تن‌ها

بسم‌الله| هنوز به ماه نرسیده بود روزهای با هم بودنمان. ایستادم کنارت. گفتم «چرا تن‌ها؟». آستین‌هایم را زدم بالا و دست‌هایم را گذاشتم روی‌ ظرف‌های نشسته. یاد بچه‌گی‌هایمان افتادی. گفتی «آن‌روز توی حیاط خانه‌تان خیلی تلاش کردی حباب درست کردن را یادم بدهی. یادت هست؟» گفتم « یادم هست دوست داشتم برسانمشان به ماه». با انگشت‌های کفی‌ات حلقه‌ای درست کردی و نفس کشیدی تویش. حباب رنگی با نفس‌هایت بزرگ شد و رفت بالا. نشست کنار قرآن روی طاقچه.
هنوز به ماه نرسیده بود روزهای با هم بودنمان که حباب تو رسید به آسمان. به ماه.

16 |چمدان بی‌صاحاب!

يكشنبه, ۲۰ فروردين ۱۳۹۱، ۰۶:۳۰ ب.ظ

لم می‌دهم روی صندلی‌های زرشکی بدقواره‌ی سالن انتظار. کنار دستی‌ام میان‌سالی موجوگندمی‌ است. می‌پرسد «آب‌سردکن هست این‌طرف‌ها؟» خیال برم می‌دارد که یا من زیادی شبیه به مدیر شرکت رجا هستم یا لباس فرم نظافت‌چی‌های ایستگاه راه‌آهن را از روی پیراهنم کپی زده‌اند. چپ و راست را برانداز می‌کنم. روبروی‌مان آب‌سرد‌کنی به بزرگی لوکوموتیوهای دهه‌ی شصت جاخوش کرده. فاتحه‌ای برای چشم‌هایش می‌خوانم و روبرو را با تاسف نشانش می‌دهم. ذوق‌زده تشکر می‌کند. سری تکان می‌دهم. چندقدم دور نشده، برمی‌گردد. چمدانش را نشان می‌دهد. می‌گوید: «الان میام»
توی مسیر سه‌چهارباری سکندری می‌خورد و نزدیک است اثاث چند عراقی پرسروصدا را پخش سرامیک‌ها کند. انگار از تشنگی در حال تلف شدن بوده. شلوغ است. شانس بیاورد کسی جایش را نگیرد. نزدیک آب‌سردکن می‌بینمش که از لای دویست سیصد جفت چشم گردن‌کشیده و مثل مادرهای نگران به من نگاه می‌کند که خبرسلامتی چمدان سبز زهواردررفته‌اش را از چشم‌هایم بگیرد. خودم را می‌زنم به بی‌خیالی و به صندلی خالی او نگاه می‌کنم. اگر کسی بخواهد بنشیند جایش نمی‌گویم: «جای کسی‌است». می‌گذارم هرکه دلش خواست با خیال راحت جایش بنشیند. من را فقط برای مراقبت از چمدانش اجیر کرده نه برای جایش. زیرچشمی روبرو را نگاه می‌کنم. بین سرها دنبالش می‌گردم. خبری از سرش نیست.
سمت باجه‌ی اطلاعات هم نیست. در حال سفارش ساندویچ سرد هم نیست. چشم می‌گردانم و بین آدم‌های ایستاده‌ی وسط سالن دنبالش می‌گردم. نیست. توی صف مشتریان چیپس و پفک. نیست. می‌ایستم و فضای باز بیرون ایستگاه را نگاه می‌کنم که شاید در حال کشیدن سیگار ببینمش. می‌خورد اهل دود باشد اما آن‌جا هم نیست. به چمدانش نگاه می‌کنم. با کمی دلهره دسته‌اش را می‌گیرم تا بلندش کنم. زور فیل می‌خواهد. اگر روی نیم‌کت‌های باغ وحش بودم بی‌شک سراغ قفس گوریل‌ها را برای پیدا کردنش می‌گرفتم.
به دلم افتاده چمدانش پر از تی‌ان‌تی و بمب دست‌ساز است. می‌خورد عضو گروهک‌های منافقین و کوموله‌‌ها باشد. هول می‌افتد به دلم. با آستین اثر انگشتم را از روی دسته‌ی چمدان سبز پاک می‌کنم. یکی نیست بگوید احمق اگر بترکد انگشت تو زودتر از خودت توی خونت تلیت می‌شود. کدام احمقی می‌تواند تو را به عنوان عامل انفجار شناسایی کند؟
شلوغی سالن انتظار فرضیه‌‌‌ام را قوی‌تر می‌کند. همه‌ی بمب‌گذارها سراغ جاهای شلوغ می‌روند. شاید رفته باشد سرویس بهداشتی. با حوصله‌ی بیشتری مسافران توی سالن را با تصویر مبهم او توی ذهنم تطبیق می‌دهم. آن پیرمرد اگر جوان‌تر بود خیلی شبیه او می‌شد. مردی که دست پسرش را گرفته و دخترش را بغل کرده هیچ شباهتی به او ندارد. آن پسری که با گردن فرو رفته توی کتابِ "برنامه‌نویسی به زبان جاوا" هم اصلا مو ندارد که جوگندمی باشد. شاید چادر انداخته روی سرش و قاطی زن‌های عراقی پوشیه‌دار شده.
نظافت‌چی سرویس‌‌بهداشتی طی را به علامت تعطیلی موقت حائل می‌کند جلوی در ورودی تا من مطمئن شوم که مرد موجوگندمی از ایستگاه راه‌آهن فرار کرده و همین وقت‌هاست که با یک تماس چاشنی بمب دست‌سازش فعال شود و همه بروند روی هوا. اگر جانم را دست بگیرم و فرار کنم تا یک‌سال باید هرشب خواب مسافرهای بی‌خبرازهمه‌جای این‌جا را ببینم که در حال خندیدن و حرف زدن هزارتکه شده‌اند.
حالا چرا من را انتخاب کرده برای رابین‌هود شدن؟ من خیلی کار از دستم برای این مردم بربیاید این است که جای آب‌سردکن را نشان‌شان بدهم. ای‌کاش چشم‌هام کور بود و همین یک‌قلم را هم برای موجوگندمی انجام نداده‌بودم. نمی‌خورد تشنه باشد. آدم‌های خبیث هیچ‌وقت تشنه نمی‌شوند.
با پا تکانی به چمدان سبز می‌دهم. چرخ‌دار است. برمی‌گردم و یک‌بار دیگر همه جا را برانداز می‌کنم. چمدانش را کمی از خودم دور می‌کنم با پا. نزدیک زن‌و‌شوهری جوان می‌ایستد که احتمالا می‌خواهند بروند ماه عسل. اگر هردو با هم بمیرند احتمالا آن‌دنیا خیلی بهشان خوش می‌گذرد اما اگر یکی‌‌شان زخمی شود آن دیگری ممکن است دق کند. می‌ایستم. دسته‌‌ی چمدان را می‌گیرم و می‌کشانمش. تصمیم خاصی نگرفته‌ام. فقط الکی ایستاده‌ام و دارم یک چمدان سبز حاوی بمب دست‌ساز را می‌سرانم روی سرامیک‌های سالن انتظار. اگر موجوگندمی ترسیده‌باشد و رفته‌باشد پیش حراست و خودش را لو داده‌باشد، الان یک ملیون دوربین زوم کرده‌اند روی من.
از کنار عراقی‌ها رد می‌شوم. مرد بچه‌به بغل را هم می‌اندازم پشت سر وجانشان را می‌خرم. اسپیلبرگ باید بیاید برایم فیلم بسازد. یکی‌یکی از همه‌ی آدم‌های سالن دور می‌شوم و می‌رسم به نزدیکی‌های در شیشه‌ای. نگهبان باچشم‌های خسته‌ و سرخ نگاهم می‌کند. من هم به چمدان سبز نگاه می‌کنم. دستی از پشت می‌نشیند روی کتفم. مرد موجوگندمی‌است. دارد می‌خندد. زورکی. می‌گوید: "آب‌سردکن خراب بود. رفتم بیرون دنبال آب." لیوان یک‌بارمصرفی پر از آب را می‌گیرد سمت من " گفتم شاید شما هم تشنه باشی"
لیوان را می‌گیرم. نمی‌دانم حرفش جواب می‌خواهد یا همین‌که مثل مادرمرده‌ها زل بزنم به چشم‌هایش کافی‌است. خنده‌ی زورکی‌اش قفل شده به صورتش. زیرچشمی به چمدان سبزش نگاه می‌کند و بی‌صدا لب‌هایش را تکان می‌دهد. بعد پشتش را نگاه می‌کند. بعد من را. بعد هفت‌هشت باری همین‌کار را تکرار می‌کند و می‌گوید: "می‌روم همانجایی که بودیم می‌نشینم" وقتی می‌بیند شبیه برادر دوقلوی گلدان کنار دیوار لال شده‌ام خودش ادامه می‌دهد "اگر جای‌مان را نگرفته باشند. خیلی شلوغ است" و الکی می‌خندد که بخندم. نمی‌خندم.
تا برسد به ردیف صندلی‌های زرشکی بدقواره سه‌چهارباری برمی‌گردد و خنده‌ی زورکی‌اش را نشانم می‌دهد و نیم‌نگاهی حسرت‌بار به چمدان سبزش می‌اندازد. دسته‌ی چمدان هنوز توی دست چپ من است و دست راستم گلوی لیوان آب را گرفته.
دارم به این فکر می‌کنم که نکند توی آب سیانور ریخته باشد. به قیافه‌اش می‌خورد ...

چمدان



مچاله‌ها:
یکـ . بعضی‌نوشته‌ها برای آمدن اجازه نمی‌گیرند. نمی‌دانم این‌چیه!
دو. آدم وقتی به حرف‌های استادش گوش نکند هرچی سرش بیاید حق‌ش است!
سه. (فکر می‌کنم باید سه داشته‌باشد اما الان هنوز نیامده)

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۱/۰۱/۲۰
مهدی شریفی

نظرات  (۳۷)

.....

این چی بود؟!!!!



انگار با یه ذهن خاکستری از دنیا سیر شده نوشتیش

استفاده از کلمه احمق هم بطور متوالی جالب نیومد بنظرم!!!!

قشنگ بود
مثلا


اتفاقا پای کامنت سرکار داشتم کنسرو لوبیا و سیب‌زمینی نیم‌سوخته می‌خوردم و حسابی سیر شدم!!
آره قشنگ بود.پایینی‌ش! [از همینا]
اول با موبایل خوندم. انقدر قشنگ بود و خوشمان امد؛[ به خصوص خط آخر که یک لبخند بزرگ نشاند روی لب مان] که دوباره بلند شدم و کامپیوتر رو روشن کردم محض تقدیر و تشکر!


لطف‌تان زیاد. پایدار باشید!
۲۱ فروردين ۹۱ ، ۰۳:۴۷ زهره سعادتمند
هرچی بود، عالی بود.
خیلی خوب بود اصن.

من ذهن خودم تقریبا توانایی ساختن این چیزها رو نداره توی اینطور موقعیت ها! یا حتی توی خیال.
ینی مثلا اگر جای شما بودم، می نشستم کنار همون چمدان و با بقیه حضار منفجر می شدم! بدون هیچ فکر خاصی!


تصورمعرکه‌ایست. بدانی بمب هست و فقط منتظر منفجر شدن بمانی.
خیلی خوشم اومد از موضوع و نثر بیانش ، خیلی !
بیشتر بنویسین !



تا زمانی که بتوان صادقانه نوشت، دوست دارم بنویسم. [ان‌شاء‌الله]
ایول!تو آخرش باید یه رمانی بنویسی.حالا ببین من کی گفتما.



بعد از خوندن کامنت تو به این فکر افتادم یه رمان بنویسم. شاید اسمشو گذاشتم "تن‌ها"
مارمولک
تشنگی امانم را بریده. فکر خوردن آب را از خود دور میکنم .عینکم را روی چشمم جا به جا کرده و عرق زیر چشمم را با دستمال میگیرم. کیف دستی را روی دوشم محکم میکنم و چمدانم را روی سنگ فرش ها میکشانم . شور می افتد دلم، هنوز چند قدمی از تاکسی دور نشده ام که مردی چهارشانه به کتفم می کوبد و مرا پخش زمین میکند. بلند میشوم که چیزی بگویم که لابه لای جمعیت گم می شود. لباس های خاکی ام را میتکانم. دسته ی چمدان را میگیرم و کیف دستی ام ... فکر اینکه کیفم را دزده باشد اندک رطوبتی که در دهانم است را خشک میکند. نمیدانم چه کنم. خود را به ماموری که کنار در ایستاده می رسانم و جریان را برایش بی هیچ کم و کاستی تعریف میکنم . در آخر با چشمانی بی تفاوت می گوید به انتظامات اطلاع بده! پرسان پرسان انتظامات را پیدا میکنم وارد اتاقک کوچکی می شوم و برای ماموری که زیر کولر پا روی پایش انداخته شرح ماوقع میدهم. روی کاغذ کنار دستش چیزی می نویسد و پایین کاغذ نام مرا و بعد با حالتی شبیه مامور پیشین میگوید : خبری شد پیجتان میکنیم.
وارد سالن می شوم. دسته ی چمدان را محکم میگیرم تا لااقل مقدار کمی پول که لای کتاب های داخل چمدان گذاشته ام را برای ادامه ی سفر حفظ کنم.
صدای قلبم را به وضوح میشنوم .سالن با همه ی جمعیتش دور سرم میچرخد. همان جا کنار جوانی که به طلبه ها بی شباهت نیست مینشینم. چشمانم سیاهی میرود. یاد حرف پسرم می افتم " وسط تابستان ؟ نمی توانی" .راست می گفت انگار. آب سردکن روبه رویمان است. فکر اینکه بخواهم چمدانم را تا آب سرد کن بکشانم ... نگاهی به جوان طلبه ی کنار دستم میکنم " هرچه باشد طلبه ها دزد که نیستند" تصمیم میگیرم چمدان را پیش او گذاشته و خود را به آبخوری برسانم.
صورتش خسته و گرفته است برای شروع می پرسم : «آب‌سردکن هست این‌طرف‌ها؟» کمی نگاهم میکند انگار دری بری میگوید به من در دلش . چپ و راست را برانداز می کند رو به رو را با حالتی شبیه عاقل اندر سفیه نشانم می دهید. ذوق می کنم. نجابتی که در چشمانش است مطمئنم میکند که دزد نیست با خیال راحت می توانم چمدان را به او بسپارم. تشکر می کنم . سری تکان می دهد از اینکه باعث زحمتش میشوم کمی عذاب وجدان میگیرم .چند قدم دور نشده برمیگردم که توجه اش را به چمدانم جلب کنم به چمدان اشاره میکنم و می گویم :«الان میام»
چشمانم دیگر نمیبیند. سه‌چهارباری سکندری می‌خورم و نزدیک است اثاث چند عراقی پرسروصدا را پخش سرامیک‌ها کنم.
آب سرد کن خراب است. باز دلم شور می افتد . از لای دویست سیصد جفت چشم گردن‌ میکشم تا جوان طلبه را ببینم. خنده ام میگیرد . یاد فیلم مارمولک می افتم .
جوان طلبه صندلی خالی مرا دارد نگاه میکند .حتما نگران است کسی جای من ننشیند.
عذاب وجدان سرم را درد می آورد چمدان را فقط تا رفت و برگشت به آب سرد کن پیش جوان طلبه گذاشته ام آخر. تشنگی به سمت در سالن میکشاندم شاید آب سرد کنی در محوطه باشد.
نفسم میگیرد و روی جدول کنار پیاده رو مینشینم .جوانی حالم را می پرسد " شبیه جوان طلبه ایست که چمدانم را به او سپرده ام" روی زمین پخش میشوم ...
صدای خودم را میشنوم بسم الله رحمان رحیم بوی رمضان می آید . قطرات آب از لیوانی که جوان به لب های خشکیده ام چسبانده به سوی گلوی کویری ام هجوم می آورند . افطار میکنم با جرعه ای آب . بی اختیار قلبم فشرده می شود و اشکم سرازیر ... نذر دختر مریضم بود روزه ی امروز.
جوان بلندم میکند از حالم خاطر جمع می شود و می رود.
یاد جوان طلبه و چمدانم می افتم. برای تشکر لیوان آبی از آب سردکن پر میکنم و به سوی سالن می روم . صندلی جوان خالیست قلبم می ریزد. با خود تکرار میکنم حتما دیر کرده ام و به دنبال من است .سالن انتظار عجیب شلوغ است.
به سمت نمازخانه راهی می شوم . نیست!!! ضربان قلبم تند میزند . تصاویر فیلم مارمولک را با استغفراللهی از ذهنم بیرون میبرم .
نزدیکی های در شیشه ای میبینمش .روبروی نگهبانی خسته ایستاده .
پشتش می ایستم و با شرمندگی دستم را روی کتفش می گذارم.
لبخندی می زنم و می گویم: "آب‌سردکن خراب بود. رفتم بیرون دنبال آب."
به نشانه ی طلب بخشش لیوان یکبار مصرف را سمتش میگیرم و می گویم :" گفتم شاید شما هم تشنه باشی"
لیوان را میگیرد.و زل میزند.نمیدانم چمدان را از دستش بگیرم یا نه . فکر میکنم اگر این کار را بکنم بی ادبی به نظر بیاید و ناراحت شود .طلبه های جوان خیلی حساس هستند . این را دخترم میگفت.خوشم آمده از این جوان با خود فکر میکنم تا رسیدن قطار گپ و گفتی با او داشته باشم. به سمت صندلی هایمان نگاه می کنم.و رو به او میگویم : "می‌روم همانجایی که بودیم می‌نشینم". هیچ نمی گوید .ادامه میدهم : "اگر جای‌مان را نگرفته باشند. خیلی شلوغ است" و میخندم دسته ی چمدان هنوز توی دستش است و لیوان آب.
خدا را شکر میکنم که مارمولک تنها یک فیلم فکاحی بوده .



خیلی‌دلم می‌خواد بدونم هویت این ... چیه.
خیلی خندیدیم.
خیلی هوش‌مندانه بود.
خیلی تحسین‌برانگیز
ممنون
گذشته از این «چیز» ِ خوبی که نوشته اید و قطعا یک داستان است از نوع خوبش، یک تبریک ِ بزرگ هم به خاطر چاپ شدن کتاب‎تان.

*این نقاشیه هم کلی بامزه است. خیلی می خورد به این داستان تان!



ممنون. خیلی برایم خواندن نظرات‌تان درباره‌ی آن کتاب و این نوشته‌ها ارزش‌مند خواهد بود.

*البته به‌خاطر نبود امکانات نقاشش مجبور شد با موبایل عکس بگیره و کمی بی‌کیفیت شد. بازهم ممنون از دقتتان.

عالی بود. خیلی...
مخصوصا که من مدت طویلی در زاهدان زندگی کرده بودم و با این که همیشه امنیت داشتم و حتا در یک کیلومتری من هم بمبی نترکید، اما باز گاهی اوقات می ترسیدم. بچه مسجدی هم نبود که آن لا به لا...
راستی، اگه زاهدان بودی و اگه چمدونه توش بمب بود و اگه منففجر می شد یقینن بمبگذار خودت شناخته می شدی. چون همه احتمال میدادن عملیات انتحاری کردی.
همین.



بمب که می‌ترکید فرقی هم می‌کرد قاتل شناخته می‌شدم یا مقتول؟
سلام
مثل همیشه ... همونی که میدونی ...


اما این ... هم نقش طرف مقابلتون رو خوب بازی کرده ها ! ... اتفاقا منم یه ان گفتم اگه من جای اون طرف بودم از اینکه چمدونم رو دست شخص ناشناسی سپردم چه حالی داشتم و چه دلهره ای ! ... دوست خوشش ذوقمون قشنگ نوشته بود ... خوبه تو مارمولک نیستی اما ( خنده ) ...

هنوز کتابت بدستم نرسیده دارم میرم شهر کتاب سراغش رو بگیرم .. اینترنتی هم نتونستم پیداش کنم ( غمگین ) ...

موفق باشی همیش ی همیشه

راستی نمیدونم چرا بلاگفا برای من تو رو آ . پ نمی کنه خودم میام سر میزنم و میبینم اای واای چند روزه نوشتی و من تازه ...



سلام
متشکرم.
کارش خیلی جالب و تحسین‌برانگیز بود برام.

خیلی شرمنده‌م. نمی‌دونم نشر چشمه چرا دست‌دست می‌کنه توی پخشش.
الان برای تهیه‌ش از دو راه می‌شه اقدام کرد.
1ـ هفت تیر. زیرپل کریم‌خان. فروشگاه نشر چشمه
2ـ از طریق فروشگاه اینترنتی جیحون (یکی از دوستام خریده و سریع رسیده به دستش):
http://www.jeihoon.com/showproduct.aspx?ProductID=29815
زیبا؛ هم نوشته خودتان و هم کامنت جناب ...



کامنت جناب ... (که بی‌صبرانه منتظرم رخ بنماید و افتخار آشنایی بدهد) زیبا بود واقعا
سلام
من اصلا وبلاگ مزخرفت رو نمیخونم. چون از دستت ناراحتم. و بدم میاد از آدمی که یادش میره دوستانی داشت که خیلی قبولش داشتن ولی به آنها پشت کرد
نامرد بی مروت من باید توی اینترنت تبلیغ کتابت رو بخونم؟!؟!؟!؟
به جانم خودم اگه گیرت بیارم جلوی راهنمایی و رانندگی انقدر مزنمت که دیگه نتونی بری موسسه
انصافا که نامردی



مهدی سمیعیان؟
مهدی سلطانی؟
مهدی خالی؟

حالا با این اوصاف چطور می‌تونستم خبر بدم؟
سلام
خیلی زود تر از این ها اومده بودم برای تبریک گفتن ولی انگار این بلاگفا بی صاحاب شده بود!
ان شا الله اولین فرصت می رم تو کارش



ایشالله.
لطف شما همیشگیه. دیر و زود نمی‌بینیم ما!
سلام
خیلی دوس داشتم نظرتونو درباره اش بدونم. درباره ی کلمات و پس و پیش قرار گرفتنشون، نوع نگاه ، البته ریزه کاری نداشت ولی در حد 20 دقیقه.
خوشحال میشم ایراداشو بگید.



دوست‌تر می‌داشتم لااقل نشانی از شما برای خواندن همیشگی متن‌هاتان داشته‌باشم. دقیق بود و به‌جا و تلفیق و تضمینش طنز زیادی ساخته بود. جای ایراد گرفتن نداشت از نظرم.

فقط چندمثال (درباره‌ی چیزی که خواسته‌اید):
"بلند میشوم که چیزی بگویم که لابه لای جمعیت گم می شود" این‌طور می‌نوشتمش اگر من بودم: "بلند می‌شوم که چیزی بگویم. اما لابه‌لای جمعیت گم شده"

" از ذهنم بیرون میبرم " ..... "بیرون می‌ریزیم"

"رو به رو را با حالتی شبیه عاقل اندر سفیه نشانم می دهید" .... " ..باحالتی عاقل‌اندرسفیهانه نشانم می‌دهد"


سلام
شنیده بودیم ملت نویسنده مشهور میشن دیگه وفت برای سرخاروندن هم ندارن ولی ندیده بودیم یه رفیق قدیمی جتی جواب ژیامک تبریک رو نده دیگه!
ملالی نیست فقط خواستم بدونی خوشحال شدم شنیدم رسما نوشته هات اومده تو باجه فروش.



شرمنده‌ترم نکن یاسرخان!
ممنونم
اولش که اینو خونده بودم. دیروز پریروز بود فک کنم! میخواستم بگم ئه! نقاشیشو خودتون کشیدین؟ بعد نگفتم ولی! تازه تو پست قبلم میخواستم ی چیزایی بگم که الان اصلا یادم نیست! خیلی قبل ترشم میخواستم بیام تبریک بگم بخاطر چاپ کتابتون ولی قسمت نشد! حتی وقتی میخواستم اینترنتی بخرمش نشد! یعنی نه اینکه نشده باشه.چون نمیدونستم وقتی میرسه خونه ام یاخوابگاه صبر کردم که برم نمایشگاه بعد برم نشر چشمه بعد هی تبلیغش کنم دوستام بخرن! بازاریابی حتی! تازه واسه خرید اینترنتیشم باید عضو سایت شد که خیلی کار طاقت فرساییه!خلاصه حالا اینارو گفتم که بگم الان که پست حسین سلیمانی رو خوندم فهمیدم خیلی زشته آدم نیاد تبریک بگه! نه اینکه ازین تبریک هایی که صرفا جهت انجام ی تکلیفی باشه ها! فک کردم بی معرفتیه اصلا! الانم دیگه هیچ لطفی نداره خب میدونم! ولی به هرحال تبریک میگم ! اون یادداشت اول کتابم که نوشتین خیلی غصه داره! دیگه همینا دیگه!به قول جناب ورجاوند زیاده جسارت است! (وقتی من به صورت انشا کامنت میذارم!)
این کامنت و دیروز نوشتم بعد یهو قبل از ثبتش اینترنتمون قط شد! کپیش کردم الان بذارم!



سنگ‌های [بسیار] بزرگ پیش‌روی‌تان (که شما را از کارهایتان می‌اندازد) انشالله کم و فرصت‌هایتان (که بتوانید کارهایتان را خوب خوب انجام دهید) زیاد شود انشالله.

سلام

وقتی خبر رو سر کلاس خانم معلم خوندم خیلی خوشحال شدم ...

صمیمانه این موفقیت زیبا رو بهتون تبریک میگم ...

انشاالله که شاهد چاپ کتاب های بعدیتون باشیم ...

در پناه حق ...



ممنون.
انشاء‌الله بهترین‌ها هم برای شما رقم بخورند.
سلام م.شریفی
...



سلام

هر سه تذکر بجا بود.
ممنون.
....................................
شما آدرس بنده رو دارید منتها کم لطفید!
البته جایی برای گلگی نیست (با نظر به کامنت دوستان دیگر)



ولی بعیده با این عنوان ثبتش کرده باشم.
۲۴ فروردين ۹۱ ، ۰۷:۰۱ سمانه(اتاق دلم)
سلام به آقای م. شریفی!
حال شما؟! اهل گلایه نیستم پس میگم خوشحال شدم که بعد از مدت های مدید به اتاق درویشی دلم اومدید! (قافیه رو دارین که)
قبل از خوندن پستت از روی فضولی که اینجا چه خبره میرم سراغ کامنتات و بازش می کنم و از نوشته های دوستان متوجه میشم که ای دل غافل... چقدر اتفاقای خوب خوب افتاده و ما هنوز اندر خم یک کوچه ایم!
احساس همدردی شدید با آقا مهدی میکنم که ایشون حداقل از چاپ کتاب بی خبر بودن اما من چی بگم که حتی "بعضیا" منو از این فرصت شیرین محروم کردن که بگم: پیوندتان مبارک!
بالاخره ما هم کاغذ و قلمی داریم و خدایی! نوبت ما هم میشه که موقع چاپ کتابمون فراموشی بگیریم! (کسی که بعد دو ماه و اندی فقط تونسته 3 صفحه مفید بنویسه)
اهل گلایه نیستم اما تو عالم همسایگی حق دلخور شدن که دارم و واسه نشون دادن اعتراضم پستت رو نخونده میذارم و برمیگردم به اتاق دلم شاید تونستم این همه بی معرفتی رو کم کم هضمش کنم!



شمااختیاردارید اما محض بیان حقیقت خدمتتون عرض کنم آدرس اینجا تو همون خانه قدیمی که می‌فرمائید بوده وباقی دوستان از همونجا به اینجا اومدن و ...

بعید میدونم نیاورده باشید به جا



...
بعیدندونید. نیاوردم به جا
سلام آقا مهدی
از شنیدن خبر نشر "تن ها" بسی خوشحال شدم.
تبریک میگم بهت و امید وارم کار هایی ماندگار از شما
ببینیم.

ارادتمند "فرهادی"




سلام. ممنون
انشالله که زودتر کارهای شما نیز به بازار نشر برسد.

سلام
: که باطل را به دروغ حقیقت می نمایاند!
بهتر نبود می نوشتید:
که حقیقت را با دروغ بیان می نمایاند.
حرف و پیام اون نقاشی فکر نکنم باطل یا دروغ باشه. داستانش دروغه که برای خودم اتفاق افتاد!!
لطفا با توضیحات بیشتری حقیر را تعلیم دهید.
۲۵ فروردين ۹۱ ، ۰۷:۲۰ سمانه(اتاق دلم)
بله درسته اما قانع کننده نیست... باقی دوستان لطف داشتن اما من توقع! توقع اینکه وقتی یکی تو عالم دوستی بی خبر میذاره و میره حداقل برگشتنش رو خبر بده! در غیر این صورت تنها فکری که به ذهن آدم میاد اینه که شاید این دوستی ها ارزشش در حد یه کامنت گذاشتنه و بس!

بگذریم!

بهرحال خیلی خوشحال شدم که بالاخره نوشته های قشنگت به چاپ رسید و دیگران هم می تونن از خوندنش لذت ببرن و خوشحالتر اینکه نیمه گمشده ی زندگیت رو پیدا کردی و برات آرزوی خوشبختی و موفقیت می کنم و امیدوارم همیشه ظهور پس از غیبتت پر از خبرای خوب و خوش باشه!

و اما چمدان بی صاحاب... قشنگ بود... سبک نوشتن رو بیشتر از محتواش دوست داشتم و اینکه بعد خوندنش این جمله به ذهنم رسید که: بدبینی بیشتر اوقات با ضایع شدن همراه است!



انشالله.
هم‌چنین.
سلام
منظورم را کمی توضیح دادم...
سلام
دوزاری کجمون تازه صداش اومد. سو تفاهم جالبی بود!
از سعه صدرتان ممنون
از اون دست داستان هایی بود که یحتمل برای همه ما حداقل یک بار پیش اومده. تفاوت بین ظاهر و آنچه در باطن یا نفسانیات ما می گذره. به نظرم عرفا بهش می گن "سلوک معنوی". روزگاری در موردش می خواستم یه چیزایی بنویسم. اما یادم رفته بود. با خوندن این پست دوباره یادم اومد.



برای من هنوز این مدلی ش اتفاق نیفتاده.
بنویس حتما.
هوالکاتب
آن وقت فحش و لعنت ملتی پشت سرت بود. و بعد نویسنده ای در مجله ی کودک و نوجوان از زبان پسربچه ای که توی آن بمب گذاری شهید شده بود تو را زشت توصیف میکرد و این که در آن دنیا چه قدر شرمنده و پشیمان بوده ای. و بعد هم بچه ها از همان کودکی شان یاد می گرفتند تو را لعنت کنند که دوست شان را کشته ای و ....
.
دی شب رمان تان تمام می شد اگر خواب م نمی گرفت... تا این جای ش بد نبود... تا فصلِ گوسفندها. راستی من حاضرم اشتباهی جای یک نفر دیگر کتکت بخورم ولی طرف بهم عکاسی حرفه ای یاد بدهد. دوربین ش را هم خودم جور میکنم!
.
راستی! یک زمانی قرار بود شما سی دیِ تئاتر ایستگاه فیروزه را به دستم برسانید که من قم نبودم. حالا هستم!



خواندن از گوسفندها تا پایانش برای کسی مثل من (که بلد نیست تند بخواند) دو سه شبانه روزی وقت می برد!

آن وقت ها سی دی داشتم شما قم نبودی. حالا (بعدازجریان سرقت لب تابم) سی دی ندارم. وبلاگ یادداشت های یک طلبه (حسین سلیمانی) و صاحب اثر را سراغ بگیرید و از خودش بخواهید فکر کنم زودتر نتیجه بدهد.
یعنی این‌قدر کند و آهسته؟ خوب است کتابِ خودتان است!
.
غرضِ‌اصلی دیدارِ‌خودتان بود. آخر می‌دانید که، به قولِ هولدن کالفیلدِ‌ ناتورِ‌ دشتِ سلینجر(!) «چیزی که راجع به کتاب خیلی حال می‌ده اینه که که وقتی آدم کتابه رو می‌خونه و تموم می‌کنه دوس داشته باشه نویسنده‌ش دوستِ صمیمی‌ش باشه و بتونه هروقت دوس داره یه زنگی بِهِش بزنه.» حالا دوستِ‌صمیمی شدن که انتظارِ درستی نیست. این‌طوری اگر باشد، اگر فروش برود تمامِ‌نسخه‌های کتاب‌تان، شما باید دستِ کم با هزار و پانصد نفر دوستِ صمیمی بشوید! اما خب آدم کمِ کم‌ش می‌تواند انتظار داشته باشد، نویسنده‌ای که هم خودش را دوست دارد و هم کتاب‌ش را،(برای این که ثابت کنم به خودم که نوشته های تان را دوست دارم و دروغ نمی نویسم، دیشب تمام وبلاگ تان را از ته تا سر یک بار خواندم. آن قدر که ایده یک فیلم نامه به ذهن م رسید. از ماجرای آقا محمد و اولین روزه کاملش. بعد دیدم یک پسر که حداکثر 15سال سن دارد چه طوری می تواند تار موی سفید داشته باشد، بی خیال نوشتن ایده هه شدم. البته علت اصلی تنبلی بود!) یک‌بار از نزدیک ببیند. بگذریم.
بعدش هم: یعنی آدمی این‌قدر بی‌ملاحظه؟ به قولِ خودتان، همه‌ی وسعتِ زنده‌گی‌تان را کرده‌اید توی یک لپ‌تاپ، بدونِ بک‌آپ. بابا فلشی، پیکانی، هاردِ اکسترنالی، هاردِ کامپیوترِ رومیزی‌ای، خلاصه جایی دیگر زنده‌گی‌تان را کپی کنید! از ما گفتن. پنداری باید لپ‌تاپ‌تان را می‌دزدیدند بل‌که درس عبرتی بشود برای بعضی‌ها. همین.
بله...
شد31روز الان!!
بسیار جالب بود
مخصوصا حسن ختامش
خودش پیشنهاد راه آهن را داده بود. گفته بود در آن ایام شلوغ تر است و البته کسی هم به این راحتی نمی تواند نقشه را نقش بر آب کند. البته قرار بود یحیی را بفرستند ولی لحظه ی آخر گفتند یحیی به درد این ماموریت نمی خورد. چمدان سبز را دادند دستش و دم راه آهن پیاده اش کردند. نمی خواست گناه این کار گردن او بیفتد. از همان روز اولی هم که وارد گروهک شده بود، به بهانه ی کار فکری، از زیر تمام عملیات ها قسر در رفته بود. بی هدف نشست ردیف اول صندلی ها. به ساعتش نگاه کرد. ده دقیقه وقت داشت. داشت فکر می کرد که چطور می تواند از زیر کار فرار کند و بهانه خوبی هم داشته باشد. بعد از کلی فکر کردن به این نتیجه رسید که بگوید چمدان را دزدیدند، از شانس بدَش قیافه بغل دستی اش به دزدها نمی خورد. از آن بچه بسیجی ها بود. با خودش گفت چاره ای نیست. دنبال بهانه ای بود که سر صحبت را باز کند. یک لحظه احساس کرد خیلی گرمش شده. بهانه ی خوبی بود. جای آبسرد کن را که پرسید، از نگاه بچه بسیجی ترسید. بلند شد و رفت لای جمعیت، چند لحظه یک بار نگاهی به بچه بسیجی می کرد و منتظر بود تا یک لحظه غافل شود. وقتش بود. با سرعت رفت طرف درب خروجی. شش دقیقه وقت داشت. قبل از اینکه از در بیرون برود، بچه های گروهک را دید که منتظر نتیجه ی عملیات بودند. از این درب نمی توانست فرار کند، همان لحظه شانه اش تکان خورد. سریع برگشت و بچه ی کوچکی را دید که داشت آب تعارف می کرد. تشکری پراند و لیوان به دست راه افتاد به سمت انتهای سالن. زیر چشمی نگاهش به صندلی ای بود که روی آن نشسته بودند. نه از چمدان خبری بود و نه از بچه بسیجی. ترسش بیشتر شد. لابلای جمعیت راه خودش را باز می کرد که ناگهان بچه ای که داشت با دست کنارش می زد به سمتش برگشت. بچه بسیجی بود با چمدان. چاره جز لبخند نداشت. نگاهش به لیوانی که هنوز توی دستش مانده بود افتاد و به بچه بسیجی گفت که رفته بود از بیرون آب بخورد. خوشبختانه کسی از آبسرد کن داخل سالن استفاده نمی کرد و دروغش لو نرفت. دو دقیقه وقت داشت. چاره ای نبود. این بار باید خودش قربانی می شد. مهم نبود چمدان کجای سالن باشد. لیوان را دست بچه بسجی داد و به او گفت میرود روی صندلی که که بودند بنشیند. قیافه ی بچه بسیجی مجبورش می کرد چند بار بگردد و نگاهش کند. سی ثانیه وقت زیادی نبود.




عالی‌بود. مثل قبلی...
مرد حسابی این چه طرز نظر دادن هست من که هیچی نفهمیدم درست راهنمایی کن اولین بار هست که داستان نوشتم خیلی خیلی نیاز به راهنمایی دارم
:)
آن تکه‌ی باغ ٍوحش و گوریل‌ش اگر نبود، کار قشنگتری از آب در می‌آمد.
۰۸ مرداد ۹۱ ، ۰۲:۲۱ فدائی اسلام
بسم الله

((اگر روی نیم‌کت‌های باغ وحش بودم بی‌شک سراغ قفس گوریل‌ها را برای پیدا کردنش می‌گرفتم.))

اگر ترازو میکردیم این جمله قدری اش را ریخت زمین!


چی را با چی؟
۰۹ مرداد ۹۱ ، ۱۵:۴۹ فدائی اسلام
بسم الله

سنگینی ادب متن رو با نظر مخاطب

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی