تن‌ها

بسم‌الله| هنوز به ماه نرسیده بود روزهای با هم بودنمان. ایستادم کنارت. گفتم «چرا تن‌ها؟». آستین‌هایم را زدم بالا و دست‌هایم را گذاشتم روی‌ ظرف‌های نشسته. یاد بچه‌گی‌هایمان افتادی. گفتی «آن‌روز توی حیاط خانه‌تان خیلی تلاش کردی حباب درست کردن را یادم بدهی. یادت هست؟» گفتم « یادم هست دوست داشتم برسانمشان به ماه». با انگشت‌های کفی‌ات حلقه‌ای درست کردی و نفس کشیدی تویش. حباب رنگی با نفس‌هایت بزرگ شد و رفت بالا. نشست کنار قرآن روی طاقچه.
هنوز به ماه نرسیده بود روزهای با هم بودنمان که حباب تو رسید به آسمان. به ماه.

38 |زبان زور

دوشنبه, ۱۰ مهر ۱۳۹۱، ۰۶:۴۷ ب.ظ
درست یادم نیست. آن‌وقت‌ها که هنوز خیلی کوچک بودیم، اگر کسی بازی‌مان را خراب می‌کرد یا داد می‌کشید سرمان، ابرو درهم می‌کشیدیم برایش. گاهی هم با روی ترش، زبان‌مان را به قدری که از دور دیده ‌شود پرت می‌کردیم سمتش؛ و گاهی ـ آن‌وقت‌ها که می‌دانستیم بعدش فرصت کافی هست برای فرار ـ چشم‌ها را می‌بستیم و دهان‌‌مان را باز می‌کردیم به هر بد و بی‌راهی که بلد بودیم.
می‌دانید! از شما چه پنهان که اگر زورش را داشتیم، به جای زبان‌درازی حتماً کار دیگری می‌کردیم. مثلاً می‌رفتییم شیشه می‌شکستیم و می‌ایستادیم تا بیاید و شاید بعد یقه به یقه می‌شدیم و تا جا داشت می‌زدیم و می‌خوردیم ...
پیامبرم! امامم!
من خیلی حالیم نمی‌شود. نمی‌دانم چه اهمیتی دارد که سفیر آمریکا را مسلمان‌ها کشته‌باشند یا دست‌پرورده‌های خودشان. نمی‌دانم سرچ نکردن با گوگل، صاحبانش را ورشکست‌ می‌کند یا نه. حتا فکر می‌کنم اهمیتی ندارد کدام سایت فیلتر شود، کدام نشود. شاید اصلاً توی این اوضاع گرانی، صدای اعتراض و راهپیمایی ما به گوش هیچ‌ خواننده‌ و کارگردان و سیاست‌باز و رسانه‌ای جز خودمان نرسد. اما بعد از همه‌ی این‌ بی‌اهمیت‌ها به یک چیز یقین دارم.
«شما آن‌قدر دست نیافتنی و بزرگ هستید، و آن‌قدر بازی کودکانه‌ی بچه‌های آن محله را خراب کرده‌اید، که حالا کاری جز زبان‌ دراز کردن نداشته‌اند.»
درست یادم نیست. آن‌وقت‌ها که هنوز خیلی کوچک بودیم، اگر کسی را در حال زبان درازی به دیگری می‌دیدیم می‌گفتیم: «زورش گرفته». خوش‌حالم که روبه‌رویی‌هایتان این‌قدر کوچکند که زورشان گرفته.


دعوت‌نامه‌ای برای نوشتن از خشم مقدس (وبلاگ کلمه‌ها)



مچاله‌ها:
این‌جا هم حرف‌های خوبی نوشته‌اند برای رمان تن‌ها. حوصله‌کردید بخوانید.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۱/۰۷/۱۰
مهدی شریفی

نظرات  (۱۸)

۱۰ مهر ۹۱ ، ۲۰:۱۶ غیرمنتظره
ما می گفتیم فلانی لجش گرفته، مورچه گازش گرفته! :)



ما هم می‌گفتیم اینو.
هم محل نبودیم یه وقت؟
آن قدر که خودمان با عمل خراب کردیم آنها با حرف نکردند......


*
از همه مهم تر او که بیاید اول از همه بازی خودمان را به هم میریزد....خدا نکند دل بسته این بازی شده باشیم....


التماس نور
هرچی بیشتر جلو میره زمان اتفاق ها دردناکتر میشه
جنگ و خشم واهانت به مقدسات و سیاهی...دنیا پر شده ازاینا
کاش زودتر اونی که باید بشه پیش بیاد
قبل اتفاق های سیاه تر قبل شکستن قلبها و ریختن اشک های بیشتر
کاش قدرت سربالا بردن داشته باشیم اونروز



اتفاق‌های سیاه و چشم‌‌‌انتظارهایی که انگار راضی‌اند به این سیاهی
جدا نگاه جالب بود
.
سلام .

عینِ خریّت بود کارشون به نظرم : )
یعنی من خودم اگه اون طرف بودم همچین پیشنهادی اصن نمی‌دادم.

خ متنت خوب بود. و تمثیلت .



.



فارغ از این‌ها
شعر من چی شد؟
(می‌بینی چقدر طلب‌کار شدم؟)
۱۲ مهر ۹۱ ، ۱۶:۲۷ ح‌س‌ی‌ن
همیشه یک جورهایی دیر می‌شود...
همه چیزمان...
این هم یک جورهایی دیر شده...
دیر شده که باید منتظر فیلم مجیدی باشیم...
کاش اول انقلاب می‌شد و دیر نبود...
به خودم می‌گویم فقط که این هفته‌ها زیاد گفته‌ام...
خیلی کم کار کرده‌ایم و خیلی دور شده‌ایم از آنچه باید باشیم...



خوبی حسین ... ؟!
به کسی چیزی نگفتی؟ من فکر کنم یه جا سوتی دادم پیش چند نفر!
۱۲ مهر ۹۱ ، ۲۱:۳۱ سفیدکمرنگ
با همه ی این ها - که گفتید، و درست گفتید -
دلم می شکند
که مبادا
دلش ...
۱۳ مهر ۹۱ ، ۰۶:۴۶ ع.اسلامی/تریبون دانشجویی
اولین اعتراض دوران دانشجویی م بنام پیامبر بود
وقتی که درد از گلویم خیز برمی داشت و محبت محمــــــد دلم را منبسط می کرد...
اینجا هم دنبال "تا روح تنهای تن ها" بگرد.
http://haalaato.blogfa.com/
عه عه ! خوب شد گفتی.چشم دارم میگمش.ببخشید.میفرستم تموم که شد.
ای بابا از پستت خوشم اومد میخوام الان زبون درازی کنم بهت
۱۸ مهر ۹۱ ، ۰۰:۱۸ میمِ‌ لام
ما که از همان بچه‌گی عرضه‌ی رویارویی با کسی رو نداشتیم و یه کسی هم اذیت‌مون می‌کرد پناه می‌بردیم به بزرگ‌تر. مث پدر و مادر و معلم و اینا. جالب این که اونا هم تو اون موقعیت به‌مون محل نمی‌ذاشتن. می‌خندیدن و می‌گفتن: شوخیه! (با لحن مسعود فراستی راجع به هر فیلمی!)
۱۸ مهر ۹۱ ، ۰۱:۰۹ میمِ‌ لام
آقا من این چیزای مربوط به رمان‌تون رو خوندم. (نوشتم چیز. از چیزنویس گرفتم!) بعد الان خودمو با عموجواد اشتباه گرفتم! البته یه فرقایی با هم داریم. ولی خب می‌ترسم عاقبت‌م مث اون بشه. من کلی آرزو دارم! و خب همین که "می‌ترسم" خودش امیدوارکننده‌ست!
سلام
من رند دوم رندان دیندار بودم. خدایم بیامرزد!
حالا سارای راه پله های اطاق بالا هستم. تولدم مبارک!
۲۰ مهر ۹۱ ، ۲۱:۱۰ خانم معلم
سلام
بابا پس چرا این بلاگفا بروز رسانی نمیکنه تو رو ؟!!

بازم دم ِ خودم گرم که همین جوری میام سر میزنم ببینم به روز کردین شما که حالا چند وقت دوتایی بناست اینجا بنویسین یا نه ؟!

دهم مهر تولدم بود . اشکال نداره ، تولدم مبارک

ضمنا متنت با مثالی که زدی قشنگ بود ... براستی کارشون در همین حد بود و بس .
خیلی دلم میخاد برم نقد کتابت رو بخونم تو فیروز . در اولین فرصت همه رو میخونم
دارم دنبال خونه میگردم ، برام دعا کنین .



خونه چرا؟؟؟؟
چی شده مگه؟؟؟؟
به بعضی ها اصلا ازدواج نیامده!
مردم فکر بد میکنند خوب! چن وخته شما تو یاسی؟
جالب بود.
موفق باشی.
محمدحسین وبلاگت رو بهم معرفی کرد.
به من هم سر بزن
آلبوم موسیقی حباب به بازار آمد :D

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی