیند می‌گوید «تابه‌حال اینجا مسافر نیاوردم... کرایه‌ی پردیسان چنده؟» 
اینکه من ـ یک مسافرِ حرفه‌ای خط پردیسان ـ ندانم کرایه‌ی پردیسان چقدر است مثل این است که فردوسی‌پور نداند دیشب برزیل چندگل از آلمان خورده. گلویی صاف می‌کنم، می‌گویم: «از جانبازان تا پردیسان هزار و پونصد، از حرم تا پردیسان...» و شک می‌کنم. 
(شک، گرچه می‌تواند کلید خوش‌بختی بشر باشد، اما شک من از آن‌ها بود که آدم را با سر فرو می‌برد توی زباله‌دانِ آدم‌های بی‌خاصیت جهنم)
به روزهای قبل از اضافه شدن بیست‌درصدی کرایه‌ها می‌روم و چندبار مسیر حرم تا پردیسان را توی سرم با تاکسی و اتوبوس و ون و حتا پیاده متر می‌کنم تا به رقمی یقینی برسم.
برای من ـ یک مسافرِ حرفه‌ای خط پردیسان ـ این شکِ بی‌موقع و این‌که در جواب راننده‌ بگویم «نمی‌دانم» یا بگویم «صبر کن ببینیم تاکسی‌مترت چقدر می‌اندازد تا حرم» مثل این است که جان کری پای میز مذاکره بگوید «هرچه رهبر ایران بگوید همان درست است»
دستِ آخر، با لحنِ رئیس تاکسیرانی قم می‌گویم: «دو تومنِ دیگه»
تا بیست دقیقه بعد که برسیم به حرم، چشمم به تاکسی‌متر است و خدا خدا می‌کنم برود بالا و برسد به دوهزارتومان. روی هزاروهشتصد‌تومان که می‌ایستد، ایستاده‌ایم جلوی در حرم. دو تومان می‌دهم به راننده که برود دنبال کارش. خوشحال از اینکه مسافرها چه خوبند که رقم‌های مهمل تاکسی‌متر را به رسمیت نمی‌شناسند.
حالا، قرآن‌ به دست، زیر آفتاب، جلوی درِ حرم باید دعا کنم او هیچ‌وقت مسافر پردیسان ـ حرم سوار نکند. یا مسافری سوار کند که بداند کرایه‌ هزار و هشت‌صد تومان است و به حرف راننده اعتماد نکند، یا مسافری سوار کند که تاکسی‌متر را به رسمیت بشناسد و او به اعتبار حرفِ بی‌اساسِ من دویست‌تومانِ به‌ناحق نرود توی زندگی‌اش. دویست تومان به‌ناحق...



دعای روز یازدهم:
اللهمّ حَبّبْ الیّ فیهِ الإحْسانَ وکَرّهْ الیّ فیهِ الفُسوقَ والعِصْیانَ وحَرّمْ علیّ فیهِ السّخَطَ والنّیرانَ بِعَوْنِکَ یا غیاثَ المُسْتغیثین..........
 
خدا! تو این روز خوبی رو تو چشمم دوست‌داشتنی کن و فسق‌وفجور و سر‌پیچی از خودت رو تو چشمم حال‌به‌هم زن کن. و آتیش عذابت رو به تن و روحم حروم کن. به حق تو که به داد ما می‌رسی خدا!!



۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ تیر ۹۳ ، ۰۰:۴۱
مهدی شریفی

روز هشتم| یک‌پارگراف سیاست‌زده، یا چند جمله در «تمجید مدعیانِ ولایت‌مداری»!!

«وزیر بهداشت» به موقع سر و کله‌اش پیدا شد!
داشت باورم می‌شد نکند این‌روزها من و خیلی‌هایِ مدعیِ مثل من تنها به فکر سیاه‌ دیدن وضعیت کشوریم و خوبی‌ها را نمی‌بینیم و چشم تیز کرده‌ایم برای نقص‌ها و کم‌کاری‌های این دولت و منتظریم امروز فردا با سر زمین بخورد که دل‌مان خنک شود،
که هاشمی،
وزیر بهداشت دوباره آمد و دوباره تمجیدِ گروه‌های مختلفِ مخالفین دولت را درباره‌اش دیدم و دوباره خیال‌م راحت شد که هنوز این‌قدرها جماعتِ مدعی ولایت‌مداری بی‌انصاف نشده‌اند و اگر باشد آدمِ دل‌سوز و پرکار، بلدند خوبی‌ها را هم ببینند. که شکر خدا هنوز بلدند «منصف» باشند!


مچاله‌ها
برای کنترل کردن مدبرانه‌ی بازار دارو، برای برنامه‌داشتنش، برای آن‌که دنبال اجرایی کردن سیاست‌های جمعیتی است، برای آن‌که بلد است کارهای پیش از خودش را سیاهِ سیاه نبیند، برای انصافش، برای اینکه چشم دیدن پیشرفت و اقتدارِ علمی این مملکت را دارد، برای آن‌که کارهایش رنگ‌وبوی سیاست‌زدگی ندارد و برای خیلی‌ چیزهای دیگری که من خبر ندارم، به نوبه‌ی خودم از او «تشکر می‌کنم»


دعای روز هشتم:
اللهمّ ارْزُقنی فیهِ رحْمَةَ الأیتامِ وإطْعامِ الطّعامِ وإفْشاءِ السّلامِ وصُحْبَةِ الکِرامِ بِطَوْلِکَ یا ملجأ الآمِلین............. خدا! به حق این همه بخشندگی‌ت، امروز دلمو جوری فشار بده تا دیگه از کنار بچه‌یتیم‌ها بی‌تفاوت رد نشم، که افطاری دادن و مهمونی دادن به ملت برام سخت نباشه، به کسی می‌رسم سلام‌م رو قورت ندم، با آدمای به‌درد‌بخور رفت‌و آمد داشته باشم. اى که آرزودارها جایی کسیو جز تو ندارند!





۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ تیر ۹۳ ، ۲۳:۲۴
مهدی شریفی

روز هفتم| مثل سرنوشت ملخ‌ها در تابستان

از اتاق مدیرگروه علوم اجتماعی تا حیاط دانشگاه، سه طبقه و پنجاه و یک پله و سی‌دو قدم فاصله است برای آن‌‌ها که می‌دانند مقصدشان کجاست و باید کجا بروند. 
برای من اما این مسیر طولانی‌تر شده. پاگرد طبقه‌ سوم، به انتخاب دکتر «ک» برای راهنمایی پایان‌نامه‌ام گذشت، پاگرد طبقه‌ دوم به پیشنهاد همکاری دکتر «ه» و اینکه او راهنمایم باشد، طبقه‌ی هم‌کف جایی بود که فهمیدم بین تمایل و اظهارِ لطفِ اساتید عزیزم گیر کرده‌ام و نتیجه‌ی قدم‌های ناامیدانه‌ام وقت خروج از درهای هوشمند ساختمان این بود که افتاده‌ام توی دردسر!
افتاده‌ام وسط دعوای غیر رسمیِ دو استادی که ـ نمی‌دانم چرا ـ هر دو خوش‌شان آمده پایان‌نامه‌‌ی من را راهنمایی کنند.
گرمای آفتابِ سه بعد از ظهرِ حیاط، چند سی‌سی آب باقی‌مانده‌ی بدنم را هم خشک می‌کند تا دیگر به هیچ‌چیز فکر نکنم. می‌نشینم روی نیم‌کتی داغ و منتظر می‌شوم نوبت آب شدن خودم و ختم این ماجرا برسد.
چیزی کوبیده می‌شود به پایم! ملخی‌است که لابد خودش را محض آشنایی کوبانده به من. تصوری قدیمی‌ دارم که ملخ‌ها پرواز کردن زیر آفتاب را دوست دارند.
با نگاه دنبالش می‌کنم. می‌پرد و هنوز دو متر از من دور نشده، دو گنجشک، یک هجوم، صدایی شبیه کوبیده شدن سنگی به یک چوب، له شدن جسمی زیر منقار گنجشک و ... تمام شدن زندگی شاد یک ملخ زیر آفتاب ساعت سه بعد از ظهر!
گنجشکِ بی‌نصیب‌مانده می‌افتد دنبال گنجشکِ شکارچی تا شاید لِنگی، بالی یا دست کم چشمی از شکار نصیبش شود اما آن یکی آن‌قدر زرنگ هست که همه‌ی افتخار این شکار را به اسم و سهم خودش تمام کند. پرواز می‌کنند و دورترها پشت ساختمان‌های روبه‌رو غیب‌شان می‌زند.
خودم را تحویل می‌گیرم که این راز‌بقاء پخش مستقیم، نشانه‌ایست از خدا برای من! هر چه بد باشم از قابیل که بدتر نیستم! او سهمش کلاغ بود تا بفهمد بعد از کشتن هابیل چه خاکی به سرش بریزد و من سهمم ملخ! فقط مشکل اینجاست که هر چه فکر می‌‌کنم این نمایش و آن ملخ و دو گنجشکِ مهاجم قرار بوده چه چیزی حالیم کنند نتیجه‌ای نمی‌گیرم!!


مچاله‌ها:
یک. ملخ بدبخت روز قیامت جلویم را نگیرد خوب است!
جانش در رفت اما من نفهمیدم باید چه کار کنم!


دو. من نمی‌دانم بلاگفا با شما چه‌طور رفتار می‌کند. اما حال من را خیلی گرفته.
دست کم اینکه نشد وز ششم را اصلاً و امروز را به موقع به‌روز کنم.
اگر نبود نوستالژیِ این سرویس و قالب‌های باز و منعطف‌ترش،
حتما «شیرازی» را در حسرت به روز شدن اینجا (!!) می‌گذاشتم
و می‌رفتم یک سرویس دیگر!



دعای روز هفتم: 
اَللّهُمَّ اَعِنّی فیهِ عَلی صِیامِهِ وَقِیامِهِ وَجَنِّبْنی فیهِ مِنْ هَفَواتِهِ وَ اثامِهِ وَارْزُقْنی فیهِ ذِکْرَکَ بدَوامِهِ بِتَوْفیقِکَ یا‌هادِی الْمُضِلّینَ ..... خدا! کمکم کن تو این ماه درست و حسابی روزه بگیرم و شب‌ها (به‌جای خواب) یکم واس خاطر تو بیداری بکشم. منو از سیاهی‌ها و بدکاری‌ها دور کن و  بخواه برام که همه‌ش ذکر تو رو بگم. (همه‌ی اینا رو می‌خوام که) به دست خودت (اتفاق بیفته) ای راهنمای گم‌شده‌ها!

۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ تیر ۹۳ ، ۱۳:۰۲
مهدی شریفی

روز پنجم| مگه من تو‌ ام؟

مسلمی را ریجکت می‌کنم. همیشه کار فوری دارد و بیشترین فرصتی که برای انجام کارهایش می‌دهد هفت، هشت ساعت است! همیشه بعد از اینکه ریجکتش می‌کنم پیام می‌دهد که «مهدی بزنگ بهم. کار فوری دارم!»
هنوز پیامش را باز نکرده‌ام که درویشی‌نیا از جمکران زنگ می‌زند. این‌بار نوبت جواب ندادنش است. دفعه‌ی قبل خبر خوش داشت و گفت مدیرمان عوض شده. حکماً این‌بار نوبت خبر ناخوش است.
چند ساعت‌بعد، خانم «ر» از ماهنامه‌ی «میم» است که زنگ می‌زند. نه جواب می‌دهم، نه ریجکت می‌کنم. منتظر می‌مانم تا گوشی چهل ثانیه بلرزد و آرام شود. می‌دانم که زودرنج است؛ می‌دانم کسی را ندارند برای ستون داستان‌شان؛ یادم هست آن‌شب چقدر التماس و خواهش کرد به موقع برای‌شان مطلب بنویسم، اما حالش را ندارم. خسته‌ام.
این روش ولی روی شماره‌ی ناشناسِ با پیش‌شماره‌ی شصت‌وشش جواب نمی‌دهد. این‌بار، در کمترین زمان ممکن باید گوشی را خاموش کنم یا باطری را در بیاورم که صفری، معاون پژوهش «س.ف.ا» فکر کند من از فرط فسفر سوزاندن روی مقاله‌ی آن‌ها مرده‌ام و قید تماس گرفتن را تا چند روز بزند. همیشه با شماره‌های ناشناس شصت‌وشش دار تماس می‌گیرند و نمی‌دانم چند هزار خط محله‌ی سعیدی را از مخابرات خریده‌اند که هر چه ذخیره‌شان می‌کنم باز هم جدیدند!
حالا، که یک روز دیگر تو را با انبوهی از تماس‌های بی‌پاسخ شب کرده‌ام، دلم می‌خواهد جوابی پیدا کنم برای این سوال که توی دم و دستگاه تو، من مسلمی هستم یا درویشی‌نیا یا خانم «ر»؟ نکند صفری باشم برایت و تا حرف می‌زنم میکروفنم را خاموش می‌کنی؟



مچاله‌ها!
یک. «خدا! اون گناه‌هایی که باعث می‌شه
صدام نرسه بهت ببخش!»
دعای کمیل|شب‌‌های جمعه.

دو. راستش این من، با همه‌ی خودخواهیم،
بعضی وقت‌ها، چند ساعت که از پیام مسلمی می‌گذره،
دلم می‌سوزه و باهاش تماس فوری می‌گیرم ببینم چه‌کار داره.
یا حتی یادمه یه بار، باطری گوشیم رو که گذاشتم سر جاش
عذاب‌وجدان گرفتم و بلافاصله زنگ زدم به شماره‌ «س.ف.ا»
و کلی با تلفن گویاشون کلنجار رفتم تا وصل بشه به صفری
و روند نگارش مقاله رو براش توضیح دادم... .
من تو نیستم خدا. اما تو هم من نیستی!
درسته؟



دعای روز پنجم:
اللَّهُمَّ اجْعَلْنِی فِیهِ مِنَ الْمُسْتَغْفِرِینَ وَ اجْعَلْنِی فِیهِ مِنْ عِبَادِکَ الصَّالِحِینَ الْقَانِتِینَ وَ اجْعَلْنِی فِیهِ مِنْ أَوْلِیَائِکَ الْمُقَرَّبِینَ بِرَأْفَتِکَ یَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِینَ ........ ای‌خدا! امروز منو بذار تو دار و دسته‌ی اونایی که به پات می‌افتن و عذرخواهی می‌کنن. اسممو بنویس جزء خوب‌هات. اونایی که حلقه‌به‌گوش تو هستن و کلاً منو رفیق جینگ خودت حساب کن. به مهربونیت قسم ای از همه مهربون‌تر!
۱۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ تیر ۹۳ ، ۰۰:۳۴
مهدی شریفی
روزچهارم |برباد رفته!

اینجا حرف‌هایی برای روز چهارم بود که پیش ازثبت شدن پرید‌ و رفت!


 

دعای روز چهارم:
اللهمّ قوّنی فیهِ على إقامَةِ أمْرِکَ واذِقْنی فیهِ حَلاوَةَ ذِکْرِکَ وأوْزِعْنی فیهِ لأداءِ شُکْرَکَ بِکَرَمِکَ واحْفَظنی فیهِ بِحِفظْکَ وسِتْرِکَ یـا أبْصَرَ النّاظرین....... ای خدا ! تو که کریم‌ی. یه زوری بهم بده که بتونم تو این روز به دستورت‌ عمل کنم و یادت که می‌کنم دلم غنج بره و (بعد از همه‌ی این‌ها) اوضاع جوری بشه که بتونم شکرت کنم. خدا منو با دست خودت نگه‌دار و پرده بکش روی بدی‌هام. تو که هیچ چشمی به اندازه‌ی چشم تو وجودمو نمی‌بینه! 

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ تیر ۹۳ ، ۱۰:۳۳
مهدی شریفی
روزسوم|نگاره‌های ماه (6)

 نشانه                                                حرکات کوچک تو شده است خدای بزرگ این روزهای من...


دعای روز سوم:

اللهمّ ارْزُقنی فیهِ الذّهْنَ والتّنَبیهَ وباعِدْنی فیهِ من السّفاهة والتّمْویهِ واجْعَل لی نصیباً مِنْ کلّ خَیْرٍ تُنَزّلُ فیهِ بِجودِکَ یا أجْوَدَ الأجْوَدینَ.......... خدا! امروز به من یه عقل درست و حسابی بده و نذار گیج و گول (و تو عمقِ نفهمی) سر کنم. ای‌بخشنده‌ترین! (این دستای خالی رو ببین و) به من از هر چی خوبیِ توی روز سوم هست سهمی چیزی قسمتم کن...

۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ تیر ۹۳ ، ۲۳:۴۹
مهدی شریفی