تن‌ها

بسم‌الله| هنوز به ماه نرسیده بود روزهای با هم بودنمان. ایستادم کنارت. گفتم «چرا تن‌ها؟». آستین‌هایم را زدم بالا و دست‌هایم را گذاشتم روی‌ ظرف‌های نشسته. یاد بچه‌گی‌هایمان افتادی. گفتی «آن‌روز توی حیاط خانه‌تان خیلی تلاش کردی حباب درست کردن را یادم بدهی. یادت هست؟» گفتم « یادم هست دوست داشتم برسانمشان به ماه». با انگشت‌های کفی‌ات حلقه‌ای درست کردی و نفس کشیدی تویش. حباب رنگی با نفس‌هایت بزرگ شد و رفت بالا. نشست کنار قرآن روی طاقچه.
هنوز به ماه نرسیده بود روزهای با هم بودنمان که حباب تو رسید به آسمان. به ماه.

73 |سی روزنامه |بیست وششم

يكشنبه, ۱۳ مرداد ۱۳۹۲، ۰۱:۲۴ ب.ظ
روزاول |یک‌وجب‌زیرآب
روزدوم |آرماتوربند
روزچهارم |چراغ‌مطالعه
روزپنجم  |کرم‌ها
روزهفتم |ماندگاری
روزنهم |سینک
روزدهم |موشک‌زپرتی
روزیازدهم |نگاره‌های‌ماه
روزدوازدهم |گردی‌های‌فلزی
روزسیزدهم |چروک‌ها
روزهفدهم |مرکه
روزهجدهم |ساکت‌ترین‌مرد
روزنوزدهم |.....
روزبیستم |پیچ‌خوردن
روزبیست‌ویکم |تولدیک‌روضه
روزبیست‌ودوم  |ازکوچکی‌های‌روح
روزبیست‌وسوم |عرف‌با واو‌ اضافه 
روز بیست و چهارم | نگاره های ماه (3)
روز بیست و پنجم | میکروفن 


روز بیست وششم | دسته 9 نفره 

همه را به خط میکنم و جوری که هم بلند باشند و هم خواب رفته های روستا را نترسانم میگویم: «به راست راست».
دو نفرشان به چپ می چرخند، سه نفرشان به راست و دو نفر عقب گرد میکنند و یک نفر بی هیچ تکانی زل میزند به من، مهدی هم قهر کرده و پشت دیوار طویله ای سرش را گذاشته روی زانوهایش.
هم کلافه هستم هم میخواهم نخندم و این آسان نیست.
می‌گویم:
«مریکایی های پشت این لاخ اگه بدونن پهلوونای مرکه چپ و راستشون رو بلد نیستن حتما به همین زودیا حمله می کنن»
به محمد اکبر که دقیقه ای بیش به حکمی از من شد ارشد دسته، می‌گویم بچه ها را دوباره ستون کند و چپ و راست را یادشان بدهد و خودم میروم پشت طویله. روی زانو خم می شوم و چانه مهدی را می‌آورم بالا، صورتش زیر نور کم‌سوی تیر برق سخت دیده می‌شود. 
«یه پسره بود ده ساله، همه بهش می‌گفتن تو کوتوله ای، ضعیفی، لازم نیس بیای جبهه، می‌دونی آخرش چی شد؟»
توی نگاهش می‌خانم که می‌خواهد بداند، ادامه می‌دهم:
«به همه بی‌محلی کرد و رفت جبهه شهید شد»
و بعد به مهدی می‌فهمانم که قد کوتاهش و اخر صف ایستادنش مهم نیست وبلندش می‌کنم. می‌آید توی صف. 
دسته 9 نفره را فرمان حرکت می‌دهم.  
اولش زیاد آسان نیست. می‌گویم نیفتید توی چاله، همه خودشان را می‌اندازند توی چاله. می‌گویم مراقب خارهای بیابان باشند، همه پامی‌گذارند روی خارها و ناله می‌کنند، می‌گویم نخندید، بلندتر می‌خندند ...
تا روشنی باشد شوخی‌هایشان تمام نمی‌شود.می‌برمشان سمت تاریکی.
علی دشتی معروف است به اینکه نصف شب‌ها تنها تا کلاته می‌رود و برمی‌گردد. از صف بیرونش می‌کشم که بشود نیروی اطلاعات عملیات. می‌گویم راه را توی سیاهی شب نشان دهد.
دل شب چشم‌ها را کم سو کرده و صداها را خوابانده و نیروها را ترسانده. فقط صدای کشیده شدن پا روی خاک‌هاست که می‌آید. ترس‌شان دارد من را هم می‌ترساند.
داد می‌زنم: «کی ترسیده؟» که جواب بدهند "دشمن"
اما صداها گره میخورد به هم که:
«حاج آقا من»
«برگردیم»
«من ترسیدم»
«الان گرگ میاد»
....
داد می زنم: «نگید دشمن میشنوه»
ستون را نگه می دارم که ترسم کم تر شود. 
فرمان شمارش می‌دهم. محمد اکبر از جلو شروع می‌کند‌: 
«یک»
جمشید ادامه می دهد:
«دو»
«سه»
«چهار»
«پنج»
«شش»
امیرحسین هنوز یاد نگرفته. بچه‌ها همه بهش می‌گویند که بگوید "هفت". می‌گوید: «هفت»
«هشت»
منتظر صدای نهمین نفرم. صدا نمی‌آید. لابد مهدی دوباره قهر کرده. دستم یخ می‌کند. توی این تاریکی از کجا پیدایش کنم؟ 
زیرلب می‌گویم: «یا فاطمه‌ی زهرا»
بلندتر و به فریاد: «مهدی؟»
صدای مهدی از ستون بچه ها می آید.: «من شماره هشتم حاج آقا!»
گیج شده‌ام. پس نفر نهم کدام گوری غیبش زده؟ 
می‌پرسم مگه 9 نفره نبوده‌ایم؟
دوباره فرمان شمارش می‌دهم. هشت نفرند.
علی‌قاسمی که این‌جور وقت‌ها کم نمی‌گذارد می‌گوید:
»حاج‌آقا دشمن دزدیدتش»
همه می‌خندند. خنده‌ام گرفته اما ترس از گم شدن نفر نهم خنده را می‌خشکاند روی لبم. برای سویمن بار شمارش می‌دهم. هشت نفرند هنوز.
کلافه شده‌ام. سایه کسی بیرون از صف نزدیک می‌شود. می‌گویم: «تو کی هستی؟»
علی دشتی جواب می‌دهد:
«من نیروی اطلاعات عملیاتم دیگه حاج آقا»
عصبانی می گویم: «پس چرا شمارتو اعلام نمیکردی؟»
طلب‌کار می‌گوید:
«خودتون گفتید بیرون ستون کسی جز فرمانده صداش در نیاد!»
می‌گویم صلواتی بفرستند که شیطان دور شود و حرکت می‌کنیم.
ساعتی بعد ستون 9 نفره، بین دو کوه بزرگِ این حوالی در حال برگشتن به مرکه است و صدای "مرگ بر آمریکای" نیروها سوار بر بادهای گرم، درحال رسیدن به پشت لاخ. به پادگان نظامی آمریکا در افغانستان. 



 



دعای روز بیست‌وششم: اللهمَّ اجعَل سَعیی فیهِ مَشکُوراً،وَ ذَنبی فیهِ مَغفُوراً وَ عَمَلی فیهِ مَقبُولاً، وَ عَیبی فیهِ مَستُوراً یا اَسمَعَ السامعین ......... خدام! تو این روز تلاشمو ببین و سیاهیم رو نبین. عملم رو قبول کن و عیبمو مخفی. ای که از همه بهتر می‌شنوی!



موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۲/۰۵/۱۳
مهدی شریفی

نظرات  (۹)

سلام

اخه بچه های مردمو بدون شمارش کردن راه انداختی تو کوه و کمر که چی ؟
والا ما تو حیاط مدرسه به این بچه ها صد دفعه میگفتیم بشمرین تا یاد بگیرن تو اونجا یه دفعه یادشون ندادی بشمرن بعد بردی وسط بیابون بهشون میگی بشمرن و بعد یکی کمه ؟!!!

یه بار وسط روز میبردیشون یه دور میزدن یه امتحانی میکردن یه بار هم شب میبردیشون . یهو انداختیشون تو عمیق ؟!!!

عجب حاج آقا !!! تو فرمانده میشدی چی میشد !!

پاسخ:
پاسخ: سلام
خب اولا که اینا خودشون بچه‌ی بیابونن و تو روز زیاد این مسیر رو می‌رن و میان.
بعد این‌که من دو سه بار شمارش رو یادشون دادم.
قضیه‌ی کم شدن‌شون هم تقصیر خودم بود که یکی رو از صف کشیده بودم بیرون. مث اون بنده خدا که سوار الاغ شده بود الاغا رو می‌شمرد یکی کم می‌شد! (بلا نسبت البته. مثال برای شمارش بود فقط)
سلام
عالی بود آقای شریفی
فوق العاده توصیفش کردین
کلی خندیدم
خیلی قشنگ توصیف کردین
احسنت به این فکر واقعا...
این دو روزه گیج شدم از دست شما کلا
در یک بهت به سر میبرم....

پاسخ:
پاسخ: سلام
لطف دارید.
بهت از چی؟
۱۳ مرداد ۹۲ ، ۲۰:۰۶ لحن صریح روزگار
واقعا خیلی راضی ام از این کاری که این مدت کردین و تجربه هاتون رو نوشتین
اولین باریه که انقدر ملموس و از نزدیک می خونم تجربه های تبلیغ یک طلبه و روحانی رو
بخصوص که قلمتون هم گیراست و فقط هم داستان نویسی صرف نمی کنین
ممنون

پاسخ:
پاسخ: واقعا لطف دارید و این‌طورها و این‌قدرها هم که می‌گین من کار خاصی نمی‌کنم. خاطره‌های تبلیغ‌اند که به‌خودی خود خواندنی هستند.
۱۳ مرداد ۹۲ ، ۲۰:۱۰ پـــرواز...
سلام...
من چه قدر دلم به صف شدن خواست...
.
سر کلاس وقتی معلما میگن کی خسته است؟
همه بدون استثنا جواب میدیم من...
.
تنها به امید 30 ثانیه استراحت اونم وسط زنگ هــــــــــنــــــــــــدســــه...

پاسخ:
پاسخ: سلام
با این حساب، حسابی دشمن‌شادمون می‌کنن نسل شما!!
سلام
احسنت..
یا علی

پاسخ:
پاسخ: سلام
یا علی مدد
دقیقا جوری بود که انگار توی فضا بودم. توصیف صحنه عالی بود .
بعدش یاد دو کوهه افتادم ....

پاسخ:
پاسخ: توی فضا البته یه مقدار ترسناک‌تر بود. تاریکی رو می‌گم
حالا میگم کاش انگلیسی می گفتید که...

پاسخ:
پاسخ: اون که باید بشنوه می‌شنوه. به هر زبونی!
۲۰ مرداد ۹۲ ، ۱۵:۵۳ مَـ ه جَـبـیـن
:دی

خیلی قشنگ و بامزه بود ..

آقای دشتی ِ کوچک خیلی هم کارشون درسته !

پاسخ:
پاسخ: علی دشتی کلا یه رمانه!
حیف که دستی برای نوشتنش نیست
سلام
از سن تون
فکر میکردم یه فرد حدود 30 سال یا بیشتر باشید!
بس که فکرتون پخته هست
پروفایل رو که خوندم واقعا تعجب کردم


خوش به سعاددتون که مشهدین
ما هم یه روزه قسمت شد,رفتیمو برگشتیم
به یاد شما و عیال عزیزتونم بودم
التماس دعا
یا حق

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی