تن‌ها

بسم‌الله| هنوز به ماه نرسیده بود روزهای با هم بودنمان. ایستادم کنارت. گفتم «چرا تن‌ها؟». آستین‌هایم را زدم بالا و دست‌هایم را گذاشتم روی‌ ظرف‌های نشسته. یاد بچه‌گی‌هایمان افتادی. گفتی «آن‌روز توی حیاط خانه‌تان خیلی تلاش کردی حباب درست کردن را یادم بدهی. یادت هست؟» گفتم « یادم هست دوست داشتم برسانمشان به ماه». با انگشت‌های کفی‌ات حلقه‌ای درست کردی و نفس کشیدی تویش. حباب رنگی با نفس‌هایت بزرگ شد و رفت بالا. نشست کنار قرآن روی طاقچه.
هنوز به ماه نرسیده بود روزهای با هم بودنمان که حباب تو رسید به آسمان. به ماه.

روز‌دوم| افطارکردن!

دارد از قرآن می‌گوید و اسلام. می‌رسد به اسلام آمریکایی. می‌خواهد مثال بزند برای اسلام آمریکایی. اشاره می‌کند به عراق. به آن‌ها که به اسم اسلام دارند به اسلام ضربه می‌زنند...
من، خیره به «صاحب‌خانه‌»ی روبه‌رویم، ته دلم می‌گویم: «داعشی‌های کثافتِ کافرِ بی‌دین ...»
او، خیره به جایی بالاتر از نگاه آدم‌های روبه‌رویش ادامه می‌‌دهد: «... البته من مطمئن نیستم، ولی آن‌طور که می‌گویند این عده به فریضه‌های دینی پایبند نیستند....»


مچاله‌ها:
یک. راه‌های افطارکردن روزه به عدد انتخاب آدم‌هاست:
خرما، آب‌جوش، چای، زولبیا، قول بدون علم ...

دو. قسمت شد، اولین افطار را مهمان رهبـــر بودم.

 

دعای روز دوم: 
اللهم‌ قرّبنی فیهِ اِلی مَرضاتِک، وجَنِّبنی فیه من سَخَطِک ونَقِمائک، و وَفِّقْنی فیه لِقرائت آیاتک،برحمتک یا ارحم‌الراحمین ......... خدایا! امروز منو به رضایتت نزدیک و از خشمت دور کن. جوری که موفق بشم کتابت رو (درست‌حسابی) بخونم. به حق مهربونیت، ای‌ بامرام‌ترین!

۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ تیر ۹۳ ، ۲۳:۴۰
مهدی شریفی

روز‌اول
|قانون باخت|
سینه‌خیز از تپه‌ می‌روم بالا و به دو متری بمب می‌رسم. Mp5 اتوماتیک همان‌جا روی زمین است. باید در چشم به هم زدنی بلند شوم، تفنگ و بمب را بردارم، پشت دیوار پادگان پناه بگیرم و بدون آنکه محمد بتواند توی نقشه ماهواره‌ای شناسایی‌ام کند خودم را به هلی‌کوپترهای روسی برسانم و بمب را جاسازی کنم.
دکمه‌ی Q را می‌زنم و هنوز تمام قد نایستاده، مانیتور از خونم قرمز می‌شود و جنازه‌ام برای سومین‌بار ولو می‌شود نزدیک بمب. محمد باز هم با کلت کمری‌اش از پشت‌بام ساختمان‌های روبرویی هدشاتم کرده!
کفری شده‌ام. دو دقیقه از وقت این راند بیشتر نمانده و هلیکوپترهای روسی هنوز سالمند!
این‌بار به پیغام «ورود مجدد» اعتنایی نمی‌کنم و به‌جای برداشتن بمب از روی خاک، از روی صندلی بلند می‌شوم، محمد را با همه سنگین‌وزنی‌اش بلند می‌کنم و مثل گوسفند آماده ذبح می‌اندازمش روی زمین و با مشت و لگد می‌افتم به جانش. محمد با خنده و اضطراب می‌گوید: «چرا می‌زنی؟ جنبه‌ی باخت نداری؟»
هیچ‌ جوابی برای سوالِ به جایش ندارم. جز اینکه: «من عمراْ توی این بازی از تو ببازم»
«مثلا می‌خوای بدون تفنگ چه‌کار کنی؟ سنگ پرت کنی طرفم؟»
به لب‌تابش اشاره می‌کنم و می‌گویم: «الان می‌بینی!»
اول کابل شبکه را قطع می‌کنم و بعد بازی محمد را می‌بندم و دست‌آخر ویندوزش را ساین‌اوت می‌کنم. اما توی لب‌تاب خودم هنوز بازی تمام نشده!
حالا مهلت دو دقیقه‌ای این راند است که تمام شده و قبل از اینکه بتوانم لب‌تاپ خودم را هم ساین اوت کنم، صدای گوینده بازی بلندتر از همیشه پخش می شود:
«you are 
defeated»


مچاله‌‌ها!
یک. توی بازی دنیا، اون وقتی که فکر می کنی بازنده ای، بازنده نیستی!
زمانی می بازی که می خوای جلوی باختن رو بگیری!

دو. مهمونی خدا با همه قاعده های برد و باختش شروع شده.
چشم رو هم بذاریم رهامون می کنه. بازنده باشیم یا برنده!


 

 

 

دعای روز اول: 
اللَّهُمَّ اجْعَلْ صِیَامِی فِیهِ صِیَامَ الصَّائِمِینَ وَ قِیَامِی فِیهِ قِیَامَ الْقَائِمِینَ وَ نَبِّهْنِی فِیهِ عَنْ نَوْمَةِ الْغَافِلِینَ‏ وَ هَبْ لِی جُرْمِی فِیهِ یَا إِلَهَ الْعَالَمِینَ وَ اعْفُ عَنِّی یَا عَافِیاً عَنِ الْمُجْرِمِینَ.........خدا! روزه نماز (به هم ورِ) منو هم روزه نماز حساب کن. بزن تو سرم تا از خواب غفلت بیدار شم. اشتاباهاتم رو به بزرگی خودت ببخش ای خدای همه‌ی عالم! ازم بگذر تو که از همه‌ی آدمای درب و داغون می‌گذری!

۱۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ تیر ۹۳ ، ۱۹:۳۴
مهدی شریفی
خودکار آبی‌اش را سُراند روی زمین سفید دفتر و نوشت:

زن مغرورِ شعر هایِ من! 
حسرتم را ببین و باور کن!
تو اگر در کنار من بودی، 
این همه غم نبود، می‌فهمی؟

مثلا فکر کن تو «آرژانتین»، 
مثلا فکر کن که من «ایران»
مثلا فکر کن دلت «داور»، 
باخت حقم نبود، می‌فهمی؟



* شعر از امید‌صباغ‌نو است. 
با یک دست‌کاری در خط هفتم. 
«دلت»‌را با کلمه‌ی دیگری عوض کرده‌ام
که معنادارتر شود و کفر هم نباشد.

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ تیر ۹۳ ، ۱۲:۴۴
مهدی شریفی
زل زده به کفش‌هایِ واکس‌نخورده‌ام. جوری که اگر دوازده سالم بود شک می‌کردم نکند کفش‌های او را دزدیده‌ و کثیف کرده‌ام. پاهایم را که زیر صندلی گم و گور می‌کنم، نگاهش را بر می‌دارد و می‌برد سمت کفش‌های اسپرتِ مردی که میله‌ای را گرفته و ایستاده‌. لحظه‌ای بعد نوبت کفش‌های پیرزنی‌است که نشسته روبه‌روی او، کنار من. کفش‌هایِ مشکی دوردوزی شده با نخ‌‌ سفید. از کارش خوشم نمی‌آید. کفش‌ها حکم زندگی خصوصی آدم‌ها را دارند!
کفش‌ِ خودش کتانی سفیدِ نونواری است با خط‌هایی قرمز. دستِ کم لنگه‌ی راستش سالم و بی‌ایراد است. لنگه‌ی چپش را نمی‌دانم. قلابش کرده پشت پای راست، زیر صندلی. لابد عیب و ایرادی دارد و بین کفش‌ها دنبال هم‌درد می‌گردد!
تمام سی‌چهل جفت کفش‌ اطراف‌مان را برانداز می‌کند. قطار تکانی می‌خورد و پاهایش جابه‌جا می‌شود. لنگه‌ی چپش هم بی‌عیب و ایراد است. حالا از نگاهش شاکی‌تر می‌شوم و چشم توی چشم می‌شویم. اخمش می‌کنم که چرا بی‌دلیل به زندگی‌خصوصی‌ واکس‌نخورده‌ی مردم زل می‌زند. قطار می‌ایستد و به پلک‌زدنی واگن پر می‌شود از کفش‌های جدید. از لابلای مسافرهای تازه وارد، سرک می‌کشم. پیدایش نمی‌کنم، اما کتانی‌های سفیدش را می‌بینم که دارند می‌روند سمت در خروجی. کتانی‌های سفید نونواری که لنگه‌ی راستش سفید است با خط‌های قرمز و لنگه‌ی چپش سفید است با خط‌های مشکی.
۲۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ خرداد ۹۳ ، ۰۹:۵۷
مهدی شریفی

ماه توی آسمان نیست. زیر نور پرایدی هاچ بک می‌بینمش. اهل مراکش است و آن‌قدر صورتش سیاه که با سِت تیره تنش توی کوچه دیده نمی‌شود. کسی نمی‌داند این‌جا و توی محله ما چه کار می‌کند. زبان‌مان را نمی‌فهمد و کسی کاری به کارش ندارد.
هفته‌ای چندبار همین موقع، وقت برگشتن به خانه، مثل سایه‌ای توی تاریکی روبه رو می‌شویم و بی‌آنکه به هم نگاه کنیم من راه خودم را می‌روم و او راه خودش را.
نزدیک می‌شود. از نور موتوری که به سرعت می‌گذرد می‌فهمم.
پسرم دیشب پرسید: «بابا این مرده آتیش گرفته سیاه شده؟»
مراکشی سیاه محله‌مان را تصور می‌کنم در حال سوختن و ذعال شدن و خنده‌ام را توی لبخندی ناخواسته جمع‌وجور می‌کنم. رسیده‌ایم به هم. دست‌پاچه سلامش می‌کنم. سلام می‌کند. به زبان ما.
و حالا که دارد به مهربانی لبخندم را جواب می‌دهد می‌فهمم سفیدی دندان‌هایش حتا توی تاریکی کوچه قابل دیدن است. حتا امشب که ماه توی آسمان نیست.


*چاپ‌شده‌ در همشهردو با عنوان «ماه»
۲۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ ارديبهشت ۹۳ ، ۲۰:۰۳
مهدی شریفی
همیشه برایم سوالی بوده!
که شاعرهای قدیم، که همت‌ و هنرشان ـ و از همه مهم‌تر ـ  عزت‌شان را هزینه‌ی مجیزگویی و گرفتن صله از دربار شاهان می‌کرده‌اند، چه فکری در سرشان بوده.
امشب و حالا که دارد جشن‌واره‌ی فجر سی‌ودوم ختم می‌شود و «کلیپ‌ها» و «سخنرانی‌ها» و «شیرین‌کاری‌ها» روی سن «پر از اعتدالش» رژه می‌روند، جوابم را گرفتم.
که «هیچ» در سر آن هنرمند‌ها نبوده. که اساساً نباید انتظار داشت جماعتِ صاحبِ چنین رفتاری «فکر» و «اندیشه» داشته باشند!
پس خرده‌ای نیست به حال آن‌ها و مجیزگویی‌های‌شان و من هم مثل‌شان «امید» دارم و «خوش‌حال» می‌شوم که صله‌‌شان را به زودی زود بگیرند!
تنها سوالی‌ست از شاهان ـ یا همان سیاسی‌های ـ امروز! (البته اگر بی‌سوادها اجازه‌ی سوال پرسیدن داشته باشند)
یادتان هست می‌گفتید سیاست و هنر را درهم نمی‌کنید؟ اگر این مدل اختتامیه برگزار کردن‌تان جُفت‌پا رفتن توی صورت سینما و هنر نیست، پس چیست؟


۳۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ بهمن ۹۲ ، ۱۹:۰۰
مهدی شریفی

 

نگاره 5

آدم‌ها و آسمان ... 

۲۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ آذر ۹۲ ، ۲۱:۰۸
مهدی شریفی
صبح تلوزیون را روشن می‌کنم، عروسی گرفته‌اند که «دولت تدبیر با تدبیر همه‌چیز را بعد از ده سال تمام کرد» و «آی چه کاری کرد!» و «جشن بگیریم» و ...
شب گوشی‌ام را روشن می‌کنم، پیام می‌آید که «ای ایل‌چی کبیر بخواب که روحانی و ظریف بیدارند» و «ترکمن‌چای شماره 2 شده» و «وا اسلاما» و «فرش زیر پای‌مان را هم دادند رفت» و «عزا بگیریم» و ...
و باز عده‌ای خود را «مختار» مختارنامه می‌دانند و آن یکی‌ها را «سلیمان‌بن‌صرد» و آن می‌زند توی سر این و این توی سر آن ...
و هیچ‌کس هم این میان آن چهار خط حکیمانه را نمی‌خواند که «تشکر می‌کند» از آن‌چه «مرقوم شده» و دارد حواس همه را جمع می‌کند به «اقدامات هوشمندانه‌ی بعدی» و «ان‌شاء‌الله» و «ایستادگی»‌های آینده. 
خودمانیم و خودمان!
تحلیل می‌تراشیم و فرو می‌کنیم به دیواره‌های محکم ادعاهای‌مان تا قله‌های خودحق‌پنداری‌های کاذب‌مان را فتح کنیم!!
اگر خوانده بودیم آن‌ چهار خط را، بعد از این توافق نه «جشن» می‌گرفتیم نه «عزا».
بعضی‌وقت‌ها که «سیاست» و «دین» و «مقاومت» و حتا «خیانت» را به‌اندازه‌ی دعواهای کودکانه بر سر تصاحبِ سرسره‌هایِ بوستان‌هایِ پردیسانِ قم می‌آوریم پایین، دلم می‌خواهد روی همه‌ اسید بریزم که نباشیم. 
می‌گویند اسید همه‌چیز را بخار می‌کند.
جوری که انگار هیچ‌وقت نبوده‌اند!

۴۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ آذر ۹۲ ، ۱۴:۳۰
مهدی شریفی
سی میلیون برای جهاز دخترم.
بیست میلیون عروسی پسرم.
توی همین محله‌ی خودمان، چهل ملیون بدهم زمین‌دار می‌شوم.
چهل میلیون هم خانه می‌سازم روی زمینم. مغازه‌ای چیزی هم می‌اندازم تنگش.
ماهیانه کمک خرجم می‌شود.
تا اینجا شد صد و سی میلیون. 
هه.
کور از خدا چه می‌خواهد مگر؟
هنوز هفتاد میلیون دیگر مانده تا دویست ملیون..
آن‌را هم...
شش هفت میلیونش را کمک می‌کنم به بدبخت بیچاره‌ها
با ده میلیونش تمام بدهی‌های عمرم را صاف می‌کنم..
بعد دست زنم را می‌گیرم و یک مکه درست و حسابی می‌برمش،
و هر چه خواست برایش می‌خرم. گناه دارد بی‌چاره. این‌سال‌ها با نداریم ساخته و بچه‌‌هایم را بزرگ کرده...
با این حساب حدود پنجاه میلیون برایم می‌ماند!
این دویست میلیون در زندگی من به رودخانه‌‌ی پر آبی در بیابان می‌ماند. پول حرامی که نیست. هدیه‌ است.
حسین مثل برادر و پدرش از خلافت بیزار است. حالا گیرم که ما نامه نوشتیم و او در راه کوفه است. جلوتر که بیاید و ببیند ما نامه‌ها را پس گرفته‌ایم، راه آمده را بر می‌گردد. در بدترین حالت «کوفه» برایش می‌شود «ساباط» و مثل حسن صلح می‌کند و با یزید کنار می‌آید.کارگری مثل من چه با حسین باشد چه نباشد، او که نمی‌تواند خلافت را از یزید پس بگیرد. پس به حکم کدام وظیفه باید دست رد بزنم به پولی که می‌تواند زندگیم را سامان بدهد؟*




*تقدیم به آن‌ها که مثل من ادعای‌شان می‌شود

۳۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ آبان ۹۲ ، ۰۹:۱۸
مهدی شریفی
«... آن (بدبخت‌)ها به‌خاطر تحریم‌ها (مجبور شده‌اند و) نشسته‌اند پای مذاکره ... »(1)
جوان، رادیوی جیبی‌اش را خاموش می‌کند
و سنگی را که صبح برای جنگ عصر کنار گذاشته بود، از شیشه‌ی شکسته‌ی خانه‌شان پرت می‌کند بیرون
و توی دفترخاطره‌های مبارزه می‌نویسد:
«ما که از ایرانی‌ها قوی‌تر نیستیم...»
جمله‌اش را خط‌خطی می‌کند و چندخط آن‌طرف‌تر:
«راهی نیست جز تسلیم...تمام»


(1) اوباما خطاب به نتانیاهو ـ دو روز بعد از ماجرای تلفن مخملی



فردا روز دحو‌الارض است.
اگر قسمت‌تان شد و روزه‌دار شدید
برای همه، و سلامتی انقلاب امام خمینی
دعا کنید.

۶۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ مهر ۹۲ ، ۱۹:۰۵
مهدی شریفی