تن‌ها

بسم‌الله| هنوز به ماه نرسیده بود روزهای با هم بودنمان. ایستادم کنارت. گفتم «چرا تن‌ها؟». آستین‌هایم را زدم بالا و دست‌هایم را گذاشتم روی‌ ظرف‌های نشسته. یاد بچه‌گی‌هایمان افتادی. گفتی «آن‌روز توی حیاط خانه‌تان خیلی تلاش کردی حباب درست کردن را یادم بدهی. یادت هست؟» گفتم « یادم هست دوست داشتم برسانمشان به ماه». با انگشت‌های کفی‌ات حلقه‌ای درست کردی و نفس کشیدی تویش. حباب رنگی با نفس‌هایت بزرگ شد و رفت بالا. نشست کنار قرآن روی طاقچه.
هنوز به ماه نرسیده بود روزهای با هم بودنمان که حباب تو رسید به آسمان. به ماه.

85 |زندگی واکس نخورده

دوشنبه, ۵ خرداد ۱۳۹۳، ۰۹:۵۷ ق.ظ
زل زده به کفش‌هایِ واکس‌نخورده‌ام. جوری که اگر دوازده سالم بود شک می‌کردم نکند کفش‌های او را دزدیده‌ و کثیف کرده‌ام. پاهایم را که زیر صندلی گم و گور می‌کنم، نگاهش را بر می‌دارد و می‌برد سمت کفش‌های اسپرتِ مردی که میله‌ای را گرفته و ایستاده‌. لحظه‌ای بعد نوبت کفش‌های پیرزنی‌است که نشسته روبه‌روی او، کنار من. کفش‌هایِ مشکی دوردوزی شده با نخ‌‌ سفید. از کارش خوشم نمی‌آید. کفش‌ها حکم زندگی خصوصی آدم‌ها را دارند!
کفش‌ِ خودش کتانی سفیدِ نونواری است با خط‌هایی قرمز. دستِ کم لنگه‌ی راستش سالم و بی‌ایراد است. لنگه‌ی چپش را نمی‌دانم. قلابش کرده پشت پای راست، زیر صندلی. لابد عیب و ایرادی دارد و بین کفش‌ها دنبال هم‌درد می‌گردد!
تمام سی‌چهل جفت کفش‌ اطراف‌مان را برانداز می‌کند. قطار تکانی می‌خورد و پاهایش جابه‌جا می‌شود. لنگه‌ی چپش هم بی‌عیب و ایراد است. حالا از نگاهش شاکی‌تر می‌شوم و چشم توی چشم می‌شویم. اخمش می‌کنم که چرا بی‌دلیل به زندگی‌خصوصی‌ واکس‌نخورده‌ی مردم زل می‌زند. قطار می‌ایستد و به پلک‌زدنی واگن پر می‌شود از کفش‌های جدید. از لابلای مسافرهای تازه وارد، سرک می‌کشم. پیدایش نمی‌کنم، اما کتانی‌های سفیدش را می‌بینم که دارند می‌روند سمت در خروجی. کتانی‌های سفید نونواری که لنگه‌ی راستش سفید است با خط‌های قرمز و لنگه‌ی چپش سفید است با خط‌های مشکی.
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۳/۰۳/۰۵
مهدی شریفی

نظرات  (۲۵)

هووووووووووووووووووووم
کفش های مخمل که نمیشه واکسشون زد چی؟
زندگی من فک کنم مثل این کفش پرز دارهاست

پاسخ:
پاسخ: فکر کنم بهشون می‌گن «جیر»
اونا هم یه اسپری هست براشون.
خیلی جالب بود، ایده ی این داستانک..
احسنت.. :)

پاسخ:
پاسخ: بزرگوارید!
بالاخره چه کار کنیم
زندگی مان را واکس بزنیم چون دیگران میبینن
یا زندگی مان به کسی ربطی نداره؟!
مگه آدم کفشش رو واسه دیگران واکس میزنه؟!!

سلام..

پاسخ:
پاسخ: سلام
فکر کنم درست این باشه که «بی‌تفاوت» نباشیم به زندگی دیگران
خب این از قبلیه به‌تر بود و حتا از دورکعت بهاره هم به‌تر. به عنوان یک مخاطب خاص پی‌گیر عرض می‌کنم!

پاسخ:
پاسخ: داری خوب پیش میری! اگه نظر منفیت رو درباره‌ی باقی موارد فوق‌ هم عوض کنی و کلاً فقط ازم تعریف کنی می‌تونم رو حرفات به عنوان یک مخاطب خوب حساب باز کنم! [کسی که به خاطر میزان بالای انتقادپذیریش به خودش افتخار می‌کنه]
ولی از نگاه فردی که داستان روایت شده این نگاه مناسب نیست و اذیت شده(یه جوری حس فضولی و کنجکاوی بی مورد طرف بهش دست داده!)
در کنار اینکه آخر داستان،این فرد بدون هیچ واکنشی محل رو ترک میکنه!
بی تفاوت نبودن به نظرم معنیش این نیست که فقط نظاره گر اوضاع مردم باشیم
حس بی تفاوت نبودن به زندگی دیگران قابل لمس نبود برام !
مگر حالا ک خودتون گفتین و میشه از ترک محل بددن واکنش و حتی آن کفش عای نو و اسپرت فهمید
ولی کلا زاویه ی روایت اینو القا نمیکنه

با عرض پوزش ...

پاسخ:
پاسخ: اینکه نویسنده بخواد توضیح بده چی تو سرش بوده، نشون از ضعف نوشته‌ست. پس حق باشماست و متن توی هدفی که دنبال می‌کرده ناموفق بوده.
صرفاً از باب روشن شدن مساله، مثلا اینکه راوی تا لحظه‌ی آخر نتونست بفهمه که این پسر تو زندگیش چه کمبودی داره (اینکه کفش‌هاش با هم جور نیستن) و داره از این کمبود خجالت می‌کشه (یک‌پاش رو همیشه مخفی می‌کنه) یعنی ما آدم‌ها با اینکه روزانه توی شهر با کلی آدم دیگه سر و کار داریم،‌ اما از خیلی مشکلات هم بی‌خبریم و تنها با کوچک‌ترین بهانه‌ای به هم سوءظن پیدا می‌کنیم! (مثل راوی که سریع و بلافاصله به پسر مظنون شد و زمانی فهمید درد پسر چی بوده که پسر قطار رو ترک کرده)
برای منم حس بی تفاوت نبودن اصلا نبود
حس فضولی طرف کاملا مشهود بود
چرا جدیدا شما هرچی میخواید بگید ما برعکسشو متوجه میشیم؟

پاسخ:
پاسخ: توی کامنت خانم «نفس» یه کار بدی کردم و بصورت کاملاً غیر حرفه‌ای مقصود رو توضیح دادم. (ضمن پذیرش این حقیقت که اگه متن قوتی داشت،‌ نیاز به این توضیحات نبود)
خوب شد من تو کارگاه داستان نویسی شرکت نکردم!!!




این دو متن اخیر به نظرم تفاوت فاحشی با متن هایی که قبلا تو وبلاگ میذاشتین داره!
در هر صورت ممنون بابت توضیح
و اگر لطمه میزنه،پاک کنید توضیحتونو!

من باز هم متن رو خوندم
هدفتونو سخت برداشت کردم!
که قطعا ایراد از ذهن نا خلاقه حقیره!
متن تون قوت داره
ولی زیادی قوت داره!
یعنی ذهن من واقعا نمیکشه
و فهمش از یه ذهن خلاق برمیاد!
شما دقیقا این توضیحات رو تو متن داستان آوردین
که کفشش حتما ایرادی داره که قایمش کرده
ادامه داستان ولی میگه لنگه ی چپ هم نو نوار هست اتفاقا


از طرفی چون اینقدر ازین کفش های لنگع ب لنگه دیدیم پا ی مردم که این هدفتون القا نشد

باز هم عذر میخوام بابت جسارتم!
از سر جهل بوده قطعا!
با این که خودم چندتا کار مینی مال دارم اما هیچ وقت این قالب رو دوست نداشتم. نه برای خواندن و نه نوشتن.
سلام. تبریک بابت رتبه اول اشراق. راستش فعلا نظری ندارم چون از کیفیت داستان های برگزیده بی خبرم و پییش داوری نباید کرد. اگر سطح داستان های برگزیده بالاتر از داستان بنده باشد که به احتمال قریب به یقین هست جای بسی خوشحالی است که داستان خانواده ی حوزه رو به پیشرفت است.
+هم تصویرسازی خوب بود و هم با مقصود شما جور در اومده بود .. اتفاقا من بعد از اینکه به این نتیجه رسیدم توضیح تون رو راجع به هدف داستان خوندم . خداقوت.
باز هم از اینا بذارین اینجا .
سلام دوست خوبم
ممنون از مطالب زیبای شما
با حضور در شبکه دوست یابی آنا با ما همراه باشید
دوستیابی
چت
تی وی
تبادل لینک
ایجاد گروه اینترنتی
ایجاد اکانت
ارسال مطلب و تصاویر
بازیهای انلاین دو نفره و تک نفره
ایجاد نظر سنجی و خیلی امکانات دیگه ،همه و همه در کنار هزاران عضو و دوست شما در انافیس
آنافیس را در گوگل جستجو کنید
چشم براهیم
سلام از وبلاگت خوشم اومد
مطالبت خوبه
اگر موافقی تبادل لینک کنیم
http://sabte-link.ir/
:)
:(
۱۱ خرداد ۹۳ ، ۱۹:۲۸ - خط ِ تیره -
صاحبان گهواره ها نقش بی بدلیلی در تاریخ دارند! درست از زمانی که گهواره ی موسی را به نیل سپردند تا در مسیر تاریخ نقش کاخ فرعون زمان را بر آب کند تا به دشت بی آب کربلا برسد و قطره های خون سرباز درون گهواره ی حسین علیه السلام کنکره های عرش را متبرک کند و نیل حادثه همچنان جاری باشد تا آنجا که سربازان خمینی از گهواره ها برخاستند و طاغوت زمان را زیر قدم هایشان در کوچه ها و خیابان های شهر به پستوی بدنامی فرستادند! در خاطر تاریخ هست که سربازان روح الله با بازوان خسته برگشته از جنگ چطور مستانه پیکر بی جان حضرت جان را تا جوار فرزندان خلفش تا نزدیکی های عرش بدرقه کردند...حالا در بیست و پنج سالگی عروج ملکوتی خمینی کبیر چشم ها بازهم به سمت صاحبان گهواره هاست!! تا صاحبان رشید امروزشان باقدم های استوار خود باز هم چشم تاریخ را شاهد بگیرد که جوانان امروزعاشقانه تر بی آنکه پیر مراد را ببینند مرید اویند. و بر همان عهدی که پدرانشان بستند،هستند.

و عده ی ما پیاده روی دلدادگان رو ح الله
حرکت از خیابان حرم حضرت عبدالعظیم حسنی به سمت مرقد مطهر امام روح الله
زمان 14 خرداد بعد از نماز صبح
و زمین زیر گام های فرزندان روح الله به یاد خواهد آورد که وقت مهیا شدن برای ظهور است....

چشم انتظار قلم هایتان پیش از قدم هایتان برای شرکت در موج وبلاگی « ابد والله ما ننسی خمینی... » هستیم ...
بهروزم
یکبار نوشتم ولی این کد امنیتی اذیت کرد.نمیدانم ثبت شد یانه
-----------
کفشی دارم سالم..یکسال نشده است که خریدمش..رفتیم منطقه وگل وشل و...آمدیم با مسواک نشستم به شستن کفش کتانی کتان! انگار ماسه بپوساندش,کنار بندهایش از دوجا کمی سوراخ پاره شد پارچه اش..
واقعا دلم نمی آید بخاطر این دوتا پارگی کوچک, کفش نو بگیرم!
اما امان از نگاه پیوند خورده باقضاوت مردم!
در این شهر وکشور که هستند مردمانی که حتی دمپایی سالم وساده ای ندارند به پا, چقدر دوست دارم کنارشان باشم با همین کفشهای از دوجا پاره...اگر بگذارند عقل های به چشم مانده!
دعوتید به شورشیرین!
سلام
متن خوبی بود .
یک نکته درباره حرف های نفس و شیرین توضیحات شما به نظرم میرسد ، اینکه خیلی وقت ها یک نفر کلمه هایی می نویسد و بعضی ها متوجه منظورش می شوند ، بعضی ها هم نمی شوند . من هم گاهی متوجه مفهوم برخی از نوشته های شما و یا نگاره های حضرت ماه نشده ام ، اما این حتما به معنای ضعف متن نیست ، خیلی ها چخوف را متوجه نمی شوند ، خود من هدایت را نمی فهمیدم یا چندی پیش ...
گذشته از این مطلب ، مثلا گاهی در بعضی نوشته های شما اشاراتی هست به اتفاقاتی - الان یادم نیست دقیقا چه مئاردی ولی یادم هست که بوده - مثلا یک اتفاق تاریخی و چیزی شبیه آن ، که اگر کسی آن را نداند متن را متوجه نمیشود ، اینطور موارد لزوما ضعف متن نیست . بی رحمانه کلمه هایتان را نقد نکنید !
مفصل گفتم چون خاطرم هست چندبار این اتفاق برای متن هایتان افتاده ، مخصوصا جاهایی که در غیابتان ازشان استفاده کردیم .
موفق باشید
یاعلی
سلااام


منتظر ماه مبارکم ...
میدونی که چرا؟!!!


بله دقیقا ، چون به خدا نزدیکتر میشیم ، نه پس دلت ضعف زد فکر کردی به خاطر سی روز نامه های توئه ؟!!!
۳۱ خرداد ۹۳ ، ۱۸:۴۸ سرباز شهاب
لایک به کامنت خانم معلم!
سلام
چقدر زود یه سال گذشت!
خیلی زود..
اصلا باورم نمیشه!

ما هم منتظر 30روزنامه هستیم....


داداش از دست ما ناراحت نیستین که؟!
شنیدم تازه فوتبالیست ها دارند در زمین بازی کفشهای لنگه به لنگه می پوشند. بعید نیست به همین زودی ها مد شود و این پسر هم دیگر مجبور نباشد خودش را مخفی کند.
۰۷ تیر ۹۳ ، ۰۶:۲۲ پلک شیشه ای
+

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی