تن‌ها

بسم‌الله| هنوز به ماه نرسیده بود روزهای با هم بودنمان. ایستادم کنارت. گفتم «چرا تن‌ها؟». آستین‌هایم را زدم بالا و دست‌هایم را گذاشتم روی‌ ظرف‌های نشسته. یاد بچه‌گی‌هایمان افتادی. گفتی «آن‌روز توی حیاط خانه‌تان خیلی تلاش کردی حباب درست کردن را یادم بدهی. یادت هست؟» گفتم « یادم هست دوست داشتم برسانمشان به ماه». با انگشت‌های کفی‌ات حلقه‌ای درست کردی و نفس کشیدی تویش. حباب رنگی با نفس‌هایت بزرگ شد و رفت بالا. نشست کنار قرآن روی طاقچه.
هنوز به ماه نرسیده بود روزهای با هم بودنمان که حباب تو رسید به آسمان. به ماه.

37 |جعبه‌ی آهنی

جمعه, ۱۰ شهریور ۱۳۹۱، ۰۷:۳۰ ق.ظ
بالا و پایین مغازه را برانداز می‌کنم. 
سِری پیچ‌گُشتی‌های زرد و مشکی چشمم را می‌گیرد. هفت‌ تا. از کوچک‌ تا بزرگ‌شان به‌کار می‌آیند. هر آدمی در زندگی‌اش به پیچ‌های زیادی می‌رسد. پیچ‌های ریز و درشتی که باید محکم شوند. که یا هیچ دستی زور باز کردن‌شان را ندارد.
بعد می‌روم سراغ قفسه‌ی چسب‌ها. برای چسباندن همه‌ی چیزهای شکسته.
آچارها را هم توی دست می‌گیرم. سری خوش‌دست‌تر و قرص‌ترش را انتخاب می‌کنم تا پای کلنجار رفتن با مهره‌های زنگ‌زده و قدیمی لنگ نمانم. 
فرانسه و انبردست و انبرقفلی را هم برای اطمینان بر می‌دارم و همه را جا می‌دهم توی جعبه‌ابزار آهنی آبی‌و زردی که بیست‌وسه‌هزارتومان بابتش هزینه کرده‌ام.
وقت حساب کردن یادم می‌‌آید بعضی دیوارها محکم‌تر از آن‌اند که بشود با میخ و چکش از سر راه برشان داشت. آن‌وقت به فکر می‌افتم یک دریل خانگی هم اضافه کنم به خرید‌ها تا اگر به دیواری رسیدم که سفت بود، حسابش را برسم.
ساعتی بعد وقتی در جعبه‌ی آهنی را باز می‌کنم برای همه‌ی پیچ‌ها و میخ‌ها و مهره‌ها و دیوارها وسیله و ابزار دارم. خوب‌تر که نگاه می‌کنم می‌بینم اگر شیشه‌ای، ظرفی، کاسه‌ای یا دیواری بشکند، یا ترک بردارد چسب و وصله برای ترمیمش دارم اما اگر دلی از دستم بیفتد و بشکند...
جعبه‌ی ابزار آهنی‌ام هنوز خیلی چیزها  را کم دارد.






مچاله‌ها:
بیست‌ و هفت‌تومان دادیم یک نیم‌کت چوبی برای‌مان بسازند و یک چهارپایه.
حالا با نیم‌کت چوبی و چهارپایه‌مان گوشه‌ای از هال را کرده‌ایم کافه.
توی منوی نوشیدنی‌ها فقط  چای هست و شیرکاکائو و گاهی شیرنسکافه.
کافه‌ی کوچک‌مان شب‌وروز ندارد. فقط حوصله می‌خواهد و دونفر آدم پایه.
اگر گذرتان خورد در کافه‌مان باز است. با دل‌تان بیایید که هست بهترین سرمایه.
این‌جا هم گذاشته‌ایم عکسی از این کافه.



موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۱/۰۶/۱۰
مهدی شریفی

نظرات  (۱۸)

رنگ نمی‌کنید چارپایه و نیمکت را؟
کافه رنگ و لعاب می‌خواهد.



این‌جور (یک‌رنگ) چوبش چوبی‌تر نیست؟
م.ن حتا هنوز همان جعبه آهنی را نبسته‌ام! خیلی داغانم، نه؟



جعبه‌ آهنی در زندگی خیلی به‌کار نمی‌آید. نگرانش نباشید!
خوب شد صادق صاحبخونه‌ات نشد!
والا...
والا مگه میذاشت انقد میخ و اینا بیاری که بخوای بکوبی به دیوار؟ هوم؟
نمکتش چقد شبیه اون نیمکتاییه که قلیون کشید اون بنده خدا و بالا اورد...
...
...
ما که خواستیم بیایم شما خونه نبودید!
صادق گفت بریم بالا اگه بود...
گفتم نه ضایس باید خودش دعوت کنه بگیم بیاد پایین فقط ببینیمش!
...
اینارو گفتم بدونی:
1. مثلا حواسم جمعه!
2. چی شد این مهمونی که میخواستی بدی؟ هان؟ حتما باید خودمون خودمون رو دعوت کنیم؟
3. وقتی قبیله‌ام رو تشکیل دادم تو رو راه نمیدم! قبیله چلیدیان!



آره. می‌زد رو دست ملوک‌خانم.
فکر کردی واقعا نبودم؟ مطمئنی که من اون لحظه از پنجره نگاتون نمی‌کردم و نمی‌خندیدم بهتون که هی دور خودتون می‌چرخیدین؟
فکر کنم تا الان دیگه شدی سلسله زدی رو دست هخامنشیان

ایشالله بعد عروسی خواهرم هفته‌ی بعد در خدمتیم.


با دل شکستگی میشه سر کرد. البته بگذریم از سطحی بودن و شاعرانه بودن "شکستن" که برای دل به کار برده میشه. دل له میشه.

در هر حال
مهم از چشم خدا نیفتادنه.


با دل‌تان بیایید که هست بهترین سرمایه.
این‌جا هم هست عکسی از این کافه.

این دو جمله رو دوباره بخونید به گمانم نیاز به ویرایش دارن.



فکر کنم از اونجایی که ما فقط تو کار تخریب دل‌ها هستیم هیچ‌وقت درک نمی‌کنیم فرق شکستن و له کردن رو.

این دو جمله رو چند بار خوندم. واقعا نتونستم بفهمم ایرادشو. ممنون می‌شم اگه اشاره کنید.

بله دقیقا برمیگرده به عدم درک پیامدهای تخریب.

هر دو -هست- وسط جمله توی ذوق میزنه.



این کار به خاطر درست شدن قافیه‌ آخر هر سطر بود. البته قبول دارم کار بی‌مزه‌ای بوده کلا
اون هواپیماهه زیر صندلی مال کیه؟



این کاملا اشتباهی خودشو جا کرده تو عکس.
این هواپیما تقریبا هم‌سن منه. تو بچه‌گی صاحبش شدم. جدیدا تو خرت‌وپرت‌ها پیدا شد گذاشتیم برا بچه‌کوچیک‌های مهمون‌ها. که حوصله‌شون سر نره
آبرو بذار برا ملت!!!
ضایع...
اون قضیه هیچی نشده سرجاشه!
اون مطلب ربطی به اون نداشت!



ببین. کسی که می‌خواد یه قضیه جلب توجه نکنه این‌جوری نمیاد اعتراض!
ها؟ چ گویی؟
کلا ی وقتی ببینیمت!
قرار بود کارگاه بیای!
بیا ی وقتی حرف بزنیم برنامه بریزیم!



قم نیستم. اومدم باشه
مهدی جان شما کافی شاپ بزن تو خونت،باور کن خوشحال میشم،کلیم عکس و دکور،یادته مدرسه رو با حسین سوراخ سوراخ می کردین برای یه شب اجرا!!
حالا اینکه یه عمر زندگیه.چه بهتر.تازه با همین یه تختی که گذاشتی یه چارپایه هم روش و یه سینی و دوتا لیوان کلی حال کردم.برای همین پیشنهاد قهوه خونه سنتی و با صاحب امتیازی خودم بهت می دم
در خصوص ملوک خانمم از وقتی یه چشمش کور شدو شوهرش فوت شد آروم تر شده البت فک کنم.خواستی صحبت کنم برای سال بعد بیا پیش خودمون دوباره.




صادق جان همون خونه پردیسانت رو که بهمون ندادی (اونم با کلی التماس و واسطه کردن حسین و مجتبا و ... ) کافیه. یادته گفتم 20 ملیون رهن می کنم حاضر نشدی بهم بدی؟ (خندیدن)

من بیام اونجا احتمالا به جرم قتل پدر آقا رضا دستگیرم می کنن. آفتابی نشم بهتره
راستی مهدی یه قرار ملاقات با حسین بذار دیگه،کلی اذیته بنده خدا ،هی میگه مارم خسته کرد.
اما حسین:
خدا خیر به اون بنده خدا بده که هر وقت از پل رد می شید می خندید،تخت قلیونی میبینید،نیمه شعبان میشه می خنندید،تو جمع فامیلا بش می خندید شده مدخل سرور.




کلا ما همیشه یادشیم صادق. از قدیم گفتن همین چیزاس که می مونه!

حسین موقعیت منو درک نمی کنه.از اول تابستون تا الان یا درگیر عروسی های مختلفیم یا اثاث کشی
ملوک خانوم بیوده شده؟؟؟؟
عجب حاضرم باهاش ازدواج کنم کل املاکش رو صاحب بشم



بعید می دونم ملوک هم حاضر بشه بهت جواب مثبت بده.
اون بنده خدا همیشه دخول سرور بود!!!
از وقتی ام پی فور خرید... موتور خرید... افق رفت... موناکو... هرکاری که کرد و هرجایی که رفت باعث ادخال سرور شد!!!
چردوس دانشکده قبول شده!
قیافش رو ببینی میفهمی داره از ذوق میمیره

بهش گفتم تو قبول شده جهنمی و سگی هستی! گفت چرا؟؟؟؟؟

گفتم 20 نفر میخواستن 12 نفر شرکت کردن اونام گفتن سگ خورد جهنم همه رو قبول کنید بره!!!
ازم میخواس قول بگیره در اولین جمع ضایعش نکنم
بنده خدا خودش میدونه اولین بار که جمع بشیم کلی به شیوه قبول شدنش میخندیم!!!!



مبارکش باشه.
مبارکش باشه چردوس.بش نخند خداییش نخند!



ولش کن صادق. این همیشه همینجوری بوده.
سلااام!.-
آخ آخ.این متنت این روزا برای من خیلی مبتلا بهه!
... .-
چه کافه ی سنتی ای.-قشنگه خیلی.-
ولی حس روشنفکری نمیده به آدم!.-



چطور؟ از دانشگاه اخراج شدی زدی تو کار لوله کشی؟
اتفاقا من خیلی بدم میاد از عجین شدن کافه با روشن فکر نمایی!
زیباست...
با این لیوانهای قشنگ اگه یعضی موقع دوغ تو منو باشه خیلی خوب میشه....


دوغ عالیه! مخصوص محلی‌ش
دو نفر روبرو هم بشینن حسش بیشتره

حداقل یه جوری باشه گلابی چین نشن!!!

در هر صورت خوشحال شدم از تاسیس کافه حباب!!
چه عسک بالی (باحالی)
بیست وهفت تومن خوبه
قم ارزونیه هااااااااا


وقت قحطی مرغ نبودید این‌ورا!
چ طوری ؟

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی